سه‌شنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۹۰

نیمه مدفون 1



ایستاده ای روبرویم. با همان پیراهن آبی مردانه که آستین هایش را بالا می زنی  و من نگاهم به شانه هایت است. خیره شده ام به پوست تیره تنت که از زیرنازکی  پیراهنت  پیداست. دستم را دراز می کنم تا با نوک انگشتانم شانه هایت را لمس کنم.
یکدفعه پرویز نمی دانم از کجا پیدایش می شود. آن هم با یک تبر. تبر را با چنان ضربتی روی بازویم فرود می آورد که دستم از بازو قطع می شود و به زمین می افتد. انگار که بر شاخه پوک شده درختی فرتوت کوبیده باشند.
در یک چشم بر هم زدن دستم  درست از همان جا که قطع شده می روید و دراز می شود به سمت تو. پرویز تبرش را بالا می برد و به سرعت این یکی دست را هم قطع می کند. دست تازه ای به سرعت برق و باد بر جای آن می روید و باز کشیده می شود به سمت تن تو.
پرویز تبر می زند و دستان من همچون شاخه های یک درخت جادویی می رویند و می رویند. زیر پایمان پر شده است از دستان قطع شده ام. دستم اما هر بار که می روید به تنت نزدیک و نزدیک تر می شود.
پرویز چنان با قدرت تبر می کوبد  که انگار از اول عمرش هیزم شکن بوده یا شاید جلاد.
عرق از سر و رویش می بارد . دندان هایش را به هم فشرده و مدام تبرش را بالا و پایین می برد اما سرعت رشد دست های جادویی من بیشتر از سرعت تبر زدن اوست.
دلم برای خستگی اش می سوزد. برای این که می دانم هر قدر هم تلاش کند حریفم نمی شود. فریاد می زنم " پرویز! به خدا دست من نیست. دست خودم نیست." سرش را بالا نمی آورد. نگاهم نمی کند.
سرت را بالا نمی آوری. نگاهم نمی کنی. می پرسی" چطور دست خودت نباشد؟"
می گویم " منظورم یک جور عشقی است که استخوانهای آدم از تمنا درد بگیرد. عشقی که مقامتت را در هم بشکند و وادارت کند که در برابرش زانو بزنی. عشقی که مثل صاعقه بر سرت نازل شود و مثل زلزله  تو را در زیر آوارش له کند.
عشقی که در آن چون و چرا باشد و در آن حرف از دو دو تا چهار تا باشد به درد من نمی خورد . من یک چیزی می خواهم که از پا بیاندازدم. جلوی نفس کشیدنم را بگیرد. یک چیز مطلق . عشقی که به آن  سر سوزنی شک نداشته باشم. می فهمی ؟"
پوزخند می زنی و می گویی : " می ترسی! فقط همین است! ترس "
چیزی در صدایت هست که عصبانیم می کند. می پرسم : " من؟ ترس؟ از کی ؟ از تو؟ "
دست هایت را روی سینه چلیپا می کنی و می گویی : " کاش از من بود. در آن صورت حتما اطاعت می کردی."

چهارشنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۹۰

وسواس منطقی بودن


وقتی کاملا مستاصل شدم تصمیم گرفتم که بروم.
 تا قبل از این که ماجرا به این جا برسد به نظرم کار ابلهانه ای می آمد. به خودم می گفتم " قرار است پیش کدام یک از این روانکاو هایی که می شناسم بروم؟  یا همه شان را روی هم بگذاری چه چیز جدیدی دارند که برایم بگویند؟"
اما کار از این حرف ها گذشته بود. حالا می خواستم بروم پیش یک کدامشان که فقط آرامم کند. منتظر یک ایده جدید نبودم. فقط احتیاج داشتم به خودم ثابت کنم که دارم برای حل این مشکل تمام سعی ام را می کنم.
 مثل یک مریض خوب سر موقع رسیدم به مطب. به منشی گفتم که از خود  دکتر وقت گرفته ام. خانم منشی اما به نظر می رسید که قانع نشده است و در تمام مدتی که داشتم مشخصاتم را در پرونده می نوشتم با شک و بد بینی نگاهم می کرد.
اصلا استرس نداشتم. بر خلاف پیش بینی ام هم از نشستن روی صندلی های اتاق انتظار ناراحت نشدم. مادر بیماری که داخل اتاق بود از من پرسید که این آقای دکتر را از کجا می شناسم و آیا خبر دارم که به کارش وارد هست یا نه. بعد هم توضیح داد که دختر هفده ساله اش با دوست پسری به هم زده و دو بار دست به خودکشی زده است.
تجربه جدیدی بود نشستن در کنار بیمار ها به عنوان یک بیمار. من هر وقت حس می کنم که دارم بد جوری گند می زنم به خودم می گویم " اوه  ! خدای من !  به گمانم دارم تجربه جدیدی را از سر می گذرانم!" دقیقا با همین لحن مسخره!
نشستن روی صندلی بیمار استرس نداشت. ولی با تمام وجود لمس کردم که چقدر روی رفتارش دقیق شده بودم.  هیچ مکث  تغییر لحن  یا  حرکت کوچک روانکاو از چشم بیمار دور نمی ماند. روانکاوی کار مشکل و پیچیده ای است.
حرف هایم که تمام شد. یکی دو جمله از بین حرف هایم بیرون کشید و تشخیص گذاشت.
تیپ افکار شبیه افکار دیپرسیو است و یک جور وسواس دارم برای منطقی بودن.
گفت که در من اجباری هست که وادارم می کند همه چیز را با دو دو تا چهار بسنجم حتی مسایل احساسی و عاطفی که هیچ ربطی به منطق ندارند را می خواهم با منطق درک کنم.
گفتم که به نظرم منطق نباید چیز بدی باشد.
گفت تمیزی هم چیز بدی نیست. نظم و ترتیب هم بد نیست. چک کردن قفل در و شیر گاز هم بد چیزی نیست.
جواب دندان شکنی بود.
دمم را گذاشتم روی کولم و برگشتم خانه.
روانکاوی هم چیز بدی نیست!


  

یکشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۹۰

از عشق بانو دولسینه

برای این که منظورش را مشخص کند دستش را کشید به تن کتاب هایی که ردیف آخر کتابخانه چیده بودم. رمان های خارجی بودند. با چشم رد پای دستش را دنبال کردم. شانس آوردم که هر دو جلد دن کیشوت از ماجرا قصر در رفتند.
انگشت هایم دقیقا شیبه انگشت های خودش است. چاق و کوتاه. اول رمان های ایتالیایی بودند که قربانی شدند. ترجمه های بهمن فرزانه از کارهای البا دسس پدس بعد ردیف کارهای همینگوی بود.
 آن طرف تر دو تا کتاب از پائولو کوئیلیو که هیچوقت و به زور هیچ دگنگی نتوانستم تا آخر بخوانمشان. از کار هایش خوشم نمی آید. دوست داشتن که زوری نمی شود.
 بعد هم کار های مارکز بود و قلعه مالویل.
آن موقع هیچ به ذهنم نرسیده بود که دقت کنم ببینم کدام کتاب هایم را می گوید. فقط یک انگشت اشاره کوتاه و ضخیم مردانه دیدم که دو جلد دن کیشوت را رد کرد و به بقیه کتاب هایی که در آن ردیف چیده شده بود اشاره کرد و گفت  " عمر آدم اگر به هزار سال برسد آن وقت ارزش خواندن پیدا می کنند."
ته دلم خالی شد. خندیدم تا چشم هایم پر نشود از اشک. خندیدم تا نفسم گره نخورد در سینه و در برابرش زانو نزنم از شدت بیچارگی.
بعد تر ها که رفته بود پشت میز می نشستم و زل می زدم به کتاب هایی که دستش با یک اشاره حکم بیهودگی شان را صادر کرده بود. به خودم دلداری می دهم که چه شانسی آوردم که سمت راست کتابخانه ایستاده بودیم و با هم حرف می زدیم. اگر سمت چپ بودیم دستش رفته بود سمت قفسه کتاب های وولف و کوندرا و سالینجر و هاینریش بل که همه شان جز ناموس حساب می شدند.
حتی اگر انگشتش به اندازه چند درجه چرخیده بود و فضایی که به آن اشاره کرده بود کمی فقط کمی بزرگتر شده بود  پای دن کیشوت عزیزم هم به میان کشیده می شد و در آن صورت حالا حالا ها باید اینجا پای کیبورد زار می زدم  و دندان خشم بر جگر خسته می ساییدم تا بتوانم فراموشش کنم.
سروانتس بخشی از زندگی ام است. جنگ با آسیاب های بادی بزرگترین تراژدی زندگیم است.
سروانتس را می بینم که در تاریکی زندان کف زمین نشسته و می نویسد و می نویسد و می نویسد.
از بیرون صدای هو هوی باد می آید. همه خوابند. زندانیان دیگر و زندانبان ها. نمی خواهم سر و صدا کنم و تمرکزش را به هم بزنم.
مرد بیچاره نفرین شده! به هر کاری دست می زند شکست می خورد. در هر جنگی که شمشیر می زند بازنده است. در هر تجارتی ورشکسته است. در هر عشقی نا کام است. مرد بیچاره بنشین و بنویس . فقط بنویس. در کور سوی نور شمعی که باد با شعله اش بازی می کند تو از عشق بانو دولسینه  بنویس  که زیباترین خوبرویان بود و دن کیشوت قبل از هر نبرد تن به تن نامش را همچون یک دعای مقدس بر زبام می آورد و از محضر بانو برای رفتن به آوردگاه رخصت می طلبید.
روی سنگفرش سرد زندان می نشینم و در سکوت چشم می دوزم به میگل دوسروانتس . حرفی نمی زنم. نمی خواهم مانع کارش شوم. به دیوار تکیه می دهم و خیره می شوم به قلمش که روی کاغذ می دود و رد پایی از خودش به جا می گذارد که حتی اگر یک روز  حتی اگر فقط یک روز از عمرم باقی مانده باشد آن یک روز را می نشینم و دست نوشته هایش را می خوانم.
نسل نفرین شده ها هنوز منقرض نشده است!

  

دوشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۹۰

چراغ قرمز



پسر پایش را محکم و سریع روی پدال  گذاشت و ترمز کرد. گفت : بخشکی شانس این هم قرمز شد
لحنش طوری بود که انگار با خودش حرف می زند اما سرش را برگرداند تا دختر را ببیند که روی صندلی کناری نشسته بود و خیره شده بود به نقطه نامعلومی در روبرو.
دختر جوابی نداد. در تاریک و روشن غروب صورتش رنگ پریده به نظر می رسید.
پسر دور و برش را نگاه کرد تا حرفی برای گفتن بیابد. از داخل آینه بغل ماشین موتور سواری را دید که از لابلای ماشین هایی که پشت چراغ قرمز ایستاده بودند جلو می آمد. منتظر شد تا موتوری کنار آنها رسید.  زن جوانی که ترک موتور سوار شده بود مانتوی  صورتی اش را زیر پاهایش جمع کرده بودو پاشنه بلند کفشش را  با ترس و احتیاط به کناره های موتور تکیه داده بود.
نگاه پسراز دست های زن که محکم دور کمر مرد همراهش حلقه شده بود گذشت و خیره شد به کیف  کوچک صورتی  زن  که دور تا دورش را یک نوار قرمز براق دوخته بودند و یک عروسک  کوچک شرک  از گوشه آن آویزان شده بود.
پسر گفت : کاشکی ما هم مث اینا موتور سوار بودیم آ . نه؟
دختر نگاهش را چرخاند سمت زوج موتور سوار و بی آن که اظهار نظری بکند دوباره زل زد به جلو.
پسر خنده بلندی کرد و گفت : نیگا کن دختره چطور نشسته! می ترسه بیافته! یکی نیست بهش بگه اگه می ترسی واسه چی سوار شدی؟
این را گفت و زیر چشمی دختر را نگاه کرد که همچنان ساکت نشسته بود. ناگهان تمام رخ به سمت دختر برگشت و گفت : بیا دفعه بعد برویم دربند. با موتور. موتور سوار می شی؟
دختر داشت ساعت مچی اش را نگاه می کرد. پسر خودش را از تک و تا نیانداخت و ادامه داد : موتور این آشغاله! موتور من مث این نیست. بزرگ و جاداره. با دوستام سه تر که هم سوارش می شیم. باهاش یه بار رفتم شمال. باورت می شه؟ تا خود شمال با موتور؟ زمستون هم بود. کلاه کاسکت هم نگذاشته بودیم.
دختر چیزی نگفت. نگاه هم نکرد.
پسر گفت : خیلی حال داد. رسیده بودیم اونجا دیگه شب شده بود. هر سه تامون هم آس و پاس. نه می تونستیم بریم جایی رو کرایه کنیم و نه توی اون هوا می شد بیرون خوابید. اون دوتای دیگه هم مدام به جون من غر می زدن. آخه من راهیشون کرده بودم. هیچ چی دیگه !
مجبور شدیم برگردیم خونه. آقا یه هفته مریض بودیم. بدن درد و مریضی یک طرف   نیش و کنایه  مامانم اینها یک طرف.  اما چه تب و لرزی کردم! چه تبی ! چه لرزی!
پسر با یک دست کوفت به فرمان و با عصبانیتی ساختگی  صدایش را بالا برد و گفت : کشته منو این همه احساسات عاشقانه ات!  دارم برایت می گویم تب و لرزی کرده بودم که نزدیک بود بمیرم آن وقت  تو یک " آخی! حیوونی! " هم نمی گویی ؟
دختر غافلگیر شده بود و وحشت زده نگاه می کرد. پسر از حالت جدی صورت دختر خنده اش گرفت. سرش را کمی کج کرد. چشم هایش را خمار کرد و آرام و قهر آلود پرسید : یک " آخی ! حیوونی ! " هم نمی گویی؟
لب های خشک شده دختر به لبخندی کمرنگ باز شد. پسر فریاد کوتاهی از شادی کشید و گفت : دیدی بالاخره خندوندمت؟!
چراغ سبز شد. موتوری  جلوتر رفت. سبقت گرفت. از بین چند ماشین لایی کشید و لابلای آنها گم شد. پسر همانطور که با عجله دنده عوض می کرد پرسید : مستقیم دیگه؟ نه؟
دختر سرش را به علامت تایید تکان داد. چند لحظه بعد پسر دوباره پرسید : چی شد ؟ نمی خوای بگی ؟
دختر پرسید : چی رو ؟
_ "آخی! حیوونی " رو . یا شاید هم بخوای بگی " آخی! طفلکی من! " هان؟ این یکی بهتره!
دختر باز هم لبخند زد ولی چیزی نگفت. پسر جلوی یک فرعی سرعتش را کم کرده بود. پرسید : چطوره از اینجا بریم بالا؟ می ترسم داخل اتوبان دوباره بخوریم به ترافیک.  تو چی می گی ؟
دختر شانه بالا انداخت. پسر دنده را عوض کرد و سرعت گرفت. دختر دوباره ساعتش را نگاه کرد.
پسر گفت : تو رو خدا اینقد نگای ساعتت نکن! این جوری فک می کنم وختی با منی خیلی بهت بد می گذره . تو گفتی قبل از ساعت شش باید در آموزشگاه باشی. خیلی خب! هنوز یک ربع مونده. بهت قول می دم سر موقع می رسیم.
بعد صدایش را انداخت ته گلو و با صدایی دو رگه ادامه داد : آقایان و خانوم های عزیز ! لطفا کمربند هایتان را محکم ببندید. هم اکنون ما اتوبان همت را به قصد آموزشگاه کنکور دور فلکه آریا شهر ترک می کنیم. خلبان و خدمه هواپیما  پرواز خوشی  را برای شما آرزو می کنند. وی ژژژژژژژژژژ
چشم پسر افتاد به دست های لاغر و استخوانی دختر که چنگ زده بود به کیف دستی اش. ناخن های دختر در تن چرمی کیف فرو رفته بود. دلش خواست دستش را بگذارد روی دست های دختر و برای دلداری اش چیزی بگوید. چیزی مثل " تا من رو داری از هیچ چیز نترس"
ذهنش مجذوب تصویری شد که در خیال می دید اما هنوز دستش را از روی دنده بلند نکرده بود که دست های دختر از آن حالت منقبض و ترسخورده بیرون آمد.
دختر نفسی را که در سینه حبس کرده بود بیرون داد . جثه لاغرش را که سیخ نگه داشته بود رها کرد روی صندلی و بی این که پسر چیزی پرسیده باشد تو ضیح داد : یک پرشیای سفید بود.
پسر وانمود کرد منظورش را نفهمیده است . گفت : خب باشه! همه جا پر از پرشیا های سفیده!
_ آخه! رو کش صندلی هایش هم طوسی بود. از آینه اش هم یه تسبیح آویزون بود. گفتم نکنه...
_ گفتی نکنه چی ؟
دختر  نگاهش را دزدید و گفت : اصلا نگه دار. من بقیه اش را با تاکسی می روم.
_ بی خود نیس می گن دخترا یه تختشون کمه ! آخه ! مسیر اون که از این سمت نیست.
_ می دونم ولی ...
_ ولی چی ؟
_ چه می دونم؟! اگه به سرش بزنه  یا براش کاری پیش بیاد و بیاندازه تو این اتوبان... اگه ببیندمون.... 
_ اینجا تاکسی گیر نمیاد. چطور می خوای تا یک ربع دیگه دم آموزشگاه باشی؟
دختر ناخن انگشت کوچکش را به دندان گرفت و جوابی نداد.
پسر همانطور که روبرو را نگاه می کرد گفت :  این چراغ قرمز رو که رد کنیم دیگه تمومه .
صدایش آشکارا دلخور بود. دختر سرش را پایین انداخت و شروع کرد به بازی کردن با دسته کیفش.  پسر در سکوت یک بار دیگر دنده عوض کرد.
دختر گفت : هیچوقت ترافیک اینجا اینقدر سنگین نمی شد.
سرش را بالا آورد ومنتظر جواب پسر شد.
پسر لبخند همدلانه ای زد  و گفت : خودمونیم  این  بابای تو هم عجب گیریه ها!  از در مغازه اش بلند می شه این همه راه رو می کوبه میاد خونتون که تو رو خودش برسونه . بعد هم دوباره سر ساعت خودش میاد از در آموزشگاه برت می داره و می رسونه خونه. حوصله ای داره! نه؟
_ تازه اگه هم خودش نتونه بیاد یا شاگردش رو می فرسته یا به مامانم می گه یه آژانس بگیره و منو برسونه. بعدش هم خودش با همون آژانس برگرده خونه.
_ پس هم حوصله داره هم پول زیادی
_ همه اش می ترسم به سرش بزنه و زودتر از اون ساعتی که قرارمونه بیاد دم آموزشگاه.
_ نه بابا! مگه بیکاره؟
_ بعضی وقت ها هم می ترسم  وسط ساعت زنگ بزنه آموزشگاه و منو بخواد. بچه ها سر کلاس به جام حاضری می گن اما اگه یه وخت  تلفن کنه...
_ تو هم چه فکرایی می کنی ؟! مگه هرکول پوئاروئه؟
دختر از گوشه چشم نگاهی کرد و خندید. پسر بی خودی دنده عوض کرد و گفت : تازه اگه اون هرکول پوئاروئه من و تو هم شر لوک هلمزیم  با  دکتر واتسون.
دختر باز هم خندید. دندان های سفید و مرتبی داشت. پسر دستش را روی دنده نگه داشته بود. می خواست دستش را بگذارد روی دست های لاغر دختر و بگوید " تا من رو داری از هیچی نترس"  اما صدای درمانده و وحشت زده دختر  رشته افکارش را از هم گسیخت.
دختر گفته بود " اون جا  رو ! "
_ کجا رو؟
دختر خشکش زده بود و خیره مانده بود به منظره ای که در مقابل می دید.  به زحمت از میان لب های ترک خورده و بی رنگش نالید : دارن ماشینا رو می گردن.
پسر هم حالا خیره شده بود به روبرو . جواب داد " فکر نکنم! " در صدایش هیچ نشانی از اطمینان نبود.
 دختر بغض کرد و زیر لب گفت  " ای خداآآآ ! "
پسر هم حالا خیره شده بود به روبرو . جواب داد " فکر نکنم! " در صدایش هیچ نشانی از اطمینان نبود.
 دختر بغض کرد و باز زیر لب گفت  " ای خداآآآ ! " چیزی در صدای دختر بود که پسر را واداشت تا حرفی بزند. گفت " دنده عقب بگیرم تا از همان فرعی که رد کردیم برویم؟ " سرش را برگردانده بود و به صف ماشین هایی که پشت سرشان بودند نگاه می کرد.
 دختر زیر لب به شخص نامعلومی التماس می کرد. دهانش خشک شده بود و حس می کرد تمام تنش داغ شده و گر گرفته است . نفسش به سختی بالا می آید. زیر لب نالید " خدایا ...خدایا ...خدایا "
ماشین های پشت سری بوق می زدند.  نباید بیشتر از این معطل می کردند . این طوری فقط  مشکوک تر به نظر می رسید.
پسر پدال گاز را زیر پا نرم فشار داد و آهسته به راه افتاد. دعا های دختر عصبی اش کرده بود. به خودش لعنت فرستاد که امروز سراغ دختر رفته بود. دو تا ماشین را نگه داشته بودند. چراغ گردان پلیس هر لحظه نزدیک و نزدیک تر می شد.
پسر با همان صدای بلند و پر از تحکم  انگار که دارد درسی را برای دختر یاداوری می کند گفت  " قبلا قرارمون چی بود؟ هان؟  خواهر و برادریم. در مورد خونواده هر چیزی پرسیدن مال خونه شما رو می گیم به دختر نگاهی کرد و ادامه داد  "پس این شد. اسم بابامون احمده و فرش فروشی داره. مامان ناهیده و خونه دار. سه تا بچه ایم. من داداش رضای تو هستم"
دختر حتی نگاهش هم نمی کرد. فقط به خدا  التماس می کرد که او را ببخشد و نجاتش دهد. پسر محکم و عصبی فریاد کشید "مگه بچه ای؟"  و دو مرتبه شروع کرد " اسم هر کدام از فامیلا رو پرسیدن اگه زن بود بگو فاطمه. اگه مرد بود بگو علی . خونمون سی متری جی است. تلفن هم نداریم. یعنی داریم ولی دو سه روزیه دارن خط رو تعمیر می کنن. از خونه خاله مون اومدیم  که سمت فرحزاده و الان هم داریم می ریم خونه خودمون."  
دختر دوباره گفت "خدا" صدایش انگار از ته چاهی به گوش می رسید.
 پسر ناگهان چیزی را به خاطر آورد. زیر چشمی نگاهی به دختر کرد و  گفت " فامیلی! فامیلیتون چی بود؟"  دختر گیج نگاهش می کرد.
پسر گفت " خیلی خوب!  فامیلی مون اکبر زاده است. یادت نره. اکبر زاده. حالا هم این قیافه رو به خودت نگیر. آروم و بی خیال باش " دختر همانطور خیره مانده بود به جلو. انگار نه انگار که پسر با او بوده است. پسر کیفی را که دختر در دستش مچاله کرده بود از میان دست هایش بیرون کشید و گفت " هیچ حواست هست؟" دختر مثل آدم های مسخ شده به رویش  لبخند می زد.
پسر هم به روبرو نگاه کرد. با دستش محکم روی فرمان کوبید و فریاد زد" زکی ! "  دختر صورتش را با هر دو دست پوشانده بود . شانه هایش می لرزید اما معلوم نبود که می خندد یا گریه می کند.
پسر روی  صندلی اش جا به جا شد و نفس عمیقی کشید. پلیس راهنمایی و رانندگی با یک تابلوی ایست در دستش کنار جاده ایستاده بود و ماشین ها را به ترتیب رد می کرد.
یک وانت مزدا چپ کرده بود و  اتوبان را بسته بود همین باعث شده بود تا ماشین ها تک تک از کنار پلیس رد شوند و از دور به نظر برسد که دارند ماشین ها را می گردند.
 جلوتر یک پراید بود که یک طرفش تو رفته بود. روی آسفالت خیابان پر بود  از خرده شیشه و خون تازه . چشم های پسر رد خون را گرفت و رسید به تن در هم مچاله شده زنی که مانتو صورتی اش به نظر آشنا می آمد.
به دختر گفت که اگر از مرده می ترسد صورتش را برگرداند. دختر مطیعانه صورتش را به سمت پنجره کنار خودش گرداند.
آن سو تر موتوری افتاده بود که از کمر تا شده بود. مردی پشت به اتوبان نشسته بود کنار پاهای زن و زار می زد . داشت سعی می کرد تن زن را با چند روزنامه بپوشاند. پسر هنوز به یاد نیاورده بود که چرا زن به نظرش آشنا می آید.
پلیس سوت زد و با دست اشاره کرد که زودتر رد شود. چشمش افتاد به یک کیف صورتی که خون روی آن شتک زده بود. دسته اش پاره شده بود و چند متر جلوتر از موتور روی زمین افتاده بود. عروسک شرک خون آلود و خاکی  هنوز از کیف آویزان بود.
پسر بی اختیار پایش را روی پدال گاز فشرد و بوق زد تا ماشین جلویی عجله کند.
وقتی رد شدند دخترهمانطور که  وا رفته بود روی صندلی صورتش را برگرداند . از گوشه چشم نگاهی به پسر کرد و گفت " به خیر گذشت مگه نه؟" پسر سرش را تکان داد  و چیزی نگفت.اتوبان خلوت شده بود و می توانست با سرعت بیشتری براند.
سکوت طولانی شده بود اما انگار پسر متوجه نبود.دختر ساعتش را نگاه کرد و انگار از یک موفقیت مشترک حرف بزند گفت " به موقع می رسیم" پسر حرفی نمی زد. مثل یک مجسمه خیره شده بود به مقابل.
دختر دوباره پرسید " فردا صبح بهت زنگ بزنم یا عصر؟" 
رسیده بودند سر کوچه ای که به آموزشگاه راه داشت. همیشه همینجا نگه می داشتند و خداحافظی می کردند. بقیه راه را دختر پیاده می رفت.
دختر ساعتش را نگاه کرد و گفت " هنوز پنج دقیقه ای وقت داریم" پسر در جوابش لبخند کمرنگی زد اما مثل همیشه دستش را دراز نکرد تا برای خداحافظی با دختر دست بدهد.
دختر دستش را برد سمت عروسکی که از آینه ماشین آویزان بود و موهای عروسک را ناز کرد. یکدفعه تمام رخ برگشت سمت پسر و پرسید " راستی! نگفتی چرا نصفه شبی رفتید؟" پسر گیج و مبهوت نگاهش کرد و پرسید "کجا؟"
_ شمال دیگه!
پسر هنوز متوجه سوال نشده بود. دختر توضیح داد" واسه چی نصفه شبی رفتید شمال و برگشتید که سینه پهلو کنی؟"
پسرابرو هایش را بالا برد .
_ آها! شمال رو می گی؟ شرط بسته بودیم.
_ همین؟
_آره شرط بسته بودیم که دستمون رو بزنیم به آب و برگردیم. همین!
دختر با شیطنت نگاهش کرد و پرسید " سرما خورده بودی حالت خیلی بد بود؟"
پسر منظور از این سوال و جواب ها را نمی فهمید. با لبخندی که روی لبش ماسیده بود جواب داد" آره . گفتم که!"
دختر یک ابرویش را با شیطنت بالا برد و گفت : الهی من بمیرم که تو سرما خورده بودی!!" 
پسر چیزی نگفت.تمام سعی اش را کرد تا بخندد اما نتوانست فقط عضلات صورتش کش آمدند و صدای آه مانندی از لای لب هایش بیرون آمد.
 دختر دستش را گذاشت روی دست پسر که روی دنده بود و گفت "خداحافظ" پسر مثل همیشه منتظر شد تا دور شدن دختر را ببیند. وقتی که سایه اش در پیچ کوچه گم شد ماشین را روشن کرد که راه بیافتد اما برای لحظه ای گیج شد و مات ماند.
نفهمید خیالاتی شده است یا همزمان با صدای استارت  جیغ دختر راشنیده است. خواست پیاده شود و دنبال دختر برود در آموزشگاه. اما این کار را نکرد. دنده عقب گرفت و به سرعت برگشت و دور شد.
تابستان 82




شنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۹۰

عکس مجانی



_ بیا . بیا بنشین همینجا و نگاه کن ببین چه می کنم.
_ ممنونم استاد. راستش... من خیلی علاقمندم که...
_ ممنون به خاطر چی؟
_ خب حقیقتش را بخواهید... من نمی دانم چه طور باید از شما تشکر کنم. این لطف بزرگی است که به من اجازه می دهید حاصل همه تجربیاتتان را...
_ تعارف می کنی؟
_ نه! اصلا! من عاشق عکاسی هستم. یک حس کاملا خاص. یعنی همه اش فکر می کنم دو و برم پر از عکس هایی است که من نمی توانم ثبتشان کنم. مثل یک مشت آب که همین طور از لای انگشت های آدم می ریزد.  ولی اگر عکاسی را یاد بگیرم نمی گذارم این همه لحظه هدر...
_ چرا این قدر دور می ایستی؟ این طوری چیزی یاد نمی گیری . بیا جلو . صندلی ات را بکش جلوتر . گفتی خیلی علاقه داری ؟ نه؟
_ بله... ممنونم... علاقه؟ استاد! من عاشق این کار هستم. دلم می خواهد تمام اصول و ریزه کاری های نورپردازی و زاویه و قابلیت های دوربین را یاد بگیرم. راستش... باور کنین شاگرد بی استعدادی نیستم... نمی گذارم آموزش هایتان هدر...
_ بلند شو. بلند شو تا خودم صندلیت را جلو بکشم جلو. آهان! این طوری بهتر شد. حالا به حرکت دست های من نگاه کن. ببین چطور دارم عکس را با این نرم افزار دست کاری می کنم. این جوش ها را روی صورتش می بینی؟  حالا دیگر نمی بینی!  حواست هست؟
_ بله! بله! همه حواسم پیش شماست استاد!
_ ابروهایش را نگاه کن. زنک شلخته! حتی ابرو هایش را هم مرتب نکرده و آمده عکس بگیرد. می بینی چه مشتری هایی دارم؟! هنر عکاسی را به پای این ها ریختن به خدا حیف است . حیف!
من را که می بینی به هر کسی سر کلاس هایم نمی گویم که بلند شود بیاید آتلیه یا لابراتوار. فقط باهوش ترین هایشان! از هر کلاسی یکی دو نفر.
_بله! بله! متوجهم. من واقعا خوشحالم که مورد لطفتان قرار گرفته ام. واقعیتش این است که استاد دوربین برای من تقدس خاصی دارد. می خواهم با آن همه دنیا را یک بار دیگر ببینم. فکر می کنم دوربین شبیه یک جور عینک است و نگاه آدم پشت دوربین دقیق تر است. عمیق تر است. آدم می تواند زندگی را یک جور دیگر ببیند و ثبت...
_ آره! عکاسی برای خودش یک دنیا است. من را که می بینی چهار پنج سال بیشتر نیست که آمده ام شهرستان. تهران یک آتلیه داشتم بهترین جای زعفرانیه! توی تمام تهران تمام هنر پیشه هایی که سرشان به تنشان می ارزید در آتلیه من عکس می گرفتند. چه عکس هایی! چه عکس هایی! آخر فقط هنر عکاسی هم نیست. تو را به خدا دماغ این را نگاه کن. من با این دماغ چه کنم؟ دماغ نیست که بادکنک است!!
دماغ باید قلمی باشد. مثل مال خودت. باور نمی کنی چه عکس هایی در تهران می گرفتم! عکس های کارت پستالی ! عکس های هنری!
_ استاد اسم این نرم افزاری که الان نصب کردید چیست؟ آخ! ببخشید انگار پایم خورد به پایتان. عذر می خواهم.
_ خواهش می کنم راحت باش. نه! صندلی ات را عقب نکش. این برنامه فیلتر های رنگی روی تصویر می گذارد. بعد از یک مدتی دستت می آید که هر سوژه در چه رنگ پس زمینه ای جلوه بیشتری دارد. رنگ پوست و شکل صورت و حتی حالت چهره هم در اتنتخاب این فیلتر های رنگی مهم اند. مثلا خود تو... سرت را بالا بگیر. بگذار بگویم کدام قسمت طیف نوری روی صورت تو اثر جالب تری دارد...آم م م!  امروز چه کار کرده ای که این همه ناز شده ای؟! هان؟
_ بله؟!
_ هنر عکاسی فوق العاده هنر ظریفی است. هزار و صد جور ریزه کاری داردکه این ها را در هیچ کتابی ننوشته اند. فقط با تجربه به دست می آید. من الان سی سال است که در تاریکخانه کار می کنم. هر فیلمی جلویم بگذارند می توانم به بهترین نحو ظهور بزنم و چاپ کنم. تو هم باید همه این فوت های کوزه گری را یاد بگیری. خودم یادت می دهم. از تو عکاسی بسازم که خودت حض کنی! هان؟!
_ من بیشتر دنبال یک جور عکاسی هنری هستم استاد. عکاسی هنری در واقع...
_ فرقی نمی کند. جوهره و اصل همه شان یکی است. دوربین چی داری؟
_ راستش هنوز هیچی! اتفاقا  قصد داشتم از شما در مورد مارک و مدلش سوال کنم. یک دوربین می خواهم که هم حرفه ای باشد و هم این که خیلی گران نباشد تا ...
_ اصلا حرفش رو هم نزن. من خودم هم دانشجو بوده ام. می فهمم. یک دوربین دارم که خیلی خوشدست است. تنظیم کردنش هم کار سختی نیست. ببر هر چقدر که دلت می خواهد عکس بگیر. ببینم چه می کنی! بعد هم  نگاتیو هایت را بیاور همین جا تا با هم برویم تاریکخانه و همه جزئیات چاپ و ظهور را یادت بدهم. تا خودت کار نکنی چیزی یاد نمی گیری.
_ استاد من واقعا نمی دانم به چه زبانی  و چه طور از شما تشکر کنم. این واقعا لطف بزرگی است که...
_ قرار شد که دیگر با من تعارف نکنی. به این زودی یادت رفت؟
_ به هر حال...
_ آن زمان ها که من تهران دانشجو بودم مثل الان نبود که استاد و دانشجو این طور راحت و دوستانه که من و تو اینجا نشسته ایم  باشند. به جان تو اصلا جرات نمی کردیم یه سلام بهشان بدهیم. خیلی سخت گیری می کردند. هر کسی از عهده امتحاناتشون بر نمی آمد. درعوض ما ها هم ساخته شدیم. یک استاد داشتیم که در مورد دوربین های زیر پانصد هزار تومان اصلا حاضر نمی شد حرف بزند. می گفت این هنر مال اونهایی است که دستشان به دهانشان می رسد. پانصد هزار تومان که می گویم مال آن وقت ها را می گویم.
الان دیگر به کل یک دوره دیگری شده مخصوصا با این دوربین های تمام اتوماتیک دیجیتالی که هر بچه ای دستش گرفته و چپ و راست عکس می گیرد. نه تنظیم لنزی. نه دیافی. نه سرعتی. هیچی!
همه چیز مسخره شده است. با این اوضاعی که پیش آمدخ من هم بهتر دیدم اصلا به کلی بکشم کنار. فقط کلاس ها را می آیم و این آتلیه را می گردانم.وگرنه من کسی نبودم که به این کار های پیش و پا افتاده بخواهم راضی شوم. از بهترین دانشجو ها بودم.استاد های دانشگاه همه روی من جور دیگری حساب می کردند. همه امید داشتند که به خیلی جاها برسم ولی خب  انگار قسمت نبود. نشد. از ما گذشت. حالا دیگر دلمان خوش است که شما ها چیزی یاد بگیرین. بگذریم. نگفتی چه کرده ای که امروز این همه ناز و  خوشگل شده ای؟!
_ من؟! من... کاری نکرده ام استاد!
_ ای ناقلا! چرا. یک کار هایی کرده ای. بگذار خودم حدس بزنم. رنگ مشکی روسری و مانتو بهت می آید.
_ استاد مارک این دوربینی که فرمودین چی هست؟
_ حالا می دم می بینی. اگر خوب دقت کنی همه زندگی درس عکاسی است. سر کلاس برایتان گفتم به جز نور هایی که به خود آبجکت می دهید خیلی هم باید حواستان به رنگ و نور بک گراند باشد. بگ گراند در جلوه خود سوژه خیلی موثر است. مثلا الان رنگ پوست تو با بک گراند مشکی خیلی جلوه بهتری پیدا کرده است.  راستی! چند سالت است؟ پوستت خیلی خوب مانده است.
_ اصلا بلند شو همین الان برویم یک عکس ازت بگیرم.
_ الان استاد؟! اما من هیچ آمادگی ...
_ صورتت از این که هست بهتر نمی شود. از این گذشته یک عکس مجانی که ضرر ندارد. خودت هم ظهور بزن و چاپ کن. باید به تو نشان بدهم با یک عکس توی تاریکخانه چه کار ها که نمی شود کرد. پاشو. بلند شو تنبل خانم. می خواهم ببینی یک عکس کارت پستالی را چطور می گیرند
_ آخر استاد...
_ بهانه نیاور. دنبالم بیا. بیا بنشین اینجا . روی آن صندلی نه. روی این یکی بنشین. حالا چرا این طور وارفته نشسته ای؟!
این قوز را راستش کن. این شکم را هم تو بده. تکان نخور. بگذار چین های مانتویت را مرتب کنم.
دستت را هم می گذارم اینجا روی دسته صندلی. نه! انگار همان روی پاهایت بگذاریشان بهتر است. سرت را بالا بگیر. چانه ات را کمی به سمت چپ بچرخان . این طوری نه! بگذار خودم تنظیمش  کنم. حالا درست شد. لبخند بزن. عالی شد. در عمرت عکس به این قشنگی نیانداخته ای
_ استاد حتی اکر یک روز هم دستم باشد... من امانت دار خوبی هستم.
_ نه نشد! وقتی حرف زدی کل آن زاویه هایی که تنظیم کرده بودم بهم خورد. اصلا بلند شو یک عکس ایستاده ازت بگیرم. بیا اینجا رو به دیوار بایست. سرت را برگردان به سمت دوربین. نه! این طوری نه خانم خانم ها!  یک دست اینجا و یک دستت در انحنای کمر. یک پایت را بگذار این سمت. بگذار درجه خم شدن زانویت را خودم تنظیم کنم. دستت را بگذار روی شانه من تا تعادلت به هم نخورد. نیافتی. مراقب باش. چه عکسی بشود!
اما آخر با این لباس ها!! نمی خواهی مانتویت را دربیاوری؟لااقل روسری ات را ... خیلی خب! پس بگذار گره اش را شل کنم.
هر جور خودت مایلی اما چند دست لباس خیلی شیک همیشه در آتلیه دارم.  مشتری هایی دارم که  می آیند اینجا تا با بیکینی های من عکس بگیرند.
باسنت را به این سمت بگردان. الان می روم پشت دوربین و یک عکس تاریخی از تو می گیرم. این طور اخم نکن. لبخند بزن. این چه قیافه ای است که به خودت گرفته ای؟ انگار که در مجلس عزایی چیزی.... الان می روم. بهت نمی آمد که این قدر نازک نارنجی و حساس باشی!
خیلی خوب! تمام شد. حالا بیا برویم تاریکخانه چاپش کنیم. کجا؟ نمی خواهی چاپ و ظهور را یاد بگیری؟
نمی شنوم. بلند تر بگو؟ چیزی را جا گذاشته ای؟ دوربین؟ کدام دوربین؟ آهان! یادم آمد. میبینی چه حافظه بدی دارم! اینجا نیست. خانه است. فردا بیا تا همین عکس خودت را با هم چاپ کنیم. دوربین را هم فردا برایت می آورم.
ببخشید! بی زحمت سر راهت پنجره را هم باز کن. هوا خیلی گرم شده. تمام تنم به عرق نشسته است.
فروردین 82

حکایت یک ((شین))



نمایی از یک خیابان خلوت. شب است و همه جا  در تاریکی و سکوت فرو رفته است.
نمایی نزدیک از یک جفت پای برهنه  زخمی و خون آلود که شلوار کهنه و ژنده ای به پا دارد. پاهی برهنه با قدم های استوار روی یک سکوی سیمانی به جلو می روند.
چندین پای پوتین پوشیده هم او را همراهی می کنند.
نمایی از شهر و یک مجتمع آپارتمانی که همه چراغ های آن خاموش است.
نمای نزدیکی از پاهای برهنه که همچنان جلو می روند.
نمایی از یک کوچه . سگ ها و گربه ها بر سر ته مانده زباله ها دعوا می کنند.  آن سو تر بی خانمانی زیر پتوی کهنه و پاره خود مچاله شده است.
نمای نزدیکی از پاهای برهنه که در برابر چهار پایه چوبی اعدام ایستاده است. پوتین ها دور او حلقه زده اند.  پاهای برهنه بدون  مکث یا تردید از چها پایه بالا می رود.
نمایی دور از شهر که در خاموشی خفته است  /  نمایی از کوچه  /  نمایی از مجتمع آپارتمانی.
یکی از پوتین ها با لگد چهار پایه را از زیر پاهای برهنه پرتاب می کند  /  صدای آویزان شدن مرد  /  تقلای پاهای برهنه  مردی که در حال خفه شدن و جان دادن است.
دوربین با سرعت از روی تمام تصاویر عبور می کند: کوچه /  گدای بیخانمان  /  سگ ها و گربه ها /  آپارتمان ها.
نمای نزدیکی از آرام تر شدن حرکات بی قرار پاهای برهنه.
تصویری از پنجره های خاموش و تاریک آپارتمان ها  /  صدای زنگ یک ساعت  روی تصویر آپارتمان های به خواب رفته /  صدای زنگ یک ساعت دیگر /  پاهای برهنه آرام گرفته اند /  صدای یک زنگ دیگر / پاها حالا کاملا بی حرکت شده اند /  صدای یک زنگ گوشخراش و ممتد و بدنبال آن روشن شدن چراغ یکی از واحد ها /  نمایی دور از آپارتمان که پنجره  ها کم کم و یکی پس از دیگری روشن می شوند / صدای شیر آب / صدای باز و بسته شدن در / صدای مسواک زدن / صدای سیفون /   تصویری از پاهای برهنه آویزان  و رها  در باد.
نمایی از آمبولانسی که آمده است تا مرد اعدامی را ببرد. هوانیمه روشن است.
نمایی از یک نانوایی و ردیف  مردان و زنانی  که در صف ایستاده اند / تصویر مردی که یک  بسته پنیر هم در دست دارد / تصویر مغازه ای که روی شیشه آن  نوشته شده  "حلیم داغ"
نمایی از پیرمرد رفتگری که کوچه را جارو می زند و زباله هایی که سگ و گربه ها پخش کرده اند جمع می کند / نمایی از گدای بی خانمان که بیدار شده و کنار دیوار کز کرده است
نمایی از خیابان های شهر و حرکت آمبولانسی که جسد مرد اعدامی در آن است  در خیابانهای شهر /  نمایی دور از خیابان که کم کم شلوغ می شود و حرکت آمبولانس در میان ماشین ها ی دیگر / جلوی آمبولانس سرویس یک دبستان دخترانه حرکت می کند. مینی بوس مدرسه نگه می دارد تا یکی از بچه ها را سوار کند. آمبولانس که پشت سر می نی بوس گیر کرده است بوق می زند  / نمایی از صورت دختر بچه ای که سرش را به عقب برگردانده است و آمبولانس را تماشا می کند که راننده آن  دستش را از روی بوق بر نمی دارد.
نمایی نزدیک از میزی که روی آن پر است از کاغذ و پوشه و روزنامه و یک زیر سیگار و چراغ مطالعه ای که هنوز روشن است. دست های مردی دیده می شود که سیگاری میان انگشتانش خاکستر می شود . مرد در حال صحبت کردن با تلفن است اما در  کادر فقط تصویر حرکات بی قرار دست هایش دیده می شود. دستش را جلو می برد و چراغ را خاموش می کند.
صدای گفتگوی تلفنی مرد روی تصویر. صدایش عصبی است و می لرزد :  چه خبری از این مهم تر؟   می خواستی از آخرین مدل ماشین هدیه تهرانی بنویسم؟
نمایی از دست های مرد که سیگار نیمه روشن را در زیر سیگاری له می کند. مرد فریاد می زند : چرا؟ شما ها چه مرگتان شده است؟ خیلی مسخره است ! حتی تو هم  نمی گویی کار درستی کرده ام ؟!
نمایی از دست های مرد که یک ورق از روزنامه زیر دستش را مچاله می کند.
صدای مرد :نه! چه ربطی دارد؟  اصلا نه به خاطر اون مسائل . فقط به خاطر این که... به خاطر این که  این مرد شاعر این شهر بود. انگار همه تان یادتان رفته که این مرد ش ش ش ...
حرفش را نیمه تمام می گذارد. سیگار دیگری از جعبه سیگارش بیرون می کشد و می پرسد : تو به این کار ها چه کار داری؟  حرف آخرت را بزن.
دست هایش لابلای کاغذ ها و پوشه های در هم روی میز دنبال فندک می گردد.  می گوید : خیلی خب!  از اولش هم همه  مسوولیتش با من بود. خیالت راحت شد؟
فندک را پیدا می کند. آن را روشن می کند و سیگارش را می گیراند. با سیگاری که لای لب هایش هست جواب می دهد :  کجای کاری؟ روزنامه الان دست مردم است. همه چیز تمام شده.
 مدت کوتاهی به حرف های طرف مقابلش گوش می دهد. سیگار را از لبش بر می دارد و  عصبی جواب می دهد :  نه!  مهم نیست! لابد این قدر شعورم می رسیده که بفهمم چه غلطی دارم می کنم.  بدون خداحافظی گوشی را روی تلفن می کوبد.
نمایی دور از خیابان  دود گرفته و ترافیک در هم گره خورده آن . حرکت ماشین ها کند است. صدای بوق عصبی کننده روی تصاویر.
نمایی از آمبولانس که در ترافیک گیر کرده است. آن سوتر سرویس دبستان دخترانه هم پشت ترافیک به چشم می خورد.
زن گدایی با اسپند گردانش از لابلای ماشین ها می گذرد. پسرک گل فروشی با اصرار می خواهد رز های سرخش را به مردم و راننده های عصبی بفروشد. صدای بوق زدن ماشین ها و دعوای دو راننده از بیرون به گوش میرسد.
نمایی دور از دعوای راننده ها که بالا گرفته و با هم دست به یقه شده اند. کسی از ماشین پیاده نمی شود تا جدایشان کند.
نمایی از پسرک روزنامه فروشی که خبر های مهم ورزشی را داد می زند اما کسی به او توجهی نشان نمی دهد.
نمایی از یک دکه روزنامه فروشی  که روزنامه هایش را روی پیاده روی جلوی دکه  چیده است. عابران با عجله از کنار هم می گذرند و به هم تنه می زنند.
دختر جوانی جلوی دکه می ایستد یک روزنامه می خرد اما فقط قسمت آگهی ها را با خودش می برد.
یک موتور سوار جلوی دکه نگه می دارد و با صاحب دکه خوش و بش می کند. یک روزنامه ورزشی می خرد با یک بسته سیگار و می رود.
پیرمردی عصا زنان خودش را بالای سر روز نامه ها می رساند و مشغول خواندن تیتر ها می شود.
یکی دو نفر دیگر هم  کنارش می ایستند و مشغول خواندن می شوند. پیرمرد روزنامه ای می خرد و راه می افتد که برود.
زن میانسالی پول را می گذارد روی پیشخوان دکه و دو تا روز نامه برمی دارد.
صدای زنگ یک موبایل روی تصاویر
نمایی دور از دکه  و مردمی که روزنامه می خرند.
نمایی نزدیک از دست های مرد که همانطور که سیگاری لای انگشتانش گرفته به گوشی موبایل جواب می دهد : بله! خودم هستم.
نمایی از یک سبزی فروشی که سبزی ها را لای روزنامه می پیچد و می دهد دست یک خانم خانه دار.
نمایی از دست های مرد که به حالت تفتیش روی دیوار است
نمایی از یک راننده تاکسی که با روزنامه دارد شیشه جلوی  تاکسی اش را برق می اندازد
نمایی از دست های  مرد که به آن دستبند می زنند.
نمایی از گدای بی خانمان که روزنامه را پهن کرده و روی آن دارد غذا می خورد.
نمایی از دست های مرد در دستبند.

نمایی از یک کلاس درس در یک دبستان دخترانه. کلاس شلوغ است.  خانم معلم دارد روزنامه را قطعه قطعه می کند تا بین بچه ها  تقسیم کند . معلم از دانش آموزان می خواهد که دور هر کلمه ای  که شین دارد خط بکشند.
نمایی از تخته سیاه که روی آن با خطی ساده و خیلی درشت نوشته شده : آش . حرف شین را با گچ قرمزپر رنگ کرده اند.
نمایی نزدیک از چشم های دخترکان دانش آموز با مقنعه هایی که روی صورتشان کج شده است. دختر بچه ها هر کدام سعی می کنند کلمات روی روزنامه را بخوانند. با هم حرف می زنند و همهمه می کنند.
یکی از آنها به زحمت و حرف به حرف کلمه " شاعر" را می خواند. دستش را بالات می گیرد و کلمه را به معلم نشان می دهد. معلم تشویقش می کند و  معنی کلمه را از دخترک می پرسد. دختر معنی شاعر را می داند : یعنی کسی که بلد است شعر بگوید
. نمای نزدیکی از چشمان کنجکاو دختر که سعی دارد بقیه جمله را بخواند.
خانم معلم  با نوک خودکارش روی میز ضربه می زند تا حواس دخترکان را جمع کند. توضیح می دهد که به کلمات دیگر کاری نداشته باشید  و فقط کلمه هایی که شین دارند را بخوانند و به او نشان دهند .
دخترک دستش را بالا می گیرد . می پرسد : خانم! " بر دار شدن "  یعنی چه؟
نمایی از قطعه روزنامه بریده شده دست دخترک : " حکایت بر دار شدن شاعر شهر"
معلم مکثی می کند. جوابی نمی دهد.
نمایی از پاهای برهنه در گور که  یک نفر دارد بر روی آن خاک می ریزد