شنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۹۰

ابر انسان معنای زمین است.


انسان بندی است بسته میان حیوان و ابر انسان. بندی بر فراز مغاکی. فرا رفتنی است پر خطر. در راه بودنی پر خطر. واپس نگریستنی پر خطر. لرزیدن و درنگیدنی پر خطر.
آنچه در انسان بزرگ است این است که او پل است نه غایت. آنچه در انسان خوش است این است که او فراشدی ست و فرو شدی.
برادرانم شما را سوگند می دهم که به زمین وفادار مانید و باور ندارید آنانی را که با شما از امید های ابر زمینی سخن می گویند. اینان زهر پالایند چه خود دانند یا ندانند.
دوست می دارم خوار شمارندگان بزرگ را زیرا که پاس دارندگان بزرگ اند و خدنگ های اشتیاق به سوی کرانه ی دیگر.
دوست می دارم  آنانی که برای فرو شدن و فدا شدن نخست پس پشت ستارگان دنبال دلیل نمی گردند.
دوست می دارم آن که خدای خود را گوشمال می دهد زیرا که عاشق خدای خویش است.
دوست می دارم آن که را چون تاس به سودش افتد شرمسار شود و پرسد : نکند قمار بازی فریبکار باشم؟
دوست می دارم آن را که برای شناخت می زید و شناخت را از آن رو خواهان است که می واهد روزی ابر انسان بزید.
دوست دارم آن را که روانش خوشتن-بر-باد-ده است و نه اهل سپاس خواستن و نه سپاس گزاردن.

چنین گفت زرتشت

یک روز خوب

یک روز صبح وقتی میل باکس ام را باز کردم دیدم شهر نوش پارسی پور برایم ایمیل زده و نوشته  است "داستان هایت خوب بودند". ایمیلش را که خواندم  نا خوداگاه از روی صندلی پریدم . طوری پریدم  که صندلی افتاد و یک وری شد بعد هم  با عجله دویدم به سمت در اتاق انگار که یک نفر در هال نشسته و من باید سریعا این خبر را به او بدهم .
سرعتم موقع دویدن چنان زیاد بود که  قالیچه از زیر پایم در رفت و  ولو شدم روی سرامیک های اتاق. زانوی چپم درد گرفته بود اما اصلا برایم اهمیت نداشت. اصلا درد را حس نمی کردم. قلبم انگار در شقیقه هایم می زد. نمی توانستم نخندم.  در هال  می دویدم و برای خودم جفتک می انداختم. رو به قاب عکس ها به هوا مشت می زدم و صدا های عجیب و غریب از خودم در می آوردم.
همین که توانستم خودم را یک جا بند کنم زنگ زدم به مهربان همسر . همان طور که نفس نفس می زدم گفتم "شهر نوش پارسی پور را می شناسی ؟" گفت "نه! "
گفتم "ببین هانی یک کسی است در مایه های پروفسور گایم تو ". گفت "خب ...؟"
گفتم "برایم نوشته که داستان هایت خوبند". گفت "واقعا؟..."
یک جوری گفت واقعا؟ " که فهمیدم اصلا قضیه را نگرفته است.
گفتم " این خیلی عالیه! یعنی از کار های من خوشش آمده". گفت "حالا شاید همین طوری گفته که دلت نشکند! "گفتم "این احتمال هم هست ولی شاید هم واقعا خوشش آمده."  مهربان همسر گفت "شاید. "
گفتم "اگر این طوری باشد یعنی ممکن است یک روزی داستان های خیلی خوبی بنویسم. "مهربان همسر گفت  "آره عزیزم احتمالش هست. " پشت تلفن قهقهه زدم و گفتم "مثلا مثل ویرجینیا وولف؟" .  گفت "به شرط این که خودکشی نکنی."
گفتم "قول می دم" . گفتم "اصلا هر چی تو بگی و هر چی تو بخوای. از الان تا آخر عمر"
مهربان همسر گفت "ای کلک! !؟ "
خداحافظی که کردم یادم افتاد  هزار سال پیش وقتی خیلی هیجان زده می شدم یک کار بود که آرومم می کرد. وسط هال ایستادم. پاهایم را جفت کنار هم نگه داشتم و شروع کردم به چرخیدن دور خودم. یک چیزی شبیه ورزش باستانی  یا شاید هم سماع .
وقتی حسابی دور گرفتی باید با دست هات حرکاتی در خلاف جهت چرخش  تنه انجام بدی. هر حرکتی که دوست داری . حرکات افقی  راحت ترند . می تونی چشم هات رو ببندی و فکر کنی با یک همرقص داری می چرخی .
نمی دانم این جور موقع ها و با این مانور عجیب و غریب   چه بلایی سر اندولنف  و پری لنف گوش داخلی می آید  اما یک حس لذت بخشی خاصی است! انگار پشت سر هم دل آدم هری بریزد پایین !
خیلی لذت بخش است  که فکر کنی  یک نفر آدم حسابی به تو گفته است  " کارت  خوب بود."
تا مدت ها بعد به خاطر درد زانوی چپم می لنگیدم و راه می رفتم. اما درد خوبی بود به یادم می آورد که شهر نوش پارسی پور جواب ایمیلم را داده است.
امروز صبح هم می خواستم زنگ بزنم به مهربان همسر و بگویم " هانی! مهدی ربی رو می شناسی؟"


پنجشنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۹۰

خدنگ های اشتیاق به سوی کرانه ی دیگر



زرتشت با مردم چنین گفت :
روزگاری روان به خواری در تن می نگریست و این خوار داشتن والاترین کار بود.
روان تن را رنجور و تکیده و گرسنگی کشیده می خواست و اینسان در اندیشه گریز از تن و زمین بود. وه! که این روان خود هنوز چه رنجور و تکیده و گرسنگی کشیده بود!
و شهوت این روان بی رحمی با خویشتن بود.
و شهوت این روان بی رحمی با خویشتن بود.
و شهوت این روان بی رحمی با خویشتن بود.
روزگاری کفران خدا بزرگترین کفران بود اما خدا مرد و در پی آن آین کفر گویان نیز بمردند.
اکنون کفران زمین سهمگین ترین کفران است.
کدام است بزرگترین تجربه ای که توانید کرد؟
آن تجربه ساعت خوار داشت بزرگ است. آن ساعت که از نیک بختی خویش به تهوع می آییدو از خرد و فضیلت خویش نیز.
ان ساعت که می گویید: چه سود از نیک بختی ام که همه مسکینی است و پلشتی و آسودگی نکبت بار!
حال آن که نیک بختی ام چنان می باید که هستی را بر حق کند
که هستی را بر حق کند
که هستی را بر حق کند



دوشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۹۰

باید از اصل زیرش زد!

صادق هدایت بطری ودکایی را که روی میز بود نشانم داد و گفت :

"این بطری را می بینی؟ اگر بگویم برچسبش را کج چسبانده اند 
زشتی شکل بطری 
 بی تناسبی رنگ های بر چسب 
 زشتی خطی که با آن اسم مارکش را نوشته اند
و محتوای جگر خراشش را
تو جیه کرده ام.
 ندیده گرفته ام....
 وقتی می شود یکی دو ایراد گرفت که بقیه بطری قابل قبول باشد. اما این بطری و آنچه در آن است آنقدر عیب دارد که دیگر جای ایراد نیست ...
 باید از اصل زیرش بزنم."

آشنایی با صادق هدایت . صفحه 44

برادر خاطرت هست؟

برادر كي برايم تبديل شد به يك دوست و يك محرم اسرار؟ كي دست برداشت از اين كه مرا "بشكه" صدا بزند و من از كي به بعد ديگر سراغ كيف مدرسه اش نرفتم تا دفتر هايش را پاره پاره كنم .
 از بس كه شلخته  و شيطان بود گمان نكنم هيچ وقت از خودش پرسيده باشد كه چرا هر از چند گاهي كتاب و دفتر هايش از وسط جر مي خوردند. در عوض مامان مي فهميد و حسابش را  كف دستش مي گذاشت تا از اين به بعد مراقب وسايلش باشد و چشم هاي من از بد جنسي برق مي زد. گاهي هم اگر از دعوايمان مدت زيادي گذشته بود مي رفتم و وساطت مي كردم كه مامان اين بار به خاطر گل روي من از سر تقصيراتش بگذرد!!  بشر هميشه معصومانه جنايت مي كند .
شايد هيچ وقت ديگر مثل آن موقع ها به هم نزديك نشويم. همه حرف هايم را برايش مي گفتم.  همه داستان هايي را كه مي خواستم بنويسم برايش تعريف مي كردم حتی قبل از این که پیش نویسش را روی کاغذ بیاورم. هرچند این یکی بر خلاف توصیه های هدایت بود که می گفت داستان نیمه کاره مثل دختر باکره است و نباید آن را دست غریبه ها بدهی. برادر غریبه نبود آن سالها.
و یک قران مجید هم داشتیم. قرانی که من و او  به آن با اخلاص تمام ایمان آورده بودیم  کاری بود از م. فرزانه به اسم " آشنایی با صادق هدایت " که من و او وقتی هنوز اسمش را نگذاشته بودیم "قران مجید" به اختصار می گفتیم " آشنایی" .
هر دو نفرمان حافظ کامل جز به جز این قران بودیم. آن روز ها واقعا هدایت را می پرستیدیم و حالمان از هر چه رجاله  و لکاته بود به هم می خورد. روشن فکری خون  هردویمان حسابی پیک زده بود.
قدم به قدم از روی نام هایی که هدایت به م.فرزانه  معرفی کرده بود کتاب می خریدیم و می خواندیم. آن روز ها من  یادداشت های روزانه ام را فقط با خود نویس می نوشتم و انگشت هایم همیشه جوهری بود.
 به نظر دادن می گفتیم اظهار لحیه کردن. وقتی چیزی می نوشتیم و برای هم می خواندیم آخرش پوزخند می زدیم و می گفتیم بچه با گه خودش بازی می کند. وقتی به هم می رسیدیم به جای سلام می گفتیم یا هو و یا یا حق. یک وسواس هم پیدا کرده بودیم که در متن هایمان تا جایی که می شود فقط از واژه های پارسی سره استفاده کنیم.
وقت و بی وقت هم از هر چیزی خوشمان نمی آمد زیر لب می گفتیم  "مرده شوی" و در همان حال با انگشت در هوا می نوشتیم Merdre
این اولین لغت فرانسه ای بود که یاد گرفتیم . فرانسه من هنوز هم در همان حد است اما  برادر بعدا  کلی کلاس رفت و مدرک گرفت و حالا با لهجه به قول خودش پاغی  می تواندحرف بزند.
همه کتاب داستانهایی را که من خوانده ام او هم خوانده است اما مثل من غرق در داستان ها نمی شد. کتابی را که خوانده بود می بست و  از خانه بیرون می زد. می رفت  باشگاه. با دوست هایش بیرون می رفت و ...
اما من دور اول را که می خواندم تازه می نشستم کتاب را جلد می کردم. در موردش  به خیال خودم نقد می نوشتم. بعد هم دور  دوم  را  با دقت بیشتری شروع می کردم.
داشتم فکر می کردم  از کی شروع کردیم به فاصله گرفتن از هم؟  از وقتی من ازدواج کردم؟ یا بعد تر ها که او ازدواج کرد؟
یا اصلا بعد از همان شام لعنتی در رستوران بوف با یک دوست مشترک ؟  همان شامی که بعدش هر سه تایمان گند زدیم به امتحانات پایان ترم و علوم پایه !
فکر کنم از همان موقع بود که  تصمیم گرفت  تعقل مدرنیسم را با همه کبکبه و دبدبه اش رها کند و بیافتد دنبال  یک مرشد تا راه و چاه سیر و سلوک را نشانش بدهد.
الان که فکرش را می کنم خنده ام می گیرد. آخر این حرف ها را با یک من سریشم هم نمی شد هیچ جوری بچسبانی به او. جستجوی خدایی "دیگر گونه" !  آن هم با مرشدی که خودش می گفت بوی گند دهانش حال او را به هم می زده اما با خودش می گفته که شاید این هم یک مرحله باشد.
مرحله امساک از مسواک و نخ دندان!!
و نمی دانم کی از خط عرفان هم در آمد و افتاد دنبال به قول خودش "پیشرفت" . پیشرفت یعنی به دست آوردن چیز هایی مثل مدرک و ادامه تحصیل. .مثل شغل .مثل پول . مثل پاسپورت کانادا. چیز هایی که بشود با عدد آنها را اندازه گرفت. معیار هایی که قابل لمس کردن باشند. آدمیزاد بتواند آنها را  در دستش بگیرد و به آن افتخار کند. یا حتی از آن شرمسار باشد. هر چه هست باید دیده شود.
بعد از آن همه معلق زدن خودش در موسیقی سنتی  و غربی حالا جناب برادر به من نصیحت می کرد که : فقط یک جور موسیقی به درد می خورد. موسیقی که عملکرد تو را بالا ببرد. موسیقی که موقع درس خواندن تمرکزت را بیشتر کند یا به درد لغت حفظ کردن لغت های جدید زبان بخورد.
آخرین باری که با هم در مورد هدایت حرف زدیم  بعد از مستندی بود که بی بی سی پخش کرد. برادر می گفت : وقتی همه شان  از فرانسه برگشتند یک مدرک دستشان بود. هر کدام برای خودشان شغلی داشتند به جز هدایت. خب معلوم است که  افسرده می شود.
حالا که فکرش را می کنم می بینم هیچ بعید نیست که حق با تو باشد. یک روز بالاخره من هم باید دست از این رویا پردازی هایم بردارم و بیافتم دنبال پیشرفت. ولی راستش را بخواهی من هنوز هم دلم تنگ می شود برای این که در کتابخانه بیمارستان امیر اعلم راه بروم و مدام به این فکر کنم که هدایت همینجا پشت همین پنجره می ایستاده است و با انگشت  روی هوا می نوشته است :  Merdre

پنجشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۹۰

بعثه الاسلامیه

مهربان همسر راست  می گفت که هر شنبه شب آن جا خیلی شلوغ می شود.  میدان شهرداری "تریست" را می گویم . میدان که می گویم  منظورم محوطه وسیعی است دقیقا جلوی ساختمان شهرداری.
خود همین ساختمان شهرداری هم برای خودش  یک شاهکار معماری بود. دم ورودی ساختمان کنار پنجره های متعددش و روی سقف بلند آن تا جایی که می شد مجسمه کار کرده بودند. مجسمه هایی که در شب زیر نور پردازی حساب شده ساختمان دو چندان زیبا به نظر می رسیدند.
دور تا دور میدان هم رستوران هایی بود که میز و صندلی هایشان را بیرون چیده بودند  و پر از مشتری. آخر هفته ها گروه های موسیقی جوان و نه چندان مشهور می آمدند و در میدان برنامه اجرا می کردند.
میدان جای سوزن انداختن نبود. زوج های پیر و جوان  پیرمرد و پیرزن دختر و پسر  و حتی بچه های کوچک روی دوش پدر هایشان و یا کنار آنها ایستاده بودند و با صدای بلند و کر کننده موزیک می رقصیدند.
یک کنسرت مجانی . یک شادی جمعی و بدون مقدمه و مناسبتی.
آن طرف میدان یک خیابان بود  و آن طرف تر دریا  و  ساحل که  پر بود از نیمکت هایی که مردم روی آن نشسته بودند و آبجو می نوشیدند. عده ای هم  سگ شان را برای گردش آورده بودند و در ساحل قدم می زدند.
من اما دست مهربان همسر را گرفتم و کشیدم  به سمت اسکله دنج و خلوتی که  چند روز پیش این طرف ها پیدا کرده بودم.  یک اسکله سیمانی که حدود پانصد متری  در دریا پیش می رفت.
نشستیم روی آخرین نیمکت اسکله. نزدیک ترین جا به دریا. قایق ها و کشتی های تفریحی در دور دست ها حرکت می کردند و  از آن فاصله فقط چراغ های روشنشان دیده می شد.
صدای موزیک و  فریاد های شاد مردم از دور با صدای موج هایی که خود را بر ساحل سیمانی می کوبیدند در هم می شد و معجون مست کننده ای از آرامش و امنیت می ساخت که آدم تا مغز استخوان حسش می کرد.
نشستیم روی نزدیک ترین نیمکت به دریا. سه نفر بودیم. من و مهربان همسر و دوست مهربان همسر. ساندویچ هایی را که در خانه درست کرده بودم بیرون آوردم.  کمی آن طرف تر از ما دختر و پسر نوجوانی درست لبه اسکله نشسته بودند و  پا هایشان را آویزان کرده بودند. سیزده یا چهارده ساله. من فقط صورت دختر را می دیدم با موهای لخت و بور که خم شده بود روی پسرک و می بوسیدش.
مهربان همسر وسط مباحثاتش آرام دستم را گرفت و فشرد و به فارسی گفت : این طوری نگاهشان نکن.
یک تکه ساندویچ گرفت طرفم  تا مشغول شوم و شیطنت نکنم.
یاد  کتاب "آشنایی" افتادم . م فرزانه هم وقتی برای اولین بار به فرانسه رفته بود و  موقع رد شدن از مقابل باغ لوکزامبورگ خانم فرانسوی همراهش از او خواسته بود به زوج هایی که مشغول بوسیدن همدیگر هستند خیره نگاه نکند و بعد هم اضافه کرده بود "شماها به این جور آزادی ها عادت ندارید!".
می خواستم به مهربان همسر بگویم که خودم می دانم این کار بی ادبی است اما آخر آنجا زیادی تاریک بود  کسی متوجه نمی شد. زاویه دید دوستش هم طوری نبود که بتواند مسیر دید مرا دنبال کند. از این حرف ها گذشته آن صحنه زیبا بود. خیلی زیبا بود. نمی شد خیره نگاهش نکرد. پشت سرشان  سیاهی دریا بود که نور روی آن بازی می کرد و هر دویشان به قدری معصوم به نظر می رسیدند که آدم فکر می کرد به تابلوی نقاشی چیزی دارد نگاه می کند.
پیرزنی با مو های یکدست سفید   همراه سگ بزرگش  از جلویمان گذشت. پیرزن آرام آرام و زیر لب آواز می خواند و سگش هم هر از چند گاهی با پارس کردن به او جواب می داد.
دوست مهربان همسر بلند شد که برود نوشیدنی چیزی بخرد. دلم نمی خواست از آنجا برویم . دلم می خواست تا ابد میان آن مردم  که شادی برایشان این قدر در دسترس بود می ماندیم .
 دلم می خواست از دوست مهربان همسر بپرسم مردم آنها چطور به این آرامش و آزادی رسیده اند؟ چه هزینه ای داده اند؟ چند سال طول کشید ؟
چند تا شاعرشان پای چوبه دار رفته است؟ چند بار انقلاب کرده اند؟ در انقلاب هایشان مردم پا برهنه دنبال روشن فکر هایشان راه افتادند یا بر عکس ؟ کدام ؟ چقدر برای این که در این هوای پاک امنیت و آرامش را نفس بکشند شهید داده اند؟  در مدرسه هایشان مگر چه چیزی به بچه هایشان یاد می دهند که این قدر همه با وسواس قوانین را رعایت می کنند؟
اصلا مگر چند تا چاه نفت اضافه بر ما دارند که در این جا کودکانی پیدا نمی شوند که با لباس ژنده بخواهند به آدم به زور آدامس و  چسب زخم  بفروشند و با چشم های گود رفته و التماس هایشان  روح آدمیزاد را از شدت احساس گناه  و بدبختی بیاندازند به حال نزع ؟
چند تا شاهکار ادبی در تاریخشان دارند؟  چند تا نویسنده قدر قدرت داشته اند   که به این مردم یاد داده اند به عشق دو نو جوان سیزده ساله احترام بگذارند و مزاحم شان نشوند؟
به مهربان همسر می گویم بیا برویم از پشت  دست های این دو تا نو جوان لاغر و معصوم را بگیریم و با خشماگین ترین صدایی که به عمرشان شنیده اند با نفرت تمام از آنها بپرسیم که چه نسبتی با هم دارند؟
مهربان همسر ساندویچش را گاز می زند و می خندد. می گویم حد اقل بیا برویم این خانم جوانی را که روی نیمکت دراز کشیده یا یک تاپ و شلوارک کوتاه  امر به معروف و نهی از منکر کنیم. او باید بداند که مردانی که از اینجا رد می شوند  هر لحظه ممکن است اختیار از دست بدهند و  به او حمله کنند. راستی چرا کسی به او حمله نمی کند؟ مزاحمش هم نمی شوند؟حتی متلک هم بارش نمی کنند؟  این جا دیگر چه جور جایی است !!
باز می خندد. می گویم این وظیفه ماست چرا توجه نمی کنی؟ ما باید مردم این جا را هر طور شده از این همه گمراهی و ظلالت نجات دهیم وگرنه در قیامت از ما سوال و جواب می کنند و با سیخ داغ  و گرز آهنین حسابمان را می رسند .
 اصلا در تمام این شهر یک صندوق صدقه پیدا نمی شود. پس مردم این جا چطور هفتاد و دو بلا را از خودشان دور کنند؟
مهربان همسر به حرف های بسیار بسیار جدی من هیچ اهمیتی نمی دهد. مجبورم تنبیه اش کنم. می نشینم روی پاهایش . ساندویچش را از دستش می گیرم و می گذارم کنار.
می بوسمش. می بوسمش و نمی دانم چرا دلم می خواهد گریه کنم.

دوشنبه، تیر ۲۷، ۱۳۹۰

پس این گریه برای چیست؟

از دیشب که از فرودگاه برگشته ام راه به راه از خودم می پرسم  "هیچ معلوم هست تو چه مرگت شده است؟" و جوابی ندارم که بدهم.
به خودم می گویم نکند پی ام اسی ؟
نه! نیستم.
می پرسم نکند از چیز دیگری ناراحتی ؟ با کسی دعوا کرده ای ؟ 
نه!
 از دست کسی دلگیر شده ای؟
 نه!
 پس این گریه برای چیست؟
دست می کشم به گونه های خیسم و می بینم که راست می گوید. دارم بی صدا دارم زار می زنم.
چقدر با آن شلوار جین و تی شرت نو برازنده و جذاب شده بود! یک کوله روی شانه هایش انداخته بود و یک کیف هم دستش گرفته بود و همه زندگی اش را در دو چمدان سبز جمع کرده بود پشت سرش. بقیه را یا فروخته بود یا بخشیده بود و یا دور انداخته بود. طوری که انگار دیگر هرگز بر نخواهد گشت. برای چه باید برگردد؟
همین طور که نشسته بودم روی صندلی های فلزی فرودگاه از دور براندازش می کردم. لاغر شده بود. صورتش خسته بود. هیجان زده بود. چشم هایش دو دو می زد. آرام نمی گرفت یک گوشه. مدام این طرف و آن طرف می رفت . با این و آن حرف می زد . می رفت و می آمد . می رفت و می رفت و می رفت .
به خودم گفتم "این مسخره بازی ها دیگر چیست؟ مگر و قتی که همین تهران بود چند وقت به چند وقت او را می دیدی ؟ مگر در همین دیدن ها چقدر از حرف های دلش را می شنیدی؟ "
به خودم گفتم  "یک نفر که مدت ها بود او را ازدست داده بودی دارد می رود". گفتم . "همیشه آرزو داشت برود. می دانی چقدر بابت این رفتن زحمت کشیده است؟ به آرزویش رسیده حالا باید خوشحال باشی . مگر نه؟ "
بله حق با شماست ! خوشحالم
پس این گریه برای چیست؟
دست کشیدم به گونه هایم دیدم خیس خیس است.
وقتی می ایستد فاصله زانو هایش از هم پیدا می شود. نه آنقدر که بقیه متوجه شوند. به گمانم فقط منم که به این موضوع دقت می کنم. بیشتر به خاطر این که یادم بیاید قهرمان والیبال است. بازی اش را هیچوقت در سالن و از نزدیک ندیده ام . فقط  مدال هایش  هست و خاطره های شکستگی های پشت سر هم دست و پاهایش  و این حس که به خودم بگویم برادر یک قهرمان است!
زندگی این جا خیلی سخت شده است. روز به روز هم بدتر می شود. همین که از این جا برود کلی از مشکلاتش حل می شود. پیشرفت می کند. در شرکت های بزرگ و بین المللی کار می گیرد. پولدار می شود. یک خانه بزرگ می خرد که در خانه اش زمین تنیس داشته باشد. یک ماشین مدل بالا می اندازد زیر پایش و کم کم  دیگر همه این ماجرا های عذاب  دهنده  اینجا را فراموش می کند. باید خیلی از این بابت خوشحال باشی. خیلی ها آرزوی این لحظه را دارند.
خوشحالم. برایش خوشحالم. خیلی زیاد.
پس این گریه برای چیست؟
 دست می کشم به گونه هایم می بینم خیس خیس است.
مثل وقت های که آشفته است دست می برد میان موهایش. چشمم می افتد به ناخن همیشه بلند انگشت اشاره اش. چند ساعت پیش  در خانه جعبه سه تارش را دیده بودم و پرسیده بودم "سازت را با خودت نمی بری؟" گفت "خیلی دلم می خواست ولی نمی شود"
وقتی کف دست هایمان را بر اساس هندسه اقلیدسی بر هم منطبق می کردیم  و می دیدم که قد انگشت هایش دقیقا دو برابر انگشت هایم است.
بلند و کشیده و خوش فرم.  همیشه فکر می کردم این انگشت ها خلق شده اند برای رقصیدن روی کلاویه های پیانو. نه حتی ارگ. فقط پیانو.
برای خودش یک پیانو می خرد و می گذارد داخل خانه بزرگش و در مهمانی های آخر هفته ای که می دهد برای  دوست ها و مهمان هایش  پیانو می زند. همان کسانی که اول بار اسمشان را از او شنیدم. کلایدر من . باخ . ویوالدی .
هزار بار بهتر از آن همخانه قدیمی اش که چندین و چند تا معلم خصوصی داشت. اصلا مگر همین سه تار و ارگ را با معلم یاد گرفت؟ نه!  این انگشت ها نوازنده مادرزادند.
صاحبشان باید برود جایی که  دیدن ساز حرام نباشد. صدای ساز کراهت نداشته باشد. باید برود جایی که آزاد انه نفس بکشد . خوشبختانه دارد می رود! خوشبختانه این شانس را دارد که برود . برایش خوشحالم. خیلی خوشحالم.
خوشحالی؟
بله!
پس این گریه...

چهارشنبه، تیر ۲۲، ۱۳۹۰

هی پسر ! من یک زمانی عاشق پدرت بوده ام!



کتاب تو  را خیلی اتفاقی دیدم و خریدم. فکر نمی کردم چیز بدرد بخوری باشد.
 هر چند انتشارات چشمه در این سالهای وبایی کار یک برند قابل اعتماد را می کند اما "بطالت" را با این حس خریدمش که فقط به خاطر احساسات نوستالژیک خودم دارم این کار را می کنم و نه به خاطر حس کنجکاوی در مورد یک نویسنده جوان و تازه کار.
تو باید از من خیلی کوچکتر باشی. آن موقع ها که من عاشق پدرت شده بودم مجرد بود و سالها بعد ازدواج کرد و بچه دار شد.
آن موقع ها من هنوز مدرسه نمی رفتم اما می توانستم خیلی خوب و روان بخوانم  و  این تک خال آن سال های زندگی ام بود و وقتی می خواستم دل هر آدم بزرگی را ببرم روزنامه یا مجله ای دستم می گرفتم و شروع می کردم به بلند بلند خواندن مطالب آن.
 رد خور نداشت که توجه آن آدم بزرگ را جلب می کردم  اما این یکی دیگر واقعا نوبرش بود.
پدرت را می گویم. آن موقع ها جوان لاغر و قد بلندی بود که عینک قاب فلزی می زد و صبح ها به خانه ما می آمد.
همین یک کارش برای این که شگفت زده ام کند کافی بود. صبح ها مامان و بابا سر کار بودند و مادربزرگم از من و برادر مراقبت می کرد تا آنها برگردند.
و او صبحها می آمد به خانه ما و می نشست با مادر بزرگ گل می گفت و گل می شنید.
بچه بودم اما این را می فهمیدم که یک جای این کار می لنگد.
 مادر بزرگ من را فکر نکنم دیده باشی. سواد نداشت اما قصه گوی بی نظیری بود.
امیر ارسلان نامدار و قصه ملک خاتون و ابراهیم ادهم و ... چیز هایی از این دست را که خودش بلد بود به کنار. هر قصه ای را که خودمان از روی کیهان بچه ها برایش می خواندیم یا از نوار قصه هایمان می شنید می توانست با چنان آب و تابی تعریف کند که انگار یک قصه جدید باشد.
قصه هایش خیلی خوب بودند قبول ! اما آخر ندیده بودم آدم بزرگی بیاید بنشیند پای این قصه ها ! تازه فقط مساله این نبود. خودم با گوش های خودم بار ها شنیدم که پدرت به مادربزرگم می گفت که از زندگی اش تعریف کند. از ازدواجش . از فامیل ها و خانواده اش. اینها دیگرحرف هایی بود که هیچ بنی بشری حوصله شنیدنشان را نداشت.
 بعد هم مساله دیگر این بود که پدرت صبح ها که می دانست مامان و بابا خانه نیستند می آمد. اگر هم گاهی آن قدر حرف هایشان طول می کشید که بابا و مامان از سر کار بر می گشتند طوری وانمود می کرد که انگار برای دیدن آنها آمده است نه مادربزرگ.
با مادربزرگ که بودند داخل هال و روی زمین می نشستند اما بابا که می آمد می رفتند روی مبل های اتاق پذیرایی می نشستند و پدرت اصلا به روی خودش نمی آورد که چند ساعتی است که آمده است.
چیز دیگری که مرا وا می داشت به پدرت شک کنم این بود که حوصله حرف های بابا و مامان را نداشت.
این مساله را شاید بابا نمی فهمید اما من که شاهد بودم پدرت چند لحظه قبل با چه شور و شوقی پای حرف های مادربزرگ نشسته بود می فهمیدم.
خلاصه این که روابط  پدرت و مادربزرگ من همه رقمه مشکوک بود.بدتر از همه این بی توجهی هایش به من بود که  لج ام را در می آورد.
وسط حرف هایشان دفتر نقاشی ام را بر می داشتم و می رفتم می نشستم روی زانوی مادربزرگم و از او می خواستم که نقاشی جدیدم را ببیند.
چیز تازه ای نکشیده بودم اما او که این را نمی فهمید. دفتر را سر و ته می گرفت میان دستانش و به به و چه چه می کرد بعد هم دفتر را می داد دست پدر تو تا ببیند نوه اش چه شاهکاری خلق کرده است.
قصد من هم همین بود. می خواستم پدرت دفتر نقاشی ام را ورقی بزند و مجذوب آن همه خانه و ماشین و درخت شود که کشیده بودم.
اما پدرت حوصله نقاشی های مرا نداشت. دفتر را می گرفت دستش و سرش را تند تند تکان می داد. یک "آفرین دختر خوب"ی می گفت که از صد تا "لطفا مزاحم ما نشو" بدتر بود.
کم کم با مادر بزرگم داشتیم رقیب عشقی می شدیم.
یک سارافون طوسی داشتم با خط های چهار خانه آبی و خیال می کردم با آن خیلی خوش تیپ می شوم. آن را می پوشیدم و موهایم را هم جلوی آینه شانه می زدم.
یکی از بزرگترین بدبختی های ان سالهایم این بود که مامان اجازه نمی داد موهایم را بلند کنم و به محض این که مو هایم به شانه ام می رسید مرا به زور می برد آرایشگاه و موهای نازنینی را که آن همه مدت برای بلند شدنشان صبر کرده بودم می داد دم قیچی بی رحم آرایشگر.
آن هم مو های صاف و بی حالتی که هیچ دوستشان نداشتم. شاید اگر موهایم فرفری بود می توانستم توجه پدرت را جلب کنم.
شاید اگر مامان می گذاشت مو هایم را بلند کنم. پدرت مرا صدا می زد و می گفت : "اوه! چه دختر نازی بیا این جا ببینم خانم کوچولو" و من می رفتم روی پاهایش می نشستم و از او می پرسیدم چرا با آدم بزرگ های دیگر فرق دارد. اما هیچکدام از این اتفاق ها نیافتاد. پدرت مرا آدم حساب نمی کرد. همه حواسش پیش تعریف های خاله زنکی مادربزرگم بود.


 می رفتم گوشه اتاق می نشستم و یک روزنامه ای چیزی را می گرفتم دستم و وانمود می کردم که غرق مطالعه هستم . آنقدر که متوجه نمی شوم که دارم بلند بلند کتاب را می خوانم. همه سعی ام را می کردم که سریع بخوانم و بدون غلط تا به پدرت حالی کنم که چه دختر با هوشی هستم اما  پدرت اصلا در باغ نبود.
 هر چه من صدایم را بالاتر می بردم او گوشش را به دهان مادر بزرگ نزدیک تر می کرد. طوری رفتار می کرد که انگار صدای من اذیتش می کند. من هم از لجم صدایم را یک پرده بالاتر می بردم.
آنقدر که آنها را عصبانی کنم تا حرفشان را قطع کنند و مرا بفرستند جایی دیگر دنبال نخود سیاه!
اما من از همان موقع هم کسی نبودم که به این زودی ها از رو بروم. می رفتم یک نوار قصه می گذاشتم داخل ضبط و صدایش را تا می شد بلند می کردم یا بهانه می گرفتم که گرسنه یا تشنه هستم.
هیچ نمی فهمیدم این حرف ها و خاطره های صد سال پیش چرا باید تا این حد برای پدرت جالب باشد.
بعد ها فهمیدم!
آن موقع چند سالی بزرگتر شده بودم و دیگر کیهان بچه ها برایم چندان جذاب نبود. اما در یکی از شماره های آن اسم پدرت را زیر یکی از داستان ها دیدم. با حیرت و شگفتی و ذوق زدگی اسم پدرت را به بقیه نشان دادم  اما انگار برای کسی مهم نبود. همه داستان نوشتن را برای یک مرد گنده کار لوس و بی هوده ای می دانستند . آن هم داستان نوشتن برای بچه ها !!
یکی از قصه هایش را خوب خاطرم هست. داستان دنباله داری بود در مورد زندگی یک دختر بچه به اسم گلاب که پدرش رفته بود جبهه و این حرف ها. آن سالها این جور داستان ها مد بودند. پدر دخترک در قسمت آخر به خانه برگشت در حالی که یک پایش را از دست داده بود.
یک داستان معمولی بود. بدون تعارف  چیز چشم گیری نبود اما چیزی که در آن برای من خیلی جالب بود پیدا کردن تکه هایی از حرف های مادربزرگم بود در داستان. مثلا خود این اسم "گلاب" . اسم مرسومی نبود. حالا هم نیست اما اسم یکی از فک و فامیل های مادربزرگ  بود.
خدای من!!!
هی پسر! نمی دانی وقتی راز پدرت را کشف کردم چقدر هیجان زده شدم.
پدرت داستان می نوشت و در میان حرف های مادربزرگ من دنبال سوژه های جدید می گشت. خیلی جالب بود. خیلی زیاد. پدرت قهرمان من شده بود هر چند از بزرگتر ها کسی او را تحسین نمی کرد. به نظر بقیه کارش یک جور وقت گذرانی بود. حتی وقتی که سردبیر کیهان بچه ها هم شد کسی به جز من در خانواده او را جدی نگرفت.
آخ! پسر ! اگر که مو هایم فر فری بود نمی گذاشتم پدرت به همین راحتی از دستم در برود. برود تهران ازدواج کند و بچه دار شود و هیچ وقت نفهمد که من راز بزرگ زندگی اش را فهمیده ام و همه داستان هایش را با چه شوقی دنبال می کردم. کتاب هایش را هم هر از چند گاهی می دیدم. یکی شان راجع به داستان یک جفت دو قلو بود. هر وقت اسمش را می دیدم به خودم می گفتم  من یکی از راز های زندگی این آدم را می دانم.
و حالا تو!
برداشته ای اسم خودت را گذاشته ای دن کیشوت و به یک باره معجونی ساخته ای از همه شخصیت های سینما و ادبیات از عهد بوق بگیر تا همین وودی آلن و اسکورسیزی و بورخس و... بدون حتی پاراگراف بندی!
ماجرایی که از زیر و رو کردن خاطرات مادربزرگ شروع شد حالا  به یک اثر پست مدرنیستی تمام عیار  ختم شده است.

پدرت باید به تو افتخار کند. این طور شخم زدن تاریخ ادبیات و سینما و تاتر کار شاقی است. شوخی نمی کنم واقعا کارت خوب بود . شنیدم که همین کتابت را بعد از چاپ دوم ممنوع کرده اند و از نمایشگاه امسال هم جمع شده است.
چیز جالبی از آب در آمده بود.مرا به یاد پدرت انداختی! و یاد موهایم که هنوز هم صاف و بی حالت است و اگر فر فری بود شاید سرنوشتم یک جور دیگر می شد.
فقط خواهش می کنم مراقب این بازی خطرناک "بطالت" باش. وقتی روی سیگاری زین می گذاری و سوارش می شوی نگرانت می شوم. باور کن زندگی از همین هم که هست می تواند بدتر هم باشد .


  

سه‌شنبه، تیر ۲۱، ۱۳۹۰

در باب بوی "نرم کننده هاله"



از غار که بیرون آمدم اولین کارم تمیز کردن خانه ای بود که در این چند روزه تبدیل شده بود به یک جنگل درست و حسابی!
جو گیر شدم و فکر کردم ملحفه های تخت را هم عوض کنم. ملحفه های کثیف را داخل ماشین لباسشویی انداختم و بدون این که بخواهم فکر کنم دارم چه می کنم دکمه استارت اش را زدم.
شب تازه فهمیدم چه گندی زده ام!
بالش مهربان همسر را بغل کرده بودم تا بخوابم که شستم خبر دار شد چه کرده ام! نا امیدانه غلتی زدم  تا برسم به همان سمت تخت که مهربان همسر می خوابد.
 نخیر ! حدسم درست بود. ملحفه های جدید بوی نرم کننده هاله را می دادند. بویی که هر کس و نا کسی می تواند در تخت اش داشته باشد!!! کافی است یک پیمانه از آن را بریزی داخل ماشین لباسشویی.
بلند شدم و نشستم. حساب کردم دیدم هنوز ده روز مانده تا برگردد. ده تا بیست و چهار ساعت!
 بلند شدم کامپیوتر را روشن کردم شاید او هم بیدار باشد و برایش ماجرا را تعریف کنم. اما نبود.
چرخی در خانه زدم.
 دلم می خواست الان در را باز می کرد و می آمد تو . بغلش می کردم و نفسم پر می شد از بوی تنش . بوی منحصر به فرد تنش که لبریز است از فرومن های جور واجور و تستسترون .
خوابم نمی برد. دلم برایش تنگ شده بود.دلم برایت تنگ شده بود. دلم برایت تنگ شده است. دلم برایت تنگ خواهد شد.
رفتم سراغ کمد لباس هایش . در کمال خوشبختی خوش شانسی یک تی شرت پیدا کردم که بوی خودش را می داد . کثیف بود  اما پوشیدمش. شلوارکی را هم که در خانه تن می کند پیدا کردم و پوشیدم. رو فرشی هایش را هم پا کردم و یکراست رفتم  که بخوابم.
سرم را گذاشتم روی بالشش و خوابیدم. بوی نرم کننده هاله دیگر اذیتم نمی کرد.

در باب خورشت قورمه سبزی!

بدترین چیز زندگی کردن در یک غار این است که شب و روزت را گم کنی. این دقیقا همان بلایی است که از آن می ترسیدم و حالا به سرم آمده است.
کولر را می گذارم روی آخرین درجه  و  لحاف دونفره زمستانی را دور خودم می پیچم و می خوابم. می خوابم. می خوابم . آنقدر که وقتی بیدار می شوم زمان را گم کرده ام. می بینم که ساعت 3 است اما نمی فهمم کدام 3  . بعد از ظهر است یا نیمه شب. الان باید دوباره بگیرم بخوابم یا این که بروم تلفن را چک کنم ببینم مادرکم چند بار پیغام گذاشته که کجایی و چه می کنی.
مهربان همسر که می رفت می دانستم این بار می خواهم بروم داخل غار و با خودم خلوت کنم اما فکر می کردم آن قدر تجربه پیدا کرده ام که دیگر داخل این لابیرنت های مسخره تکراری اش گیر نکنم.
داخل غار رفتن آداب و رسومی دارد . روز های اولش هم بسیار بسیار لذت بخش است. فقط باید مراقب چند چیز کوچک باشی که یکی اش همین گم نکردن زمان است.
این اصطلاح زندگی کردم در یک غار را از نیچه یاد گرفته ام که زرتشت کتابش هر کجا کم می آورد اورا می فرستاد داخل غار.
صرف نظر از اسمش بقیه آداب و رسومش را خودم کشف کرده ام.
 زندگی در یک غار به این صورت است که باید ارتباطت را با همه موجودات زنده قطع کنی. برای این کار کافی نیست که خودت با کسی تماس نگیری. باید از قبل فکر کنی چه کسانی ممکن است در این مدت بخواهند با تو تماس بگیرند و بعد با یکی دو تا دروغ  ساده و بی ضرر آنها را منصرف کنی.
 موبایل را که همان اول کار باید خاموش کنی و پرت کنی جایی چنان دور که خودت هم آن را پیدا نکنی. تلفن  هم که زنگ می خورد نباید به آن جواب بدهی. خودش می رود روی پیغام گیر و طرف اگر کار مهمی داشته باشد خلاصه حرف هایش را آن جا می زند. وقتی کسی زنگ می زند نباید در را باز کنی . اگر خیلی کنجکاو شدی از پشت چشمی نگاهی می اندازی ببینی کیست. بهانه ها همیشه بسیارند. رفته بودم خرید . داشتم دوش می گرفتم.  رفته بودم موشک هوا کنم دستم بند بود!!!

مهمترین نکته در غار این است که باید تنها باشی اما این فقط منحصر نمی شود به آدم هایی که با چشم دیده می شوند. قضیه یک کم پیچیده است ولی بحث توهم و این حرف ها نیست.
چه فرقی می کند کتاب یک نفر را بخوانی یا به خانه ات راهش بدهی و بنشینی با او گپی بزنی. پس خواندن کتاب ممنوع است. خصوصا اگر یک کتاب جدید باشد که دیگر واویلا ست. انگار که یک آدم غریبه را به خانه ات دعوت کنی.
اما قضیه فقط به ممنوع بودن کتاب و مجله و اینتر نت ختم نمی شود . مساله تاریخ هم هست. چیزی که همیشه از قلم می افتد!!
 بوی خورشت سبزی به دماغم می رسد این تصویر در ذهنم جان می گیرد.
یک خانه قاجاری. با اندرونی و بیرونی و پنج دری و امارت کلاه فرنگی.
 زنی با چادر و روبنده !! پای اجاق ایستاده و با ترس و لرز دارد خورشت قورمه سبزی را که برای آقا پخته می چشد.
 سوال مهم و اساسی این است که آیا خورشت جا افتاده است یا نه؟  جا افتادن خورشت یعنی چه ؟ یعنی این که دقیقا به همان طعم و بویی که مورد تایید گذشتگان است رسیده یا نه؟ اصلا چه کسی گفته این زن باید یک مشت سبزی را با گوشت و لوبیا این قدر بپزد تا همه خاصیت شان را از دست بدهند. چرا داخل این معجون نمی شود سیب زمینی انداخت و لی می شود لیموی عمانی انداخت؟ این باید و نباید های مسخره را چه کسی علم کرده است؟ گذشتگان غلط می کنند که بخواهند برای ذائقه من تصمیم بگیرند.
گذشتگان موجودات زیاده خواهی هستند. قضیه تعیین یک مزه بعنوان معیار نیست . مساله این است که گذشتگان آن زنک را با آن چادر و رو بنده اش در یک اندرونی پیچ در پیچ زندانی می کنند تا دم به دقیقه خورشتش را بچشد ببیند جا افتاده یا نه . آن هم در زمانی که همه دنیا دارند با سرعت سرسام آوری پیشرفت می کنند.
گذشتگان با فرو کردن چیز هایی در ذهن آیندگان سهم شان را از زمان و زندگی آنها طلب می کنند.
برای زندگی کردن در یک غار باید بتوانی تا جایی که می شود از زیر بار باید ها و نباید ها و سلیقه ای که برایت ساخته اند شانه خالی کنی.
اصلا کدام نابغه ای کشف کرده که باید غذا ها را باید این طور با هم مخلو ط کرد و این قدر پخت و ....مرده شوی!
در غار آدمیزاد هر وقت گرسنه اش شد شال و کلاه می کند و در یخچال به شکار می رود. هر چیزی دستش آمد . هر طور که خواست می لمباند. بدون هیچ تشریفات مسخره ای.
در غار می توانی برهنه بگردی یا لباس های مهربان همسر را تنت کنی یا هر چیز دیگری که عشقت کشید. مو هایت را می توانی شانه نزنی. ابرو هایت را بگذاری مدل عمو جغد شاخدار شوند.
می توانی به جای لم دادن روی کاناپه بروی داخل کمد رخت خواب ها روی بالش ها  بنشینی و فکر کنی.
فکر کنی به هر چیزی که دلت می خواهد.
و یا اصلا فکر نکنی .  در این زمینه و در هر زمینه دیگری آزادی .
تا چند روز می توانی از این آزادی  و رهایی از همه قید و بند ها لذت ببری.این زمان طلایی غار است . تاریخش که سر برسد  بیهودگی و پوچی مثل یک جور قارچ در همه دقیقه های آزادی ات  ریشه می کند و حوصله ات سر می رود و دلت دگر می شود.  
داریوش آشوری می نویسد :
....اما سر انجام زرتشت دل اش دگر گشت و بامدادی با سپیده دم برخاست.

سرزمین من



دلم یک وبلاگ تازه می خواهد. دلم می خواهد این بار بروم در ورد پرس بساطم را پهن کنم. برای خودم یک اسم جدید انتخاب کنم  و همه چیز را از نو شروع کنم.
سبک نوشتاری جدید. مطالب جدید. نثر جدید. آدم های مجازی جدید.
اصلا دلم می خواهد به کلی تغییر قیافه بدهم. کاش می شد به همان راحتی که آدم رنگ موهایش را عوض می کند یا دکوراسیون خانه اش را می توانست خودش را عوض کند.
برود از مرکز خرید چند تا مکانیسم دفاعی جدید بخرد و قدیمی ها را دور بریزد.
یا خاطراتش را . همه خاطراتش را ای کاش می شد یک جا سلکت کند و بعد با آرامش دکمه دیلیت را بزند تا همه کودکی و نوجوانی و جوانی آدم زودتر از خودش نیست شوند.
حوصله ام از بازی های تکراری سر رفته است. دلم یک تغییر اساسی می خواهد . یک چیزی در مایه های زلزله. دلم می خواهد این زلزله از من آدم دیگری بسازد.
مثل این که آدم ده سال پشت سر هم موهایش را بلوند و بلند   نگه دارد و بعد یک دفعه برود مشکی پر کلاغی کند و کوتاه کوتاه  بزند.
 وای!  فهمیدم! دلم می خواهد بروم موهایم را از ته بزنم با نمره چهار بعد هم تیغ بیاندازم به سرم . مثل همان دخترک فیلم "ده" کیارستمی!
چه کیفی می دهد. آخ!! جدی جدی دلم می خواهد بروم این کار را بکنم.
قدیمی ترین دوست! با تو هستم.  خاطرت هست که من همیشه چقدر عاشق این جور تغییرات صد و هشتاد درجه ای بودم؟
یادت هست که تو همیشه با نگاه عاقل اندر سفیه به مانتو های جدیدم نگاه می کردی و می گفتی " آدم به این را حتی ها عوض نمی شود. "
بدبختی ام این است که می دانم تو راست می گویی. مدام وب لاگ جدید می زنم و به آدرس قبلی ام هم لینک نمی دهم تا شاید این بار جدی جدی  یک زندگی جدید را شروع کنم.  یک بار از داستان نویسی شروع کردم. یک بار با اسم مطلب های چهار تا یک غاز سیاسی و اجتماعی یک بار هم فقط می نی مال می نوشتم. این دفعه آخر مثلا قرار بود فقط و فقط راجع به بیماران روانپزشکی بنویسم اما انگار بدبختانه همه راه ها به رم ختم می شود.
ذست آخر به خودم می آیم و می بینم هر اسم مستعار جدیدی هم که روی خودم می گذارم باز همان حرف ها . همان به قول هدایت چس ناله های شخصی. باز تکرار همان خاطرات قبلی که امیدم این بود که از دستشان خلاص شوم. اما انگار نشده و نمی شود.
هنوز هم وب لاگ قبلی ام با این که مدت هاست به روز نمی شود تعداد خواننده بیشتری دارد تا این یکی ! تازه چه فرقی کرده؟ هیچ! دقیقا برگشته ام به نشخوار همان مطالب و خاطراتی که دقیقا به خاطر همان ها از وب لاگ قبلی زدم بیرون.
 نه! این طور نمی شود.
باید بروم موهایم را از ته بزنم. چطور است با ابرو هایم هم همین کار را بکنم . یکی از مریض های بخش هم این کار را کرده بود. ریش و سبیل و ابرو و مو را زده بود تا توهم های گزند و آسیبش نتوانند او را شناسایی کنند. فکر می کرد که همه آدم های اطلاعات دنبالش هستند. فکر می کرد همه جا حتی زیر ملحفه های تختش هم دوربین کار گذاشته اند و او را شنود می کنند.
من از دست کدام توهم می خواهم خودم را پنهان کنم؟
درست نمی دانم! اصلا به جهنم. چه اهمیتی دارد.
 ولی شاید خود این " تغییر نکردن " هم یک تغییر جدید باشد. اگر خواستم طنز بنویسم. فحش بدهم. وقیح بشوم یا هر غلط دیگری همین جا کارم را می کنم.
اسباب کشی کردن به یک جای جدید چیزی را عوض نمی کند.
به جز مهربان همسر که همه پس ورد هایم را دارد و قدیمی ترین دوست که مرا از خودم هم بهتر می شناسد دو سه نفر دیگر هم آدرس اینجا را دارند.
مرده شوی کاهش هوشیاری را ببرند که آدم را در یک مهمانی جو گیر می کند تا جواب مردم را درست و حسابی بدهد. انگر که آدم حسنک راستگویی چیزی باشد.
یک خانم محترم از من پرسید وقتی این همه در فیس بووک و مسنجر و شبکه های اجتماعی غایب هستم. توضیح بدهم که در اینتر نت چه غلطی می کنم.
 و من مثل احمق ها گفتم وب گردی! گفتم  چیزی به اسم "تداعی آزاد" 
جدا که این مایعات با آدمیزاد چه ها که نمی کنند!! آن هم من که دو کلمه حرف راست از دهانم در نمی آید و مثل نقل و نبات برای همه خالی می بندم به یک باره در عرض یک مهمانی شبانه دچار تحول روحی شدم و صداقت خونم زد بالا و کار دستم داد .
حالا اصلا شاید طرف هزار سال نرود دنبال جستجوی این اسم و اصلا چه اهمیتی برایش می تواند داشته باشد؟
هیچ! واقعا هیچ! چرا این قدر خودم را دست بالا می گیرم؟ مطمئنم که قضیه را فراموش کرده است به هر حال مایعات باید یک اثری روی او هم گذاشته باشد . نه؟
این جا هیچکس نیست. هیچکس جز قدیمی ترین دوست و مهربان همسر و من!
پس با اجازه و یا بدون اجازه بزرگتر ها و کوچکتر ها هر چه از دهنم در آمد می گویم.
این جا ملک مطلق من است. سرزمین خودم.