دوشنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۹۰

براي كتايون

اگر فرض كنيم  :
 عشق = جاذبه جنسي + يك چيز ديگر
آن گاه :
مي خواهم بپرسم كه "آن چيز ديگر" چيست؟  منظورم اين است كه اگر از حسي كه نسبت به يك معشوق داري جاذبه جنسي را برداري، آن چه با قي مي ماند، چيست؟  و آيا اصلا چيزي باقي مي ماند؟
به نظرم  "يك چيز ديگر" هم هست. اسمش را من گذاشته ام نوعي "احترام" يعني بالاخره اين آقاي معشوق و يا اين خانم معشوقه به جز سرو قد و كمان ابرو و خال لب و اين حرف ها،  يك خصوصيت ديگري هم داشته كه نظر عاشق را به خودش جلب كرده و  او را در نظر عاشق قابل تحسين كرده است. خصوصيتي كه باعث شده عاشق گمان كند "او" با موجوداتي كه تا به حال ديده است فرق دارد.

فيلم "پري" را ديده اي؟  يك صحنه اي هست كه نامزد پري مدام دارد از شاعر ها و منتقد هاي جورواجوري كه مي شناسد براي پري تعريف مي كند.
پري مي گويد كه حالش از همه آن ها به هم مي خورد و نامزدش حيرت زده مي پرسد كه او به چه كسي مي گويد شاعر و اصلا از جان شعر چه مي خواهد؟
(چشم هايم پر مي شود از اشك هر وقت ياد اين قسمت فيلم مي افتم!)
پري كتابي را كه در دست گرفته بر سينه مي فشارد و مي گويد كه او فقط دنبال كسي مي گردد كه بشود به او احترام گذاشت.
كسي كه بشود به او احترام گذاشت!

جعفر مدرس صادقي هم در سمبوليسم خشك كتاب "شاه كليد" به اين ماجرا اشاره اي مي كند. شخصيت اصلي داستان در به در دنبال يك پير يا يك بزرگ مي گردد تا همه اسرار زندگي را به او بگويد در حالي كه دوست دخترش به اسم "شادي" كه به نظرم علامت زندگي و خوشبختي است در كنارش پژمرده مي شود و قهرمان همچنان در جستجوي يك موجود همه چيز فهم است كه به او بگويد كه " چه بايد كرد؟"

باز هم افتاده ام به اظهار لحيه كردن. اين پاراگراف آخر را فراموش كن. فقط به پري فكر كن. به صورت رنگ پريده نيكي كريمي با آن لب هاي خشك و ترك خورده كه دنبال كسي مي گردد كه بشود به او احترام گذاشت.

ما نوادگان آدم و حوا خيلي ساده لوح هستيم و  خيلي احمقانه استدلال مي كنيم.
مثلا:
چون گرسنه مي شويم      فكر مي كنيم كه حتما در اين جهان غذا هست
چون سوال هاي اساسي راجع به هستي داريم      فكر مي كنيم كه حتما  بايد كسي باشد كه جواب همه سوال ها را بداند
چون رنج مي كشيم       فكر مي كنيم كه حتما بايد كسي باشد كه رنج هاي ما را درك كند و  آن آغوش لعنتي اش را باز كند  و ما را در برش  بگيرد  تا به آرامش برسيم
چون جهان سراسر پر از بي عدالتي است       پس حتما بايد كسي باشد كه در يك دنياي ديگري به حساب همه رسيدگي كند و حق هر كس را بگذارد كف دستش تا خيال همه راحت شود


به خاطر همين استدلال هاست كه كلي سو تفاهم پيش مي آيد و  عمق اين سوتفاهم ها مي رسد به طول عمر تمدن بشري.


ببين كتي جان من مي خواستم اول در غالب داستان و تجربياتي كه خودم داشته ام اين مفاهيم را برايت توضيح دهم و بعد بگويم كه به نظرم جنس ارتباط تو با روانكاوت يا از جنس عشق است و جاذبه جنسي هم در آن دخيل است
 و يا اين كه از نوع حس "احترام" است و لابد فكر كرده اي كه روانكاوت همان كسي است كه جواب سوال هايت را مي داند. كه تو را درك مي كند و مي فهمد كه بعضي وقت ها چه رنجي مي كشي.
فكر كرده اي كه روانكاوت موجودي است كه با بقيه فرق دارد؟
من هم اين حس را بار ها و بار ها تجربه كرده ام ولي هر بار به محض اين كه طرف دهانش را باز كند و  اجازه بدهد كه تو كمي فقط كمي، به او نزديك شوي كار تمام است.
خواب و خيال از سرت مي پرد و چشم هايت باز مي شود تا عمق سوتفاهمي را كه در آن بودي ببيني و لمس كني. من تجربه اش را دارم. خيلي سخت است.

و اما توجيهي كه من در نهايت براي خودم انتخاب كردم ايده هاي اگزيستانسياليست هاست. مي داني كتي جان اين ها با خودشان رو راست اند. اول "تنهايي" خودشان را به عنوان يك اصل مسلم مي پذيرند و بعدش تصميم مي گيرند با اين مشكل چطور كنار بيايند.

اين موجودات مي گويند كه جهان خارج از ذهن ما شكل گرفته و نه بر اساس بايد ها و نبايد هاي ذهني ما به اين قضيه هم مي گويند اصالت وجود.

منظورم اين است كه من اگر مي خواستم جهان وجود را بسازم حتما آن را طور ديگري خلق مي كردم . دست كمش اين است كه مرگ و بيماري و زلزله را نمي آفريدم و يا قوانين احمقانه ژنتيك را و …
اما بايد بپذيرم كه كسي براي خلق هستي، نظر مرا نپرسيده است.
اين هستي شبيه يك جور مهماني است كه ما را به زور وارد آن كرده اند. دست بر قضا ميزبان خيلي هم خوش سليقه نبوده است.
و ما حتي اصلا اگر به هر قيمتي از كل مهماني صرف نظر كنيم و بيرون بزنيم باز هم  كاري كه كرده ايم بر اساس قواعد مهماني بوده است.
احمقانه است كه آدم را به زور به يك مهماني دعوت كنند و بعدش هم بگويند تا آخر مهماني كاملا آزادي كه هر غلطي كه دلت مي خواهد بكني.
نه كسي هست كه به تو بگويد ميزبان كيست. نه كسي كه بگويد قضيه اين مهماني چيست. هيچ. فقط مي تواني صبر كني تا اين مهماني خسته كننده تمام شود.
و امان از اين تنهايي نفس گير!

نوشته هاي تو از اين جهت براي من اين همه تكان دهنده بود كه خودم هم وقتي جوانتر بودم هر چند وقت يك دفعه دچار اين سو تفاهم مي شدم كه كسي را پيدا كرده ام كه بفهمد.
آن زمان ها كه خيلي جا نماز آب مي كشيدم  در بين روحاني ها يا زنان حوزه دنبال آين آدم مي گشتم. بعد ها لاين عوض كردم به سمت  استاد روانشناسي مان بعد   مدير مسوول يك نشريه  بعد تر يك آقاي نويسنده  و ….

حالا ديگر دنبال كسي نمي گردم كتي جان!  كسي جواب اين سوال ها را نمي داند و كسي هرگز نخواهد فهميد من من در اين دنيا چقدر ترسيد و چقدر تنها بود و چقدر اميد بست و چقدر لذت برد و….

در يك كلام :
كسي جز خودت را نداري كتي جان!
خودت هستي كه بايد جواب سوال هاي خودت را بدهي. خودت هستي كه بايد آغوشت را باز كني و من خسته ات را بغل كني تا آرام شود


ماجرايي كه در پست قبلي برايت گفته بودم فقط از اين جهت بود :
ما ها وقتي شروع كرده ايم با دنياي روان آشنا شدن كه زيگموند فرويد نقشش را از بنيانگذار علم روانكاوي تغيير داده بود و تبديل شده بود به يك جور كيسه بوكس نظريه پردازان جديد.
منظورم اين است كه هر كس آمد اول يك مشت زد به فرويد و بعد برداشت براي سوپر ايگو و يا ناخوداگاه يك اسم جديد گذاشت شد صاحب يك نظريه جديد كه خيلي هم فرقي با نظريه قبلي نداشت.
بله! من هم مي دانم كه فرويد خصوصا در سالهاي بعد از جنگ با چه بدبيني به نسل بشر نظرياتش را بازنگري كرده است و در مورد اهميت ميل جنسي زياده روي كرده است اما …..
اما كتي جان ميل جنسي هست و خيلي هم قوي هست و به همان اندازه زيرك و موزي!!  چيز قابل انكاري نيست. اگر انكارش كني خودش را به هزار و يك چهره ديگر در مي آورد و وارد زندگي ات مي شود. حتي به شكل يك جور وسواس پاكدامني!

البته گفتن اين پاراگراف آخري شايد چندان ضروري نباشد اگر كه مثل بقيه هم نسلانت در اين زمينه راحت تر از نسل ما باشيد.

به هر حال به نظرم در زمينه انتقال و حسي كه به روانكاوت داري، نقش ميل جنسي را خيلي هم دست كم نگير.
قصد عصباني كردنت را ندارم. صادقانه نظرم را مي گويم . البته با كلي سلام و درود بر روح پر فتوح زيگموند !!!

من اين حسي را كه تو نسبت به روانكاوت داري يك بار نسبت به يك نويسنده پيدا كرده بودم .
يك سوال : راستي چرا هم نويسنده من و هم روانكاو تو آقا بودند نه خانم؟