یکشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۹

نامه سر گشاده اي در باب نوستالژي

اين نامه  براي توست كه هر از چند گاهي ياد و خاطره بستني اكبر مشتي را گرامي مي داري
نوستالژي به نظرم زاييده نارضايتي از شرايط موجود است. وقتي در شرايطي زندگي مي كني كه مطابق ميل و خواست تو نيست دو تا راه حل  ساده پيدا مي كني . اول اين كه پناه ببري به گذشته و گذشته را تقديس كني . راه حل بعدي اين است كه خودت را در اميد به آينده غرق كني .
 شدت و عمق اين حس نوستالژيك هيچ ربطي به" كيفيت"بستني اكبر مشتي ندارد بلكه بيشتر متناسب است با عمق نفرت از شرايط موجود.
حالا چه از ايران رفته باشي و براي خاطراتت در وطن عزاداري كني و يا اين كه  حسرت سالهاي گذشته عمرت  را بخوري. نوستالژي حركتي است در محور زمان يا مكان به "جايي ديگر"  و مهم ترين فاكتور تعيين كننده در آن نارضايتي از شرايط  حال و موجود است
نوستالژي يك جور دفاع بايد باشد . چيزي از جنس مكانيسم هاي دفاعي immature ، مثلا انكار.
اول اجازه مي دهي گرد فراموشي روي خاطراتت بنشيند و بعد كه تصوير گنگ و مبهم شد شروع مي كني به تفسير آن . موضوع  اين است كه اين فراموشي كاملا selective  است و به همين دليل تفسير تو  خطا هاي جهت دار مسخره اي پيدا مي كند كه  نتيجه گيري بر اساس اين تفسير فقط به درد آدم هايي مي خورد كه دوست دارند خودشان را گول بزنند  و يا بگذار اين طور بگويم كه توانايي اين را دارند كه خودشان را گول بزنند.
وقتي يك آدم با هوش غم هاي نوستالژيك پيدا مي كند بايد كمي با شك و ترديد بيشتري قضيه را برانداز كرد. وقتي مي گويي نمي توانم فراموش كنم در واقع معني آن اين نيست كه خاطره X   به قدري ارزشمند است كه رهايي از چنگ آن ممكن نيست . اصلا بحث ارزشمند بودن X  نيست .
نكته در اين جاست كه بخشي از وجود تو علي رغم اراده خودآگاهت چنان به خاطره X   در آويخته  كه تو نمي تواني خودت را آزاد كني. شايد چيزي كه به زندگي ات معنا دهد پيدا نمي كني . شايد مثل من عادت داري هر از چند گاهي از بالا به خودت و زندگي ات نگاه كني و از خودت بپرسي كه چه چيز ارزشمندي در آن پيدا مي شود. شايد  فشار و استرس اين اعتراف كردن آن قدر سنگين است كه ناچار به خودت جواب مي دهي: درست است كه من الان در زندگي ام چيز ارزشمندي ندارم اما يك روزي يا يك جايي خاطراتي دارم كه بسيار بسيار با ارزش است .
مي داني گاهي اين جور اعتراف ها زيادي براي آدم استرس زا است و خلاصه اين كه ..... آدم بايد دست كم بفهمد كه   دقيقا چرا به خاطره بستني اكبر مشتي آويزان شده! اين تنها راه حل است براي اين كه بتواني در مورد گذشته  ات قضاوت كني
يك راه حل ساده تر اين است كه مثل من كلا بي خيال گذشته شوي. نه خاني آمده و نه خاني رفته است!  من خيلي كم از گذشته ام عكسي دارم . كلا هيچي يادم نمي آيد. بيشتر خودم را با حال و آينده درگير مي كنم
كه البته منظورم  در سطح خود آگاهم است  و تا جايي كه قدرت اراده ام قد مي دهد
اميدوار نيستم از اين جزعبلاتي كه برايت سر هم كردم چيز دندانگيري عايدت شود . شرمنده  اما باور كن كلي فسفر سوزاندم و پيراهن پاره كرده ام تا به اين نتايج رسيدم.
هر كجا هستي موفق و پيروز باشي

دوشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۹

چيزي به اسم flight of ideas

خانم دكتر فوق تخصص نشسته روبرويم و مي خواهد  يك هيستوري ساده از بستري هاي قبلي اش در بيمارستانهاي روان پزشكي بدهد.
صورتش بر افروخته است. پلك هايش را با مژه هاي ريمل كشيده  تند تند به هم مي زند و پشت سر هم و از روي ناچاري لبخند مي زند تا به همه بفهماند كه دارد تمام تلاشش را براي همكاري مي كند اما دست خودش نيست flight of ideas   بد جوري امانش را بريده است. هر كلمه جديدي مسير فكرش را منحرف مي كند.
اولين بستري بعد از زايمان پسركش بوده است . پسرك الان كجاست؟ پسرك كه دنيا آمده بود low birth weight    بود و چقدر همه نگرانش بودند و او آن موقع در كدام بيمارستان رزيدنت بوده است؟ در آن بيمارستان همه او را مي شناسند. در چه بيمارستان هايي همه او را مي شناسند؟ او با همه مهربان است. مريض ها دوستش دارند و حتي منشي مطبش عاشق اوست . منشي مطب كه هنوز حقوق اين ماه را نگرفته و بايد از بانك پول بردارد و به حسابش بريزد. بانك در محدوده طرح ترافيك است و نزديك خانه عمه جان و عمه تنهاست . عمه پير است و چه خوب مي شد اگر  كسي به او سر مي زد . قبل از همه اين ها بايد راجع به دختر عمه توضيح داد كه آمستردام است و آمستردام هوا سرد است و  علت اصلي گرم شدن كره زمين است كه .... حرفش را قطع مي كنم و خواهش مي كنم راجع تاريخ اولين بستري شدنش توضيح بدهد.
دست هايش را با آن بازو هاي تپل و سفيد رو برويم مي گيرد و  سرش را همراه با دست ها تكان تكان مي دهد . بعد از من يك ورق كاغذ و قلم مي خواهد تا با ياداشت برداشتن تمركزش را حفظ كند و به خودش اجازه ندهد كه اين طور از اين شاخه به آن شاخه بپرد.
كاغذ را  جلوي خودش روي ميز مي گذارد و با نگاهي مصمم به من مي گويد حالا سوال را مجدد بپرس. مي گويم : تاريخ اولين بستريتان را مي خواستم. سرخ مي شود و عذر خواهي مي كند كه فراموش كرده است .
بله اولين بار كه بستري شد در بيمارستان روزبه بوده است . همان بيمارستاني كه در كارگر جنوبي است و جاي خيلي معتبري است . خانم دكتر خودش خواسته كه روزبه برود چون تمام اساتيد آنجا را مي شناسد. حتي پايان نامه پزشكي عمومي اش را هم همان جا برداشته است. اسم استاد راهنمايش را مي گويد و بعد شروع مي كند راجع به خصوصيات شخصيت استاد توضيح دادن. حرفش را باز قطع مي كنم و از او مي خواهم كه سعي كند به ياد بياورد حدودا چند سال پيش بوده است.
زير لب تكرار مي كند "چند سال پيش ..." و ناگهان به ياد مي آورد كه پسركش  شش سالش تمام شده و نوبت زدن واكسن هاي سه گانه اش است . چشم هايش پر مي شود از اشك و باز بي قرار مي شود.
دستمال كاغذي برايش مي آورم و در مورد پسركش با او همدردي مي كنم و بعد مجددا سوالم را تكرار مي كنم : "چند بار  تا حالا در بيمارستان هاي روانپزشكي بستري بوده ايد؟ "
با چشم هاي خيسش نگاهم مي كند و وقتي شروع مي كند از خاطراتش تعريف كردن در بخش روان. از اين كه چه اكسترن و اينترن پر كاري بوده است و اين كه هميشه از بخش روان و بيمار هاي روان مي ترسيده است .
باز هم ناچارم صحبتش را قطع كنم و سوالم را ياداوري كنم. هول مي شود. لب بر مي چيند و اشك هايش دو مرتبه سرازير مي شود.و ناگهان سرش را بالا مي گيرد . با چشم هاي سرخ و مژه هاي به هم چسبيده زل مي زند راست ميان چشم هايم و التماس مي كند كه او را manage كنم و اجازه ندهم از خط خارج شود. چه كار غير ممكني!
دكتر الف وارد بخش مي شود  و وقت مصاحبه من تمام مي شود اما هنوز از سابقه روانپزشكي خانم دكتر چيزي نفهميده ام! فقط مي دانم كه از مدت ها پيش تحت درمان با دپاكين بوده است. چه مدتي؟ خدا مي داند!
حالا نوبت دكتر الف است كه در ميان پرش هاي فكري خانم دكتر غرق شود. خانم دكتر  روي كاغذي كه در دست دارد چارت يك شرح حال كامل را مي كشد و بعد از بالا شروع مي كند به پر كردن . اول شكايت اصلي.سرش را بالا مي آورد و با شگفتي مي گويد : " اما من كه شكايتي ندارم. اصلا من خودم به اين جا آمده ام" و بعد شروع مي كند در مورد شكايتي كه از شوهرش كرده است توضيح مي دهد و بعد راجع به آقاي قاضي و اوضاع دادگستري و شوهر خاله اش كه وكيل سرشناسي است و ....

یکشنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۹

دارم مي روم ولگردي كنم رفيق!

نمي دانم اين خلق است كه دنبال محتواي متناسب با خود مي گردد و يا اين كه واقعا اتفاقات روز مره مي تواند تا اين حد خلق را بالا و پايين كند.
1 -   مثلا همين الان، يك لباس نو پوشيده ام و قرمز ترين رژلبم را زده ام! صداي انريكو ايگناسيو را با بالاترين ولومي كه پرده گوشم را اذيت نكند گوش مي دهم و پشت سر هم به خودم و زندگي،  لبخند هاي ژكوند مي زنم!
شايد دليل اين همه سرزندگي اين باشد كه وقتي از بيمارستان آمدم، كتاب "برو ولگردي كن رفيق" را دستم گرفتم و از خواندنش حسابي لذت بردم. مخصوصا خود داستان "برو ولگردي كن رفيق"
2 -  دو  روز پيش همين موقع  داشتم دكلمه هاي حسين پناهي را گوش مي دادم و كتاب "بهار 63" را مي خواندم و حس ام اين بود كه به هيچ وجه تحمل يك لحظه ديگر از هوشياري ام را هم ندارم.
دلم مي خواهد بدانم در  فاصله اين 48 ساعته  چه تغييري رخ داده؟
 آيا اول نورو ترانسميتر ها بالا و پايين شدند و  خلق ام بالا رفت و بعد خلق بالا رفته باعث شد اين داستان "برو ولگردي كن" را اين قدر جذاب و اآرامبخش تفسير كنم ؟
يا اين كه واقعا كتاب " برو ولگردي كن "مفهوم اميد بخشي داشت و "بهار63" واقعا سياه نمايي مي كرد و  اعصاب خردكن بود؟
بعد از خواندن "بهار 63 " از دست نويسنده عصباني بودم كه چرا در پايان هيچ نتيجه گيري نمي كند؟ قهرمان داستان را سرگردان مي كند بين عشق سه زن و همان طور داستان را تمام مي كند. خيلي عصبي كننده بود . مخصوصا كه تازه "جنايت و مكافات" را  زمين گذاشته بودم.
اما اين يكي خيلي با حال بود. مخصوصا آن جا كه لاله داشت توضيح مي داد كه چرا زن سيامك شده است.
نه به خاطر سليقه مشابه  آنها در مورد نويسنده ها و فيلسوف ها! نه به خاطر  عقايد روشنفكر مابانه سيامك!  نه به خاطر تفاهم هاي ايدئولوژيك شان!  تنها به خاطر موهاي ظريف سياهي كه روي شانه هاي سيامك بود و خواب آن بر عكس باقي موهاي تنش بود!
خيلي جالب است! يعني تا اين حد مي شود راحت و آسوده زندگي كرد!!  مي شود بعضي وقت ها به ول گردي رفت و با يك فرياد از ته دل، يك گله كلاغ را از روي شاخه هاي درخت پراند.  همه قله هاي جهان را مي شود به جهنم فرستاد و دل خوش كرد به همين يك دسته موهاي ظريف سياه رنگ بر  روي شانه هاي سفيد سيامك!
كتاب را كه بستم داشتم به اين فكر مي كردم كه بزرگترين فقدان زندگي ام در آن لحظه خال سياه انريكو ايگناسيو است كه در يك جراحي زيبايي آن را برداشت و  خيل بزرگي از طرفدارانش از جمله من را اسير غم و اندوه بي پاياني كرد.
  تا اطلاع  ثانوي عاشق اين جور ايده هاي سبكسرانه و مسخره خواهم بود.
 چقدر اين گل واژه ها را به هم بافتن حال مي دهد! ولي واقعا شايد زندگي دقيقا در همين حد و اندازه ها جدي باشد!!
در مورد كتاب هايي كه امسال جايزه برده بودند نكته اي كه جلب توجه مي كرد اين بود كه بر خلاف سالهاي پيش اثري از آثار نويسنده هاي زن نبود.

چهارشنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۹

در باب "اصول اخلاقي"


راسكلينيكف  مكافات پس مي دهد. دليلش هم اين است كه جنايت كرده است. همه چيز به نظر عادلانه مي رسد.چيزي كه بحث را جالب مي كند و باعث مي شود بدون خشم و بغض بتوانم راجع به كتاب فكر كنم اين است كه  داستايوفسكي به هيچ وجه حرفي از دين و ايمان به وسط نمي كشد.
هر چند در همه مذهب ها قتل نفس ممنوع بوده و هست. اصلا از ابتدايي ترين  و اولين دستورات هر مذهبي است قتل نكنيد. دزدي نكنيد. زنا نكنيد و ... و اين مي شود اصول اخلاقي بشر
اصلا چرا دايره بحث را بي خودي باز كنم؟ فقط همين سه تا دستور را در نظر بگيريم: قتل نكن. دزدي نكن. زنا نكن.
يك سوال مسخره : آيا اين دستورات مثل اصول اعتقادي توحيد و نبوت و معاد به ترتيب اهميت قرار گرفته اند؟  قتل . دزدي . زنا
يك نتيجه گيري مسخره : تا نصفه كتاب كه مي خواندم داشتم كم كم به اين نتيجه مي رسيدم كه :  " هي! يك موقع هوس نكني به قوانين اخلاقي  بي احترامي كني كه سرنوشتي مثل راسكلينيكف در انتظارت است."
منظورم اين است كه عقل و منطق من هم مثل راسكلينيكف حكم مي كند كه پول هاي پيرزن ربا خوار را حتي اگر شده به قيمت كشتنش از دست او بگيري و بدهي به كسي مثل سونيا . ولي واقعا كي حوصله عذاب وجدان كشيدن را دارد؟ چه طور مي شود طاقت شكنجه روحي راسكلينيكف را آورد ؟ نه!  عجالتا بي خيال نجات بشريت و سونيا مي شويم و به دستور "قتل، ممنوع"  احترام مي گذاريم. احترام به اصول اخلاقي از روي ترس!! مرده شوي!!
يك بحث انحرافي :  همين روز ها يك مريض آنتي سوشيال در بيمارستان داريم كه اصلا چيزي به اسم وجدان در او شكل نگرفته است. با چنان لذتي از قرباني هايش حرف مي زند  كه  تكان دهنده است. من مي خواهم بدانم كه آيا اين "اصول اخلاقي" يك چيز ثابت و خارج از ذهن است يا اين كه  در ذهن هر كسي يك معني شخصي مي دهد؟
دقيقا سوالم اين است: راسكلنيكف رنج مي كشد چون بر خلاف اصول اخلاقي كاري كرده است يا اين كه رنج مي كشد چون اين طور تربيت شده؟ يعني مي خواهم بدانم كه آيا اصلا رنج كشيدن او برايش فضيلتي محسوب مي شود ؟
اصلا يك مثال ديگر. فرض كن عشق ممنوع مادام بواري با يك مرد متاهل. اين يكي هم خلاف اصول اخلاقي بشري است ولي براي هر دو طرف اين عشق ممنوع رنج يكساني به بار نمي آورد. منظورم عواقب اجتماعي آن نيست. فقط و فقط رنجي است كه دو طرف از زير پا گذاشتن اصول اخلاقي مي برند، است.
 حس مي كنم بنا به دلايلي اجداد ما تصميم جدي داشته اند كه اصول اخلاقي را براي زنان بسيار پر رنگ تر  تعريف كنند تامردان. شايد در وهله اول براي اين كه پدر ها خيالشون راحت باشه كه  بچه ها مال خودشونند!!! (اون موقع تست ژنتيك هنوز اختراع نشده بود و براي همين مجبور شدند  اصول اخلاقي رو وضع كننند!!)  هر قدر كسي وجدان نيرومند تري داشته باشد احتمال اين كه دست از پا خطا كند پايين تر است.
اگر وجدان رو بخواهيم اين طور قضا و قدري تعريف كنيم رنج هاي راسكلنيكف هيچ ارزشي ندارد. مثل يك جور نقص ژنتيكي مادرزاد!
اما اين رو مطمئن هستم كه دنيا اصلا جاي قشنگ تري نمي شد اگر امثال اين بيمار آنتي سوشيال تكثير پيدا مي كردند و بيشتر مي شدند.
چقدر گيج شدم!!!!    

نقطه اي زير نرمال!!

اين روز ها مدام راه حل هاي جديد را امتحان مي كنم به اميد اين كه حالم بهتر شود . گاهي هم راه حل ها جواب مي دهند اما بدبختانه مدت اثرشان كوتاه است.
به جز خودم كه ده روزي مي شود در كما هستم، كلا امروز همه در بيمارستان بي حوصله و بد اخلاق و عصباني بودند. از مريض و همراه مريض ها بگير تا پرسنل و حتي  روانپزشك ها. كلا هيچ كس عصاب مصاب نداشت!
به پيشنهاد يكي از بچه هاي پرستار بعد از تمام شدن ساعت كار بيمارستان يك راست رفتيم جاده فشم. ماشين را يك جاي خلوت پارك كردم و شروع كرديم به برف بازي كردن. زيپ كاپشنم را تا زير چانه بالا كشيدم و كلاهش  را روي سرم محكم كردم و بعد دراز كشيدم روي برف ها  و شروع كردم به غلت خوردن روي شيب يك دره.
خيلي حس خوبي داشت. بعد از يكي دو چرخ، سرعت گرفتم و كنترل از دستم خارج شد و چه حالي داد ! داد هم مي زدم. فحش هم مي دادم. آن قدر پايين رفته بودم كه برگشتن به بالا و پيش بچه ها سخت شده بود. كمي كه بالا مي آمدم باز سر مي خوردم و  چند متر از راهي را كه به سختي بالا آمده بودم  برمي گشتم پايين. دست هايم از سرما سرخ و كرخت شده بود. دلم مي خواست همان جا بين برف ها مي خوابيدم. از همان خواب هايي كه اروين يالوم وعده اش را مي دهد در كتاب "خيره شدن به خورشيد"
آن قدر برف به سر و كول همديگر كوفتيم و به آدم برفي مسخره اي كه ساخته بوديم خنديديم كه فكر كردم حالم خوب خوب شده است.
خانه هم كه برگشته بودم خوب بودم. نه؟ آره ا. اما  يك يا دو ساعت بعد  درست همينجايي ايستاده بودم كه الان ايستاده ام. همين نقطه اي كه ده روز است در آن معلق مي زنم. به قول ويلهلم : نقطه اي زير نرمال!!

بعد از تحرير: ساير راه حل هايي كه قبلا امتحان كرده بودم   
1-  خودم را مهمان كردم به يك شاهكار ادبي درست و حسابي كه مدت ها بود دلم مي خواست فرصتي دست بدهد و آن را بخوانم.
2-  روز قبلش رفته بودم يكي از همان خريد هايي كه هر چه دستم مي رسيد مي خريدم. كيف و كفش و شلوار جين و لوازم آرايش و تاپ و تي شرت و ظرف و كتاب و دكوري و  .... خريد كردن هميشه خلق ام را بالا مي برد. اين بار هم بد نبود اما فقط تا چند ساعت.
3- چند روزي هم كلا رژيم غذايي ام را كنار گذاشتم و هر قدر كه  مي خواستم خودم را با غذاهاي پر كالري خفه كردم.
4- يك روز هم از بيمارستان مرخصي گرفتم و تا ظهر از تخت بيرون نيامدم.
اما هيچ كدام راه حل ها نمي توانستند آنقدر آرامم كنند كه بتوانم اينجا بنشينم و دو خط پشت سر هم تايپ كنم. صفحه اصلي كامپيوتر پر شده است از فايل هاي نصفه  و نيمه نوشته .امشب  اما مي خواهم هر طور شده  چيزي بنويسم. اصلا شايد راه حل اصلي همين باشد.  همين نوشتن.



جمعه، دی ۱۷، ۱۳۸۹

"مواد" يه چيزيه مثل "زن" !

امشب مي خواهم از سجاد بنويسم . سجاد كه همه زندگي و دار و ندارش  را فروخته و با پولش تا توانسته سيگاري و گراس و حشيش و ترياك و شيره  خريده و مصرف كرده است  . خودش مي گويد تو كار كراك و شيشه  و آيس و از اين جور قرتي بازيها نيست اما آزمايش ها چيز ديگري مي گويند.
موهايش را مدل دهه هفتاد بلند مي كند  و ريش مي گذارد . 
سجاد صريح و ساده حرف مي زنه اهل تعرف تكه پاره كردن  و پيزور لاي پالان كسي گذاشتن نيست. نظرش را در مورد "مواد" خلاصه و سر راست مي گويد:
-    "مواد" تو زندگي يه چيزيه شبيه "زن". نه با ، زن مي شه زندگي كرد نه بي، زن . با مواد هم نميشه زندگي كرد همون جوري كه بي مواد هم ،زندگي زندگي نيست.
-    مواد سه دسته هستن:  "حشيش" آدمو ديوونه مي كنه "ترياك" آدم رو فيلسوف مي كنه "هروئين" آدم رو نابود مي كنه . باقي هم ديگه راس كار ما نيس برين از اين جوون هاي قرتي قشم تازه به دوران رسيده بپرسين.
-    ببين! تموم اين اماما و پيغمبرا رو كه روي هم بذاري ، اندازه يه پك از يه سيگاري نميشه!!
-    پنجاه درصد مردم دنيا ، نشئه اند و پنجاه درصد باقي خمارند . همشون  از دم اين كاره اند !  يكي مث من راس و حسيني وا ساده پاي گهي كه خورده و مي گه داداش من اين كاره ام ، يكي مث شوما اينجا جلوي ملت لفظ قلم حرف مي زنه و خودشو مي زنه كوچه علي چپ ، اون وخت پاش به خونه نرسيده سيگاريه رو بار زده!
-    حرف ناحساب مي زنين به ولله ! آخه مگه مي شه آدم همين جوري زندگي كنه؟ بي هيچي؟ بشينه و نيگا كنه؟ كه چي بشه؟ بالاخره "يه چيزي" باهاس باشه ! ولي حرف من اينه كه "اون چيز"، چي باهاس باشه ؟ من مي گم بياين راجع به اين حرف بزنيم.  سالي به دوازه ماه يه مدل جديد كامپيوتر مياد . يه مدل جديد كت و شلوار مياد . ولي بعد از اين كه "متادون" اومده ،لامصبا كركره رو كشيدن پايين و  ديگه هيچ چيز جديدي نساختن . من مي گم علم باهاس پيشرفت كنه و يه چيزي بسازه كه آدم هم زندگي شو بكنه و حظش راببره و هم اين جور به  فلاكت و بدبختي نيافته ! اين همه مي گن علم پيشرفت كرده پس چرا يه قرص و دواي جديدي نمي سازن؟ اين متادون هم تو سرشون بخوره كه خماريش پدر جد  آدم رو در مياره جلوي چشاش!! مفت گرونه به جون حضرتت!
-   من دس مي ذارم رو قران كه همين سيگاري چن دفعه جون منو نجات داده!

در جستجوي آرامش از دست رفته

صبح  و قبل از ويزيت دكتر الف در راهرو بخش قدم مي زنم و به تك تك اتاق ها سر مي زنم.  ويلهلم مجددا به فاز افسردگي اش برگشته است . روي تختش نشسته و چنان قوز كرده كه شيشه عينكش  نزديك است بخورد به زانو هايش. چشم هاي آبي جذابش انگار زير بار فشار افكار منفي رنگ باخته است. مي نشينم كنارش و از كتابي كه خوانده است با هم حرف مي زنيم. مثل هميشه دايره وسيع اطلاعاتش حيرت زده ام مي كند.مي گويد كه دنبال يك نقطه روشن مي گردد. فقط يك نقطه هم اگر باشد كافي است. چنان تلخ حرف مي زند كه خلقش مرا هم درگير مي كند.تا اشك هايم سرازير نشده  از اتاقش بيرون مي زنم .
سرك مي كشم به اتاق "ابله ترين مرد روي زمين" . نشسته است و با پشتكار زبان انگليسي مي خواند. تشويقش مي كنم كه كار جديد و مفيدي  را به جز نجات بشريت، شروع كرده است.
 اصطلاحي كه براي توهم هاي شنوايي اش به كار مي برد"سفارشات" است. از او مي پرسم: " ديشب سفارشي به تو نشد؟" همان طور كه بعلت دوز بالاي داروها تمام تنش مي لرزد ، با همان لبخند متشنج هميشگي برايم توضيح مي دهد كه سفارشات در  مورد "لزوم ارتباطات بين المللي" بوده است. مي گويد: " گفتن كه ديگه كم كم بايد آماده بشي براي حضور در مجامع و عرصه هاي جهاني. سفارش شده كه زبانم رو تقويت كنم براي همين هم از ديروز شروع كرده ام به خواندن اين كتاب ها"  چشم هايم را مي بندم و در جواب تعارف هايش سرم را تند تند تكان مي دهم و  قبل از اين كه بالا بياورم از اتاق بيرون مي زنم.
داخل راهرو "روبرت" منتظرم است تا با لهجه دلنشين ارمني اش برايم " به طور خلاصه" بگويد كه  تصميم گرفته است مرخص دائم شود. روز هاي اولي را به خاطر مي آورم كه بستري شده بود و اصرار هاي بي پايانش براي پانسيون شدن و زندگي در بيمارستان، گاهي به ستوهم مي آورد. من اولين بار است كه اين سير تكاملي را مي بينم اما دكتر الف از همان روز اول گفته بود كه روبرت هميشه به قصد بستري مادام العمر مي آيد و بعداز يك هفته هوس مرخصي موقت مي كند و دو هفته بعد مي خواهد مرخص دائم شود. هر بار هم با همه پرسنل و بخش براي هميشه خداحافظي مي كند اما هميشه هاي روبرت عمري كمتراز يك سال دارند و به زودي خسته از شرايط دشوار زندگي در بيرون برمي گردد و به دكتر التماس مي كند كه او را براي هميشه در بيمارستان بپذيرد.
هميشه، هميشه، هميشه
هرگز، هرگز، هرگز

قبل از اين كه دچار حمله حاد سايكوز شوم، از بخش مردان بيروم مي زنم .
سراغ ساده ترين و قديمي ترين و به زعم من زيباترين مريض بخش زنان مي روم. "ونوس" لاغر است و استخواني و  قد بلند. موهاي پرپشت جوگندمي دارد كه بي اختيار آدم را به هوس مي اندازد كه انگشت هايش را ببرد لابلاي موهايش و سرش را نوازش كند. ونوس شست ساله ما قرار بوده زن خيلي خوشبختي باشد . كوچكترين فرزند خانواده متمولي است كه اسم هر دو دخترشان را لابد با هزار اميد و آرزو، از بين اسامي اله هاي يوناني انتخاب كرده اند اما بدبختانه ونوس در ده سالگي و سوار بر دوچرخه، در خيابان پهلوي با يك ماشين باري تصادفي مي كند و دچار ضربه به سر مي شود .  بعد از آن تبديل مي شود به يك عقب مانده ذهني با مشكل آتاكسيا يا عدم تعادل. ونوس از همان سالهاي نوجواني تا به حال مهمان آسايشگاه بوده است.
تازه كه به بيمارستان آمده بودم، به مطلب جالبي در مورد او برخوردم. ونوس خيلي از سوالات ساده را ممكن است درك نكند و پاسخ ندهد اما  سوالي هست كه نه او از جواب دادن به آن خسته مي شود و نه من از شنيدن جوابش.
مي پرسم : "ونوس معني اسمت چيه؟" . سرش را بالا مي گيرد و مي گويد : " اسم يك خداي يوناني است" . همين الان كه دارم اين اراجيف را تايپ مي كنم  صورت استخواني و كشيده اش جلوي چشمهايم ظاهر مي شود . راست در چشم هايم نگاه مي كند و با حركات صورت اغراق شده و با همان دهان بي دندانش مي گويد :" اسم يك خداي يوناني است"  تا مدت هاي مديدي اين روش سلام و احوالپرسي روزانه ما بود.
به مرور اما وقتي از قد و قامت يك تازه وارد خارج شدم به خودم اجازه دادم تا با ونوس بيشتر گرم بگيرم.تازگي ها  بعد از اين سوال ازلي و  آن جواب ابدي، از ونوس مي پرسم : "ونوس مي تونم لپت رو بكشم؟" و او همزمان كه  مي گويد آره چنان تكان زيبايي به سرش مي دهد كه دلم را مي برد. گونه استخواني صورت بي دندانش را لاي انگشت شست و اشاره مي گيرم و مي كشم. نه ان قدر كه دردش بيايد. پوستش نرم و لطيف است. زير انگشتانم  انگار قوام هيچ عضله اي حس نمي شود . درم است و مخاط بوكال.
با آن حال خراب از بخش مردان بيرون زده بودم تا بيايم و  سراغ دلبركم با آن اسم زيباي يوناني اش. اما ونوس هم سر حال نبود. شايد به خاطر اين بود كه سوال دلخواهش را نپرسيده بودم تا معني اسمش را بگويد و سليقه بي نظير مادرش را در نامگذاري  به رخم بكشد. شايد هم پري سر به سرش گذاشته بود و يا باز رفته بود كه قند اضافه بگيرد و به او نداده بودند . يا بنا بر يك عادت قديمي برگ هاي گلهاي باغچه را كنده بود و كسي او را دعوا كرده بود. نمي دانم علت آن چه بود ولي وقتي پرسيدم" ونوس مي تونم لپت رو بكشم؟"، مكثي كرد و خيلي قاطع  گفت :"نه!"
ماتم برد. هنگ كردم. درنگي و ...  نگاهي و ... دل بيچاره ام را برداشتم و از مهلكه گريختم.
در راهرو يي كه بخش زنان را به مردان وصل مي كند  اما همان نقطه اي كه ويلهلم حرفش را مي زد منتظرم بود. چشمم افتاد به شهين دخت كه مثل هميشه روي تختش نشسته و پا هاي ادماتويش را آويزان كرده بود . از پشت پنجره اتاقش برايم دست تكان داد. بي معطلي در اتاقش را باز كردم و لحظه اي بعد كنارش روي تخت نشسته بودم تا شعرش را برايم بخواند.
به زهدان زمين چسبيده
جنين گشتم
طفل شير خوار ( گشتم)
و به مقصود رسيدم
حباب گشتم
به صخره ها گلاويز شدم
خرچنگ ها ديدم
نهراسيدم
گرد راه شدم
همسفر با باد شدم
روي گل ها نشستم
با شبنم آميختم
روح عناصر را يافتم
چنان با طبيعت جفت شدم
كه گويي لحظه اي شدم
لحظه ها را دراز كردم
شعر را بدون هيچ دخل و تصرفي از زبان شهين دخت مي نويسم. قبلا هم برايم اين شعر را كه از معدود يادگار هاي دوران سلامتش است،برايم خوانده بود. همان موقع اين توضيح را هم داده بود كه خودش در آن سالها انتشاراتي راه انداخته و  ناشر كتاب شعرش خود او بوده است.
ميگويم :"شهين دلم آرامش مي خواهد. دلم يك اتاق مي خواهد مثل اتاق تو و يك زندگي مثل همين زندگي كه تو داري."

شنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۹

امان از مسائل و مشكلات مردم غزه !


تا همين چند روز پيش در بيمارستان يك مريض علاقه مند به سياست بيشتر نداشتيم كه آن هم شهين دخت بود. شهين دخت همان  بيمار اسكيزوفرن است  كه  سي سال پيش سمپات فدائيان بوده و  حتي حالا بعد از اين همه سال كه از فروپاشي حزبش مي گذرد هم، حاضر نيست دست از طرفداري بكشد.
تازگي ها اما بيمار ديگري در بخش زنان بستري شده است كه او هم نسبت به حوادث سياسي كشور بي اعتنا نيست.
فاطمه جوان است. بيست و پنج سال دارد اما به جثه كوچك و صورت زيبا، رنگ پريده و معصومش بيشتر مي خورد كه دختركي هفده ساله باشد. روسري اش را تا زير ابرو هايش پايين مي كشد و موقع حرف زدن چشم هاي سياه و براقش را پايين مي اندازد. بدبختانه اين دومين بار است كه با تشخيص حملات اسكيزوفرني در بيمارستان بستري مي شود و خوشبختانه اولين حمله را در سن بالا و در دانشگاه تجربه كرده است و  اين پروگنوز را خيلي بهتر مي كند.
يك روز خيلي اتفاقي متوجه شدم كه دفتر چه كوچكي دارد و يادداشت هاي روزانه مي نويسد. از او خواهش كردم كه يادداشت هايش را بخوانم و بعد كه مطالب جالب آن را ديدم اجازه گرفتم كه به ديگران هم نشان بدهم.
و اما مطلب جالبي كه در يادداشت ها بود، ديدگاه ها ي سياسي فاطمه بود. من خيلي خلاصه نوشته هاي يك بازه زماني خاص را اينجا مي نويسم.
13/3/88 : ديشب احمدي نژاد در مناظره گل كاشت و بار ديگر شجاعتش را اثبات كرد.
18/ 3/ 88 : امروز رفته بودم مصلي براي شنيدن سخنراني احمدي نژاد. رضا زاده هم بود و ده نمكي و حاج منصور و سعيد حداديان و سلحشور. از بس كه جمعيت زياد بود و شلوغ بود احمدي نژاد نتوانست حرف بزند.
20 / 3/ 88 : امروز به طرفداري از احمدي نژاد از آزادي تا انقلاب را راهپيمايي كرديم و احمدي نژاد در دانشگاه شريف سخنراني كرد. جلوي دانشگاه تهران و در تجمع حاميان دكتر شعار مي داديم: اعلي حضرت هاشمي / حامي مير موسوي . يك شعار ديگر هم اين بود: موسوي موسوي مناظره يادت نره
22 خرداد = 22 بهمن  :  احمدي نژاد ركورد زد و با 24 ميليون راي رئيس جمهور شد. خدايا شكرت.
23 / 3 / 88  : موسوي و طرفدارانش دم از كودتا مي زنند و رئيس جمهوري دكتر را قبول ندارند.
24 /3/88 : امروز دوشنبه روز راهپيمايي غير قانوني طرفداران موسوي بود
14 / 4 88 : نماز جمعه به امامت اعلي حضرت هاشمي بود. از هر جهت افتضاح بود.
در تمام نوشته ها مشغوليت ذهني با مسائل و مشكلات مردم غزه مشهود است!!  يادداشت ها هر چه به تاريخ بستري نزديك تر مي شود خلاصه تر و ابتدايي تر مي شود.
همين و ديگر هيچ!!

سيخ و سنگ و سوزن و باديه مسي


"سبحان"  همسن و سال خودم است . سي و يك ساله. قد متوسطي دارد و اندامي به شدت لاغر و نحيف با موهاي بور قهوه اي  ماشين شده و  پوستي آفتاب سوخته. چشم هايش درشت است و به رنگ پوست بد رنگش! 
حتي بدون اين كه بداني دو سال را در يك كمپ و با بدترين شرايط گذرانده است هم، در نگاه اول، سوتغذيه طولاني مدت و آفتاب سوختگي اش به چشم مي آيد. انگار كه يك عقب افتاده ذهني را همين الان از بهزيستي آورده  و گذاشته اند روبرويت.  اما كافي است مصاحبه شروع شود تا نظرت را عوض شود.
سبحان لفظ قلم حرف مي زند . تعارفات پر طمتراق مي كند. تكيه كلامش "استدعا مي كنم" است. كاملا منطقي  به سوالات جواب مي دهد. اما تا بخواهي از دست خانواده اش عصباني شوي كه چرا يك چنين جوان نازنيني را در كمپ زنداني كرده اند، كارهاي عجيب و غريبش شروع مي شود.
دكتر الف از اين جوان رعنا كه جواب همه سوال ها را كاملا منطقي و محترمانه مي دهد ،مي پرسد: " آخرين باري كه مواد مصرف كرده اي كي بوده است؟"
سبحان صادقانه جواب مي دهد: "امروز صبح"
توجه همه آدم هايي كه در اتاق ويزيت هستند جلب مي شود. دكتر مجددا مي پرسد:" امروز صبح؟" سبحان با لبخندي حاكي از احترام و تواضع تاييد مي كند.
دكتر مي پرسد : "در بيمارستان؟" و نگاه سرزنش آميزي مي اندازد به پرستارها. سبحان با ادب و متانت اغراق شده اي مجدد جواب مثبت مي دهد.
دكتر مي پرسد: "چي بود؟"
سبحان معصومانه جواب مي دهد: "مواد لبني" و توضيح مي دهد كه روزي سه نوبت از اين "مواد" استفاده مي كند.
سكوت در اتاق ويزيت برقرار مي شود. آيا آگاهانه مسخره بازي در مي آورد و  همه ما را دست انداخته است؟ چه توجيه ديگري مي شود داشت؟  سبحان از جا بلند مي شود و با اداي كامل احترام شكلاتي از جيبش در مي آورد و تعارف مي كند به آقاي دكتر كه دستش را دراز كرده به سمت فنجان چايي اش.
مصاحبه كه تمام مي شود قبل از رفتن شكلات كاكائويي ديگري از جيبش در مي آورد و به من و يكي از پرستار ها  تعارف مي كند. وسط آن همه تعارف تكه پاره كردن ها و استدعا، استدعا كردن هايش جمله ديگري مي گويد كه باز هم حيرت انگيز است. مي گويد: " دعا كنيد ما هم به اين چيز قهوه اي برسيم" با چشم و ابرو اشاره مي كند به كاكائوي قهوه اي رنگ شكلاتي كه در دست دارد اما چه كسي است كه نداند منظورش رنگ قهوه اي ترياك است؟
سرم كه خلوت مي شود سري به اتاق سبحان مي زنم. از جا بلند مي شود و باز دوباره شروع مي كند به تكه پاره كردن تعارفاتي كه هيچ سنخيتي با وضعيتش ندارد. فكر مي كنم تنها راهي كه بتوانم به او نزديك شوم صحبت كردن راجع به موضوعات مورد علاقه اش است.از برادرش شنيده بودم كه همه چيز مصرف مي كرده است. با شيشه شروع مي كنم .باز خودش را به كوچه علي چپ مي زند و وانمود مي كند كه منظورم از شيشه را نمي فهمد.در برابر سكوت من، به شيشه پنجره اشاره مي كند و مي پرسد منظور همين است ديگر؟
مستقيما از او مي پرسم چرا وانمود مي كند كه متوجه منظورم نشده است. با همان زبان پر تكلف از حضور انور و شريفم عذر خواهي مي كند و شروع مي كند به توضيح دادن.
مثلا قرار است در مورد روش هاي مصرف انواع مختلف مواد توضيح بدهد. من فقط دنبال اين هستم كه بفهمم تفكرش پاتولوژيك هست يا نه.
همه چيز را با آب و تاب و جزئيات كامل تعريف مي كند. حتي شگرد هاي خاص خودش را در مصرف شيشه با قليان هم برايم توضيح مي دهد. وقتي در مورد زغال گل انداخته حرف مي زند حس مي كنم در چشم هاي بي حالتش برق خوشبختي را مي بينم.
اما ناگهان وسط حرف هايش سكوت مي كند. نگاه مشكوكي مي اندازد و مي پرسد: "فرموديد اين عرايض بنده رو براي چي مي خواين؟" نمي توانم قانعش كنم كه ادامه بدهد . دو مرتبه زده است به فاز تعارفات مخصوص خودش. وقتي درباره  كراك از او سوال مي كنم قران جيبي پاره پاره اي را از جيب بغل لباسش در مي آورد و  چيزي نشانم مي دهد كه عجيب است. در لابلاي كلمات و جملات قران واژه هايي را پيدا كرده كه به قول خودش علامت مهمي است. مثلا كلمه" آيس" يا كلمه "شري" را كه مي گويد اسم ديگر كراك است. استدلال مي كند كه خدا خودش اين كاره است و مصرف مواد با بنده مومن خدا بودن هيچ تناقضي ندارد. برايم تعريف مي كند كه حتي در كمپ هم به مواد دسترسي داشته است.
 دست آخر بعنوان حسن ختام اين شعر را برايم مي خواند:
 سيخ و سنگ و سوزن و باديه مسي   /   شرط انصاف نباشد كه تو امروز نكشي