پنجشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۹۰

راندوو با پیژاما !


یک دفعه انگار کسی دکمه میوت ام را بزند خفه خون گرفتم و ساکت شدم.
 هیچ حرفی برای زدن نداشتم. هیچ کسی هم که دلم بخواهد با او حرف بزنم یا هیچ چیزی که دلم بخواهد برای کسی تعریف کنم  نبود.
هی گرفتم خوابیدم و بعد چند ساعت بیدار می شدم می دیدم: ای بابا! هنوز زنده ام. دوباره چشم هایم را می بستم تا فرصت نکنم به هیچ چیز فکر کنم.  
دست و دلم هم به درس نمی رفت . دارم از افعال گذشته استفاده می کنم به امید این که این وضعیت را پشت سر گذاشته باشم.
 به جای درس  این کتاب فاطمه مرنیسی را خواندم. داستان زندگی کودکی یک دختر بچه مراکشی در حرم و حرمسرا و این جور چیز ها.
کتاب قشنگی است. یعنی دختر بچه در حرم سرا مدام به خودش و مادرش می گوید که وقتی بزرگ شود اجازه نمی دهد با او این طور رفتار کنند. همه اش دنبال این است که سواد یاد بگیرد و به دنیای بیرون راهی پیدا کند.
حالا خیر سرم در حرم سرا هم زندانی نیستم. یک عالمه درس هم روبرویم مثل کوه فوجی سر به فلک کشیده و کسی هم نیست که به من بگوید : آهای زنیکه!  تو نباید پیشرفت کنی .تو باید خانه نشین شوی!
 اما در عوض تنها کاری که می توانم بکنم این است که بخوابم به امید این که بیدار نشوم.
خسته ام.  اما نمی دانم از چه چیز؟ یعنی باز هم علت افت سروتونین بعلت اوولاسیون است؟ ای وای! مرده شوی! کاش می شد همان طور که من خفه شده ام و دیگر زر زر نمی کنم این تخمدان لعنتی هم خاموش می شد. می رفت به مرخصی. دست به اعتصاب می زد. چه می دانم؟ یک همچو جیزی!
آهنگ های شاد می گذارم با بیشترین صدایی که کامپیوتر می کشد  طوری که چهار ستون خانه به لرزه در می آید آن وقت مثل بز زل می زنم به دیوار سفید روبرو.
یک وب لاگ دیگه راه انداخته ام که شبیه پیژامه است. شبیه یک تاپ و شورتک است که مچاله و کثیف است اما آدم تنش می کند چون با آن راحت است و چون حوصله ندارد بزک دوزک کند و بیلاخ هم می دهد به هر کس که  عاقل اند سفیه نگاهش می کند.
حالا الان چون نمی توانم این پست را آنجا بگذارم  می گذارمش اینجا!
آدمی که دو تا وب لاگ دارد باید آدم مزخرفی باشد. باید به دو رویی و دروغ عادت کرده باشد و اگر یک روز دروغ نگوید حتم داشته باشد که حناق می گیرد.
بله ایمایه این طور هستیم!  از آدم هایی که می گویند " ایمایه " خوشمان می آید چون آنها هم هر چند وقت یک دفعه یک نفر دکمه استاپ شان را می زد.  یک موقع هم دیدی دیگر روشن نشدند.
اگه احیانا کسی هست که از دیدن ایمایه در این بیژامه روح لطیفش آزرده شده است  دیگر این طرف ها پیدایش نشود وگرنه چند تا فحش بالای هیجده سال نثارش می کنیم  تا با هنر های آشکار نشده  ایمایه بیشتر آشنا شود.

چهارشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۹۰

بگذارید این وطن وطن شود

بگذارید این وطن دوباره وطن شود.
بگذارید دوباره همان رویایی شود که بود
بگذارید پیشاهنگ دشت شود
و در آن‌جا که آزاد است منزلگاهی بجوید.
)این وطن هرگز برای من وطن نبود(
بگذارید این وطن رویایی باشد که رویاپروران در رویای
خویش‌داشته‌اند.ــ
بگذارید سرزمین بزرگ و پرتوان عشق شود

لنگستون هيوز/ ترجمه احمد شاملو

دوشنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۹۰

نگران نباش!

مهربان همسر به خاطر یک سفر کاری رفته است ارومیه . قبل از این که برود از او قول گرفته ام که دریاچه را نجات بدهد. انگشت های کوچک دست های راستمان را دور هم حلقه کردیم و قول داد که حتما و هر طور شده دریاچه را نجات می دهد. بعد هم مرا بوسید و رفت.
به خاطر همین است که می گویم لازم نیست کسی نگران باشد.
به زودی دریاچه  مثل روز های اولش می شود. می رویم می نشینیم  در ساحل شنزارش و چشم می دوزیم به افق سپید رنگش.
باد تندی می وزد و موهایمان را پریشان می کند. انگار که دریاچه دست می برد لای موهایمان و نوازشمان می کند.
احمد کسروی در "تاریخ مشروطه" نوشته است که بعد از جمع آوری جسد ها  در  درگیری های  محاصره تبریز به دست عین الدوله, در میان کشته شدگان  جسد بیش از چهل زن پیدا شد که با لباس مردانه بر ضد عین الوله می جنگیدند.

     به مهربان همسر می گویم که اگر قول ندهد, خودم دست به کار می شوم.
 موهایم را از ته می زنم.  لباس مردانه می پوشم  و می روم یک تنه دریاچه را نجات می دهم. مگر از زنان صد سال پیش تبریز چه کمتر دارم؟
می روم می نشینم وسط صحرای برهوتی که روزی دریاچه بوده است و آن قدر زار می زنم  که بیابان, دریا شود.
راستی زار زدن در کویر نمکی که روزی برای خودش دریاچه بوده برای زن ها حرام نیست؟ 
می شود ضجه زد؟ می شود  آنقدر اشک ریخت تا جان داد؟ اجازه هست بنشینیم و بر سرنوشت خود گریه ساز  کنیم؟
بی صدا! بی تصویر! مثل یک روح سرگردان  که حواسش هست گریبانش را چاک ندهد و صدای ناله اش بلند نشود.
چقدر این روز ها  احساس خفگی می کنم!!  به اندازه قلبی که خالی می تپد و  روی همه شاهرگ هایش سد زده اند , احساس تهی بودن می کنم.
      مهربان همسر حال مرا می فهمد و قول می دهد که در این سه روزی که آنجاست دریاچه تشنه را نجات بدهد.    من به حرفش ایمان دارم. دیگر نگران نیستم!  تو هم نگران نباش!