سه‌شنبه، فروردین ۰۹، ۱۳۹۰

در مثل كه مناقشه نيست.هست؟

من و قديمي ترين دوست با هم عاشق شديم. وقتي به هم مي رسيديم مدت زماني را كه با هم بوديم تخمين مي زديم و بعد شروع مي كرديم." بيست دقيقه من حرف مي زنم و بعد بيست دقيقه تو حرف بزن."  
انگار كه درد و دل كردن چيزي باشد شبيه پيتزا و بايد دقيقا بين خودمان نصفش مي كرديم. سر پيتزا امكان نداشت با هم دعوا كنيم اما سر وقت حرف زدن، ممكن بود. مثلا وقتي قديمي ترين دوست داشت در مورد ريز احساساتش توضيح مي داد و حسابي حس گرفته بود اگر من يك اظهار نظر نابجا مي كردم، از دستم عصباني مي شد .  بايد  بايد ساكت اما با علاقه و حس همدردي به حرف هايش گوش مي دادم.
   بعدا فهميدم اسم اين كار   Active Listening  است.
وقتي يك فنچ بچه اي بيش نبودم در كتاب هاي مزخرف ديل كارنگي اين مطلب را خوانده بودم كه چقدر مردم عاشق اين هستند كه دو تا گوش گير بياورند و برايش حرف بزنند. اين تئوري را در جاي شلوغي مثل خوابگاه امتحان كردم.
 خيلي زود فهميدم با يك لبخند و سري كه به علامت درك كردن تكان مي دهي و قيافه آدم هاي راز دار را گرفتن مي توان دل همه بچه هاي خوابگاه را برد. جوجه دانشجو هايي كه هر كدامشان از يك گوشه مملكت بودند اما همه شان در اين خصوصيت مشترك بودند. آن هم اين كه  مو به مو شبيه آدم هايي بودند كه ديل كارنگي توصيف مي كرد.
شده بودم يك پا سنگ صبور خوابگاه ! اوايل اين كار برايم جذابيت داشت. از اين كه راز هاي كوچك شان را برايم تعريف مي كردند حس خوبي بهم دست مي داد اما خيلي زود اين بازي دلم را زد.
 از بس كه همشان شبيه هم بودند وقصه هايشان تكراري بود.

در همه اين داستان ها يك پسر پيدا مي شد كه از شاهزاده سوار بر اسب سفيد شعر هاي فروغ چيزي كم نداشت . بقيه داستان هم از اين قرار بود كه از پسرك ، اصرار و از دخترك ، انكار. حالا هر كدام بر حسب طبقه اجتماعي يا ميزان اعتقاداتش داستان را كمي بالا و پايين مي كردند اما ته كله همه شان همين بود. و احساساتي كه خودشان  فكر مي كردند يكه و يگانه است در بين همگي شان بكسان بود.
منظورم اين است كه احساسات و افكار دختر، پسر هاي بسيج كه با ريش و چادر با هم حرف مي زدند مو نمي زد با قصه هايي كه دختر، پسر هاي كمي شيطان تر دانشكده كه از كوه رفتن هاي آخر هفته شان مي گفتند.
قديمي ترين دوست  هميشه از اين كار هاي من ابراز انزجار مي كرد. وقتي راز هاي كوچك  دختركان خوابگاه را برايش تعريف مي كردم و همگي شان را مسخره مي كردم مي گفت از روزي مي ترسد كه به حرف هاي او هم با علاقه اي مصنوعي گوش بدهم و در دلم به ريش احساساتش بخندم. به خاطر همين صد بار جلوي من به خودش قول شرف مي داد كه اگر يك روز شاهزاده اي چيزي پيدا كرد حتي يك كلمه حرفش را به من نزند و فحش مي داد به ديل كارنگي!
اما به محض اين كه هر دويمان عاشق شديم ورق برگشت و قول هاي شرف به دست فراموشي سپرده شدند. در واقع ما همان مراحل را داشتيم طي مي كرديم اما با يك تاخير قابل توچه نسبت به هم كلاسي هايمان. وقتي كه همه يكي دو تجربه اول را از سر گذرانده بودند و حالا يكي يكي مي رفتند در خط ازدواج من و قديمي ترين دوست تازه داشتيم اولين طپش هاي عاشقانه قلبمان را گوش مي كرديم. يك جور هايي Developmental Delay به حساب مي آمد.
به هر حال از اين مي گفتم كه چه لذتي داشت آن تابستان كه قرار هر شبمان روي تراس طبقه شش خوابگاه بود و دو تايي مي نشستيم و با يك ظرف گيلاس هي حرف مي زديم و هي حرف مي زديم و به خيال خودمان مثلا اوضاع را تحليل مي كرديم. در ضمن تحليل كردن فراموش نمي كرديم كه گيلاس هم بخوريم و حواسمان هم بود كه كسي از سهمش بيشتر يا كمتر حرف نزند.
دست آخر وقتي كه خوابمان مي گرفت شروع مي كرديم به نتيجه گيري كردن و در حين نتيجه گيري هايمان هم هسته گيلاس ها را با تمام قدرت پرت مي كرديم در دل تاريكي مقابل تراس  كه يا در كوچه روبرويي مي افتاد و يا روي پشت بام خانه هاي اطراف.
 رفتگر پير جلوي خوابگاه چقدر از نتيجه هايمان را جاروب كرده باشد خوب است؟
همه اين قصه ها را بافتم تا يكي ديگر از همان نتيجه گيري ها را تحويل بدهم. آدم چرا وقتي از عميق ترين احساساتش با كسي حرف مي زند لذت مي برد؟ از اين كه خودش آن قدر ارزش پيدا كند كه با دقت ارزيابي شود لذت مي برد؟ از توهم اين كه كسي او را درك مي كند ؟ به دنبال حس هاي مشترك مي گردد؟  به دنبال راه حلي براي مشكلاتش مي گردد؟
 اين آخري نيست. هم اتاقي هاي من دنبال راه حلي براي مشكلشان نبودند گاهي اصلا عاشق مشكلاتشان بودند و فقط دوست داشتند راجع به آن حرف بزنند. گاهي با حرف زدن هايشان از واقعيت فاصله مي گرفتند و خودشان را شبيه همان كسي كه دوست داشتند باشند اما نبودند معرفي مي كردند.
نمي دانم ادميزاد از چه چيزي لذت مي برد وقتي راجع به خودش حرف مي زند براي ديگري؟ نمي دانم . واقعا نمي دانم!
يك چيز درد ناكي به ذهنم مي رسد. تلاشي است براي غلبه بر اين تنهايي نفس گير هر كداممان در هستي؟ زندان آخر اگزيستانسيال ها بود. نه؟ همه ما در به دنيا آمدن و مردن  مطلقا تنها هستيم.

دست آخر يك سوال از همان نوع سوال هايي كه ابراهيم نبوي در پايان مطالبش مي پرسد:

اگر لذت آدميزاد از"حرف زدن در موردخودش" را معادل "سكس" به حساب بياوريم، آن گاه

1 – حرف زدن هاي  من و قديمي ترين دوست از نظر اين كه يك رابطه دوسويه بود،  يك جور"سكس بالغانه"به حساب  مي آيد
2 - وبلاگ نوشتن و حتي ادبيات هم به نوعي, خود ارضايي محسوب مي شود. چون آدم اين جور جاها  به اميد اين كه يك چهره نا شناس پشت اين دريچه هاي مجازي صدايش را بشنود در تنهايي با خودش حرف مي زند. و مي نويسد به اميد اين كه يك روزي يك نفر آن را بخواند

3 – روانكاو ها يك جور Sex worker   محسوب مي شوند چون كارشان اين است كه در مقابل مقدار معيني پول به حرف هاي آدم هاي غريبه گوش دهند

سه‌شنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۹

خداوندگار manipulation

سجاد از در وارد مي شود. كلاه بافتني اش را كج روي سرش گذاشته است. از همان دم در يك دستش را روي سينه مي گذارد و به جاي سلام كردن رو به تك تك آدم هايي كه در اتاق ويزيت نشسته اند مي كند  و  زير لب تكرار مي كند : "استدعا مي كنم. استدعا مي كنم"
مي نشيند روي صندلي و رو به دكتر الف مي پرسد : "ببخشيد فاميلي شما چي بود آقاي ابوالفضلي؟"  ديروز دكتر الف را آقاي دكتر خسرواني صدا مي زد. هر ساعت يك اسم جديد براي دكتر الف پيدا مي كند.
دكتر جوابش را نمي دهد. در عوض مي پرسد :" آخرين باري كه شما مواد مخدر مصرف كرده ايد كي بوده است؟" چشم هايش را گشاد مي كند و با حيرت تكرار مي كند:" مواد مخدر ؟ مواد مخدر اصلا چي هست؟ "  دكتر الف با سكوت معنا داري نگاهش مي كند. سجاد سرش را تكان مي دهد و مي گويد:" آها!!  منظور شما مواد مخرب است؟ از شما بعيد است. شما دكتر هستيد نبايد بگوييد "مخدر". اسمش مواد "مخرب" است. چرا؟ چون كه مخرب جسم و روح آدميزاد است."
دكتر الف با لبخندي مي گويد:" احسنت! حالا  مي خواهم بدانم شما كه اين طور شاه پسر فهميده اي هستي ديگه دنبال مواد، به قول خودت مخرب، نمي روي؟"
سجاد بلافاصله جواب مي دهد " نه خير ! اصلا و ابدا دنبالش نمي روم. زنگ مي زنم برام بيارن دم در!!"
بعد هم آخر مرام را مي گذارد و رو به دكتر الف مي گويد :" جان دكتر! خودت هم هر وخت پايه بودي كافيه...چي؟ يه تليف بزني به كوچيكت تا ترتيبش رو برات بدم...چي؟ سه سوته!!. جنس درجه يك. بدون ناخالصي. تضميني"
دكتر سرش را به علامت تاسف تكاني مي دهد و مي پرسد:" وقتي از اين جا مرخص شدي چه برنامه هايي براي خودت داري؟ مي خواهي چه كني؟ هيچ فكر كرده اي؟"
سجاد  يك ابرويش را بالا مي برد و  با لحن حق به جانبي مي گويد:" بله!" و بعد ادامه مي دهد:" اصلا جناب آقاي دكتر قيوم زاده ! به سرت قسم من تمام دقيقه هايي كه اينجا هستم رو دارم برنامه ريزي مي كنم. كه چي؟ كه وقتي پام رو از اينجا گذاشتم بيرون چطوري بتركونم"
دكتر الف مي پرسد : "با چي بتركوني؟"
-  با نماز و قرآن و دعا! دعا براي شماا آقاي دكتر اعتمادي!! كه سلامتي و سعادت را به ما ارزاني مي داريد.  همين موقع  تسبيحي را از جيبش در مي آورد و شروع مي كند به صلوات فرستادن زير لب.
كسي چيزي نمي گويد. تسبيح را در جمع مي كند كف دستش و دستش را مشت مي كند و مي پرسد : " جناب دكتر اصغر نژاد حالا شما نظريه تون چي هست؟"
دكتر مي پرسد :" راجع به چي؟"
سجاد لب پايينش را مي گزد و نگاه سرزنش كننده اي به دكتر مي كند:" نظريه تون راجع به استخدام من در يك كار دولتي."
-  مگر قرار است جايي استخدام شوي؟
-  استدعا مي كنم دكتر معروفي اين چه حرفي است كه مي فرمايين؟ اصلا من اينجا آمده ام كه چي؟ كه شما نظريه تون رو راجع به استخدام من اعلام بفرماييد.
-   شما به ما بگو ببينم كجا مي خواهي استخدام شوي؟
-  در اداره مبارزه با مواد مخرب
-  حالا چرا اونجا ؟
-  دكتر ديروز در تلويزيون چيزي ديدم كه اشك توي چشمام حلقه زد. خيلي تحت تاثير قرار گرفتم. اين نيروي انتظامي در محور كرمان - شيراز يك تن ماده مخرب كشف كرده بود . فكرش را بكنيد. يك تن!!! يك تن يعني چند كيلو جناب دكتر؟ يعني واسه يك عمر بر و بچ كافيه. حالا اينا مي خوان اين يك تن رو چي كار كنن؟ حتما مي دهند تحويل اداره مبارزه با مواد مخرب . اي خدا!!! اگه من رو اونجا استخدام كنن من خودم مي دونم اين مواد مخرب رو چطوري معدومش كنم. همچين همه اش را معدوم كنم كه خودشون به من مدال بدن! آخ! اگه مي شد اين كار استخدام ما درست مي شد! آقاي دكتر ترابي خواهش مي كنم هر كاري از دستت بر مياد براي من انجام بده. من اميدم اول به خداست و بعد به شما!

شنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۹

نفرين ابدي براي يك فمنيست (1)

مرد هاي زندگي ام را در ذهنم  مرور مي كنم . كار كدام يكيشان مي تواند باشد؟ كدامشان؟  بابايي؟  عزيز ترين برادر؟ همدوره اي هاي دانشكده؟  پسر هاي سينماي جوان؟ مهربان همسر؟  كدامشان را بيش تر از همه اذيت كرده ام ؟ قيافه هايشان را در ذهنم تداعي مي كنم. كار  كدام يكي از آنها مي تواند باشد؟
چشم هايم را مي بندم و از فكر بلاهايي كه سر بابا آورده ام به خودم مي لرزم. شايد به خاطر همين خاطرات است كه خودم حتي فكر بچه دار شدن را هم نمي توانم به ذهنم راه بدهم. بدترينشان سال هاي اول دانشگاه بود. فكر مي كردم  بايد با تمام قدرت  از خودم و زندگي ام در برابر افكار مرد سالارانه  باباي عزيزم دفاع كنم و اجازه ندهم استقلالم در تصميم گيري خدشه دارشود.
نمي دانم چرا آن سالها فكر مي كردم استقلال عمل يعني كه سفر كردن در شب! ساعت دوازده شب اگر سوار اتوبوس مي شدم و راه مي افتادم. شش صبح ترمينال آزادي بودم  و  به اين ترتيب يك روز از تعطيلات را مي شد از تلف شدن نجات داد اما دختر ها كه هيچ ، حتي پسر هاي كلاس هم اين كار را نمي كردند. چه عطش عجيبي داشتم براي اين كه نقشه ام را عملي كنم.
از پشت تلفن قهر آلود و عصباني از بابا مي پرسيدم  : همه بچه هاي دانشگاه اين طوري مي آيند خانه چرا به من اجازه نمي دهيد شبانه بيايم؟ باباي طفلكي ام مي گفت : "من فقط ازت خواهش مي كنم ساعت حركتت رو به من بگي تا من شش صبح ترمينال باشم و بيام سراغت. در ضمن لطفا با يكي از همكلاسي هايت بيا تنها خطرناك است!"
به خودم مي گفتم كه همين است.  خودش است . اين همان دست پنهان افكار كهنه مرد سالاري است كه از آستين محبت پدرانه در آمده و مي خواهد به بهانه دلسوزي و نگراني مرا محدود كند تا هيچ چيز را تجربه نكنم و لاي پر قو بزرگ شوم.
نمي گفتم و خبر نمي دادم كه كي مي خواهم بيايم خانه و يكدفعه ساعت هفت صبح  زنگ خانه را مي زدم و از پشت آيفون خبر مي دادم كه آمده ام. دلم نمي خواست مثل بچه ها يا ضعيفه ها كسي بيايد دنبالم. مگر خودم نمي توانستم از خودم محافظت كنم؟
به بابا و مامان مي گفتم كه ساعت دوازده شب با چهار تا از دوست هايم راه افتاديم و وقتي كه هوا روشن بود رسيديم ترمينال و چون پدر و مادر  هيچكدام از دوست هايم سراغشان نمي آيند من هم خجالت كشيدم به شما زنگ بزنم و خودم با آژانس ترمينال آمدم.  وقتي وحشت را در چشم هاي مامان و عصبانيت را در چشمهاي بابا مي ديدم با معصومانه ترين لحن يك دختر نوزده ساله مي پرسيدم:" چيه؟ چرا نگران شدين؟ خونه يكي از دوست هام هم همين نزديك ها بود و حتي در آژانس هم با هم بوديم." اگر لحن معصومانه ام كارگر نمي افتاد از شگرد عصبانيت متقابل استفاده مي كردم و  با صداي يك پرده بالاتر مي گفتم : " من بزرگ شده ام. چرا نمي خواين متوجه بشين؟ چرا با من اين طوري رفتار مي كنين؟" 
اولين بچه خانواده بودم كه از خانه دور شده بود. همين كه چند هفته مرا نمي ديدند دلشان برايم تنگ مي شد و زود مي بخشيدندم اما فقط خودم مي دانستم چطور و با چه كلكي آمده ام.
حقيقت ماجرا اين بود كه آخرين اتوبوس هاي ولوو ساعت ده شب حركت مي كردند و سه صبح مي رسيدند ترمينال آزادي . نمي دانم چرا بد بختانه اتوبوس ها شب تند تر حركت مي كنند تا روز . خلاصه اين كه سه صبح پياده مي شدم  وسط يك عالمه مسافر و معتاد  و لات و كارگر و  دست فروش و بي خانمان هايي كه شب را در ترمينال مي گذراندند . تا 5 صبح يك گوشه كز مي كردم و  مي نشستم  روي يكي از نيمكت هاي سرد و آهني. مدام آمار تعداد زنهاي دور و برم را مي گرفتم و  با ترس دور و برم را نگاه مي كردم. براي اطمينان بيشتر جايي را انتخاب مي كردم كه زير نور چراغي، چيزي باشد .
ساعت 5 ديگه واقعا حوصله ام سر رفته بود . آژانس ترمينال هم تا ساعت هشت باز نمي كرد و سرويس نداشت. انگار كه در روز مردم به تاكسي هاي مطمئن بيشتر احتياجي داشته باشند  تا شب!!
پنج صبح راه مي افتادم سمت صادقيه. هوا هنوز تاريك و روشن بود و  جز تك و توكي ماشين كه از خيابان رد مي شدند سكوت بود و سكوت. رفتگر ها هم بودند. و من قدم هايم را آن قدر تند برمي داشتم كه انگار مي دوم. كوله پشتي سبكم را روي دوش مي انداختم و از ترس مي دويدم. از بوق ماشين ها مي ترسيدم. از تنهايي مي ترسيدم. از سكوت و خلوت خيابان مي ترسيدم. سوار هيچ تاكسي يا ماشين شخصي نمي شدم و حواسم بود كه از پياده رو بروم. زير سايه تاريك مغازه ها و آن قدر تند راه بروم كه هيچ موجود زنده اي به گرد پايم هم نرسد و نمي رسيد. ساعت شش كه مي شد رسيده بودم ميدان پونك و از خستگي روي پاهايم بند نبودم. مي ديدم كه  تهران چطور آهسته آهسته از خواب   بيدار مي شود. نانوايي ها كه باز مي شدند و اتوبوس ها كه راه مي افتادند خيالم ديگر راحت شده بود تا خانه  ديگر راهي نبود. به اندازه دو ايستگاه اتوبوس. روي صندلي هاي اتوبوس كه مي نشستم جدي جدي حس مي كردم  فتح بزرگي كرده ام . حس مي كردم در جنگي    مقابل تاريخ مرد سالار   و فرهنگ خاورميانه اي  و جبر جغرافيايي يك تنه به پيروزي رسيده ام. خانه كه مي رسيدم به زحمت چشم هايم را باز نگه مي داشتم . تازه آن موقع وقت آن مي شد كه جواب نگراني ها و عصبانيت مامان و بابا را بدهم  ولي بعدش خواب بود. خواب شيرين دختر نوزده ساله اي كه فكر مي كند قله اي چيزي را فتح كرده است!!

اما نه! اين كار نمي تواند كار بابا باشد. باباي عزيزم با چشم هاي سبز مهربانش هيچ وقت  دلش نمي آيد دخترش را نفرين كند. بايد دنبال مرد ديگري بگردم.

جمعه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۹

در آستانه فصلي سرد

سرم درد مي كند. هزار تا دليل دارم كه خسته و عصباني باشم.
دسترسي به اينترنت ندارم. نه فيس بووك و نه سايت هايي كه بهشون معتاد شده ام. روزي چند بار مي آيم مي نشينم پاي كامپيوتر و مثل احمق ها  مدام تلاش مي كنم با چند جور فيلتر شكن و VPN  فيلترينگ را دور بزنم و نمي توانم . با يك كلك رشتي مي توانم روي وب لاگم  مطلب جديدي بگذارم اما حتي خودم هم نمي تونم به وب لاگ سر بزنم. همين يك قلم براي اين كه تمام روز آدم را پر كند از حس ناكامي كافي است .
 ديگر احتياجي نيست كه بشنوم يگانه ترين خواهر  file number    پرونده مهاجرتش را  دريافت كرده  و  يادم بيايد كه عزيز ترين برادر همين نوروز براي مصاحبه مي رود سوريه و وكيلشان قول داده كه قبل از 2012  بفرستدشان  تا از اين مرز پر گهر بروند. بروند و پشت سرشان را هم نگاه نكنند.
شايد هم علت سردردم  اين سمينار مثلا بين المللي مسخره پزشكي قانوني بود. براي  گرفتن گواهي شركت در آن، مجبور شدم دو ساعت تمام چرنديات سخنران هايش را تحمل كنم و  بد بختانه مهربان همسر هم همراهم بود و تمام مدت احساس گناه مي كردم كه حوصله اش دارد سر مي رود. دست آخر هم او را به جاي دكتر الف جا زدم . برگه گواهي شركت را كه براي خودم و دكتر الف گرفتم نزديك بود از حس پوچي  و بيهودگي همان جا بالا بياورم.
شايد هم علت اين احساس بدي كه امانم را بريده است . حياط بيمارستان امام بود. حوض فيروزه اي بزرگي كه جلوي پاويون رزيدنت ها ست و دو سال پيش همين جا درس مي خواندم براي امتحان رزيدنتي.
سرم درد مي كند و در تمام روز اين بيت شعر از فروغ  در ذهنم پژواك پيدا مي كند . " گوش كن/  وزش ظلمت را مي شنوي؟" انگار در بين هزار تا كوه سرگردان شده ام  و صداي فروغ از طرف همه كوه ها به سمت من انعكاس پيدا مي كند.
" گوش كن   /    وزش ظلمت را مي شنوي؟ "
شايد هم همه اين حرف ها چرند است و اين خلق پايين غير قابل تحملم به خاطر دوز هايي است از فلوكستين كه فراموش كرده ام ببلعم.
صداي فروغ را مي گذارم تا اتاقم را پر كند از كلماتش و .....
از آقاي رئيس پرسيدم كه آيا مي توانم عكس فروغ را به ديوار اتاق پزشكان در بيمارستان آويزان كنم. موافق بود. حتي از اين ايده هم استقبال كرد اما درست  از آن روز "شك" مثل خوره روحم را آهسته در انزوا مي خورد و مي تراشد. قاب عكسش را از كمد در آورده ام و گذاشته ام روي يك صندلي روبروي ميزم. و ار آن روز چشم هايش مدام جلوي چشمم است .
"خورشيد مرده بود /   و هيچ كس نمي دانست كه نام آن كبوتر غمگين  كه از قلب ها گريخته  /   ايمان است"
اين پوستر را ده سال پيش خريده ام. از يك كتابفروشي پايين دانشگاه . روز هاي اول دوره فيزيو پات بودم.  پوستر را بالاي تختم به ديوار چسباندم . اتاقي در طبقه ششم خوابگاه  كه پنجره  بزرگي داشت و هم اتاقي لاغري كه دندانپزشكي مي خواند و بعد ها براي يكي از پسر هاي همكلاسي اش چند بار اقدام به خودكشي هاي جدي كرد. مرده شوي!!
بعد ها هم كه از خوابگاه رفتم و ساكن خانه اي شدم در آپارتمان يكي از دوست هاي بابا، باز هم اين پوستر اولين چيزي بود كه به  ديوار اتاقم چسباندم. چند بار ديگر اسباب كشي كرده باشم خوب است ؟ و هر بار اين پوستر را مثل يك چيز مقدس با خودم از اين خانه به آن خانه كشانده ام و براي آدم هاي مختلفي كه هم اتاقي ام شدند توضيح دادم كه تصوير تار اين زن، در پس زمينه مشكي، تصوير پري كوچك غمگيني است كه در اقيانوسي مسكن دارد و دلش را در يك ني لبك مي نوازد آرام آرام.
دستش را بالا گرفته و بين انگشتهاي 3 و 4 اش چيزي گرفته كه معلوم نيست قلم است يا سيگار . بعد از اين كه متاهل شدم و طبعا در همه زمينه ها بايد اهلي مي شدم و عادت پوستر چسباندن به ديوار ها هم بايد از سرم مي افتاد. همه عكس ها را مي توانستم كنار بگذارم اما او را نه. مجبور شدم قابش كنم  و قابساز لعنتي اندازه ها را درست در نياورد. ناچار شدم پوستر عزيزم را از هر طرف قيچي كنم تا در قاب جديدش جا شود و اين همان بلايي بود كه بر سر خودم هم داشت مي آمد.
اما بعد از آن و پشت شيشه قاب برايم غريبه شده بود . انگار ديگر صداي همديگر را نمي شنيديم. آن قدر غريبه كه   بعد از اسباب كشي به خانه جديد حتي از كمد بيرونش نياوردم. به بهانه اين كه  قاب اش  با دكوراسيون خانه  جديد هماهنگي ندارد.
"هميشه پيش از آن كه فكر كني پيش مي آيد /  بايد براي روزنامه تسليتي بفرستيم"
خيلي وقت بود كه  به سرم زده بود  از قاب بيرونش بياورم و بچسبانمش به ديوار اتاق بيمارستان اما مطمئن نبودم عكس العمل ديگران مثبت باشد. حالا  از وقتي كه آقاي رئيس اجازه اش را داده است ، "شك" مثل زخم هاي هدايت دارد روحم را در انزوا مي خورد و مي تراشد.
فكر مي كنم بايد بيمارستان را رها كنم. احساس مي كنم بايد همه آدم هاي دوست داشتني آنجا را بگذارم و خودم را در كتابخانه اي،سالن مطالعه اي ، چيزي زنداني كنم. خسته شدم از بس كه خودم را پزشك عمومي معرفي كردم و هر بار خودم هم به خودم سر كوفت زدم  كه لياقت ام همين بوده است .
فروغ!  تو بگو من چه كنم؟ مي ترسم از تجربه يك فاز افسردگي دوباره در چهار ديواري خانه  و از طرف ديگر در بيمارستان هم نمي توانم ادامه دهم. مريض ها كم شده اند. احساس مي كنم ديگر چيزي ياد نمي گيرم . حس مي كنم همه چيز در بيمارستان عزيزم هم به يك جور  تكرار و تكرار پوچ رسيده است.
"و اين منم / زني تنها  /  در آستانه فصلي سرد / در ابتداي درك هستي آلوده زمين  /  و ياس ساده و غمناك آسمان "



پنجشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۹

تصوير چهارم

سرم را از روي بالش بلند مي كنم تا بهتر ببينمش و مي گويم : " حق نداري بهش توهين كني. من واقعا عاشقش شده ام "
مهربان همسر مي خندد و همان طور كه سرش را تند تند بالا و پايين مي كند، مي گويد: " آهان! آهان! متوجه ام عزيزم!"
چشم هايم را مي بندم و بدنم را كش و قوسي مي دهم. مي گويم: " اگر تو هم يك بار بيايي مطبش و ببيني كه چطور با مريض هايش مصاحبه مي كند، عاشقش  مي شوي. رد خور ندارد. حاضرم شرط ببندم"
باز هم سرش را تكان مي دهد و مي گويد: " آهان! آهان! من گي نيستم عزيزم!
از ادا هايش خنده ام مي گيرد و براي اين كه لجش را در بياورم، مي گويم: "حالا تو يك بار بيا و ببينش. شايد مشتري شدي عزيزم! " بالش زير سرش را بلند مي كند و به نشانه تهديد به طرفم نشانه مي رود.  حالا نوبت من است كه سرم را تكان تكان بدهم و بگويم : " آهان! آهان! خشونت خانگي عزيزم؟! "
 بالش را سر جايش مي گذارد و ملحفه را روي سرش مي كشد . مي چرخد و پشتش را مي كند به من. مثلا قهر كرده است. ياد يك جمله از " آنا گاوالدا"مي افتم كه شوهرش را اين طور توصيف كرده بود:" 80 كيلو عشوه گري خالص!"  دست هايم را دور كمر اين 80 كيلوي عزيز حلقه مي كنم و   نفس هايم پر مي شود از بوي تنش. مي گذارم چند دقيقه بگذرد و  بعد كنار گوشش پچ پچ مي كنم:" آشتي؟ آشتي؟ "
پلك هايش را به اندازه يك ميليمتر باز مي كند و از گوشه چشم نگاهي به من مي اندازد . همين نيم نگاه هم براي من منت كش، كافي است تا خودم را لوس كنم و بگويم : " هاني! دوستم داري ؟"
به جاي جواب دادن مي پرسد :" اين  همان روانپزشكي نيست كه كچل است؟"
-" آفرين ! خودش است! دكتر ب چاق است . سنش هم بايد بيشتر از دو برابر سن تو باشد. در عوض قدش نصف قد تو است. مو هم ندارد . كمرش هم خيلي درد مي كند. در عوض همه اين ها، شخصيتش خيلي جذاب است. خيلي زياد!  من به خاطر همين ظرافت هاي روحش عاشقش شده ام. واي! هاني باورت نمي شود چقدر با سواد است. خيلي زياد! خيلي زياد!
و چقدر با تجربه و مسلط در عرض سي ثانيه مريض وسواسي را از مريض سايكوتيك تشخيص مي دهد. داخل مطبش هم يك كتابخانه شيك و درجه يك دارد. تعداد دارو هايي كه مي نويسد كم است براي هر مريض يكي دو قلم بيشتر نمي نويسد. برعكس دكتر الف كه از همه دسته هاي دارويي اعم از ضد افسردگي و تثبيت كننده خلق و  آنتي سايكوتيك ها و بنزوديازپين ها  براي مريض يك يا دو قلم  مي نويسد و  بالاخره مريض با هر تشخيصي به يكي از آن همه دارو جواب مي دهد."
 مهربان همسر توجهش جلب شده و دارد به حرف هايم گوش مي دهد.
"هاني! باورت نمي شود كه دكتر ب اجازه نمي دهد كسي مجيزش را بگويد. طوري رفتار مي كند كه نه من و نه مريض ها هيچ كدام به خودمان اجازه اين كار را نمي دهيم. باورت نمي شود چقدر راحت با مريض هايش ارتباط برقرار مي كندو چقدر هوشمندانه عملكرد مريض را ارزيابي مي كند . بعد از اين كه مريض از در بيرون رفت  توضيح كوتاهي مي دهد. مختصر اما خيلي خيلي مفيد. تازه يكي از دوست هاي دكتر كه آمده بود مطب من فهميدم از فارغ التحصيل هاي دبيرستان البرز است. تخصصش را هم در آمريكا گرفته. اين مرد يك نابغه است . من عاشقش هستم ... "
مكث مي كنم و بعد اعتراف مي كنم: " يك بار كه در مطب كنارش نشسته بودم واقعا حس كردم بايد هر طور شده يك نفر بشوم مثل او و بعد با همان لحن مخصوص خودش به مريض هايم بگويم: "خيلي خب! براي من يك خرده از حال خودتون بگيد"
كلمه "حال" را يك جور خاصي تلفظ مي كند. الف آن را مي گيرد و مي كشد آن قدر كه دلم مي خواهد به جاي مريض روي مبل روبرويش نشسته بودم و قرار بود از حااااال خودم برايش بگويم"
هاني مي گويد :" خب...؟"
گردنم را كج مي كنم و مي پرسم :" نظرت چيه من يك دفعه ديگه امتحان رزيدنتي بدم ؟"  

همه كيك هاي شكلاتي زندگي ام

از وقتي كتاب "تفسير خواب" فرويد را دستم گرفته ام توجه ام به  دنياي خواب هاي خودم و مهربان همسر  جلب شده است. نمي دانم فقط حافظه من براي ياداوري خواب هايش اين قدر ضعيف عمل مي كند يا هميشه همين طور است.
صبح بعد از بيدار شدن از خواب بايد همان لحظه و همان طور كه  در تخت خوابيده ام، تمركز كنم تا شايد چند تصوير گنگ و پراكنده ، يادم بيايد. در غير اين صورت هيچ چيز دستم را نمي گيرد.
اما در مورد دنياي خواب هايم يك چيز جالبي را فهميده ام. نويسنده داستانهاي  خوابهايم  اصلا موجود بااستعدادي نيست. سبك اش بر اساس يك جور سمبليسم سطحي و مسخره  است. مثل همان نمايشنامه هاي قلابي و احمقانه اي كه در مدرسه ها اجرا مي كرديم. ماجراي جنگلي با يك پادشاه زورگو كه هميشه شير بود و حيوانات جنگل را اذيت مي كرد و حيوانها با هم متحد مي شدند تا عليه او قيام كنند و يكي هم اين وسط شهيد مي شد و از جايي كه خونش ريخته شده بود لاله مي روييد. دقيقا به همين خنكي!!!
از ناخواگاهم انتظار داشتم يك كم پخته تر و عميق تر خواب ببيند. نمي گويم در حد و اندازه هاي "مرشد و مارگاريتا" ي بولگاكف يا "كوه جادو" ي توماس مان. نه! اما اگر يك چيزي در مايه هاي سوسك شدن هاي  كافكا هم بود، باز بد نبود.  دست كم اين قدر جلوي خودم سر افكنده نمي شدم.
مثلا يكي از اين خواب ها را كه مجبور شدم براي به خاطر آوردنش دير به بيمارستان برسم اين جا تعريف مي كنم.
اين يكي از پيشرفته ترين هايش است مثلا.
"منتظر يك مهمان بودم. در اتاق كوچك و ساده اي كه شبيه اتاق هاي خوابگاه يا پاويون بود. روي يك تخت يك نفره آهني و  بد ريخت نشسته بودم كه كنار آن ميزي بود. شبيه وقت هايي كه در خوابگاه منتظر مهماني بودم. دلم مي خواست پذيرايي عالي و خوبي را تدارك ببينم. مي خواستم طرف را سورپرايز كنم و محبت و احترامش را جلب كنم. به خاطر همين هم از قبل يك كيك شكلاتي درجه يك خريده بودم و گذاشته بودم روي ميز كنار تخت. همه اش به فكر اين بودم كه دو تا فنجان آبرومند هم از يك جايي گير بياورم تا از همين قهوه هاي فوري درست كنم. اما در آن اتاق محقر حتي دو تا فنجان يا دو تا ليوان هم شكل هم به هم نمي رسيد. حتي چيزي براي هم زدن قهوه هم نبود. دو تا چنگال گذاشته بودم كنار ظرف كيك و داشتم فكر مي كردم كه كيك را در همات ظرف خودش مي بريم و مي خوريم. به كيك نگاه مي كردم و به خودم مي گفتم چقدر خوب شد كه اين را خريدم. كيك كوچك و زيبايي بود. روي آن را يك لايه خامه سفيد داده بودند و روي صفحه سفيد خامه را با شكلات تيره تزئين كرده بودند. داشتم  به سليقه اي كه اين كنتراست رنگ ها را درك كرده است ، آفرين مي فرستادم كه چشمم به ساعت افتاد. طرف خيلي دير كرده بود. بلند شدم و در اتاق چند قدم راه رفتم. از پشت پنجره بيرون را نگاه كردم.خبري نبود. دوباره شروع كردم به قدم زدن و نمي دانم چرا يك دفعه حس كردم عصباني هستم. حس كردم طرف را زيادي تحويل گرفته ام. ار خودم بدم آمد كه نگران يك شكل نبودن فنجان ها بوده ام. روي تخت نشستم و زل زدم به كيك. چرا بايد اين طور منتظر مي نشستم؟ چه چيزي ارزش اين را دارد كه اين طور برايش وقت بگذارم؟ اجازه داده ام كسي بهم توهين كند ؟ دندان هايم را روي هم فشار دادم و با يك ضربه سريع كيك را پرت كردم وسط اتاق و دراز كشيدم روي تخت.
 داشتم فكر مي كردم اگر كتاب جديدي دم دستم بود مي توانستم همين جا روي تخت دراز بكشم و همه چيز را فراموش كنم  اما بعد از چند دقيقه پشيمان شدم. فكر كردم باز عكس العمل هاي احمقانه از خودم نشان داده ام. از جا بلند شدم تا ببينم چه بلايي سر كيك آورده ام. يك تكه از آن جدا شده بود  و خود كيك هم كج شده بود. كيك را برداشتم و سعي كردم تكه جدا شده را سر جايش بچسبانم. كيك زيبا و خواستني ام را به چه روزي انداخته بودم. داشتم خودم را به خاطر  كار احمقانه اي كه كرده بودم سرزنش مي كردم و فكر مي كردم اگر الان در باز شود و آن مهمان لعنتي بيايد تو ، چقدر بد  مي شود!
سعي كردم به موقعيت مسلط شوم. به خودم گفتم كه مي تونم از پسش بر بيام. به خودم دلداري مي دادم كه مهم نيست و اين كيك قرار بود طرف را سورپرايز كند اگر اصلا نباشد هم، مهم نيست. بعد فكر ديگري كردم . شايد اگر تلاش مي كردم مي شد دوباره به كيك شكل و قيافه اي داد. كيك را دوباره گذاشتم روي ميز . با چاقو قسمتي از آن را كه خاكي شده بود بريدم و گذاشتم كنار. تمام  آن گل ها و تشريفات رويش بهم ريخته بود. درست است كه ديگر نمي شد كنتراست زيباي سفيد و قهوهاي سوخته را كنار هم باز سازي كرد اما اگر همه خامه اش را با شكلات ها به هم بزنم و دوباره روي كيك بمالم احتمالا يك رنگ قهوه اي كمرنگ و يكدست مي شود. چيزي جالبي نيست اما از هيچي بهتر است. زمين را تميز  كردم و دوباره آمدم سراغ كيك. مي ترسيدم وقت كم بياورم براي اين كار. به ساعت نگاه كردم. كلي زمان گذشته بود و طرف هنوز نيامده بود. حس كردم دوباره دارم عصبي مي شوم اما اين بار خودم را كنترل كردم. به خودم گفتم اول درستش مي كنم و بعد با آرامش تصميم مي گيرم. خامه روي كيك گلوله گلوله مي شد و نمي شد آن را راحت به هم زد. حتي يك ظرف ديگر نداشتم كه از آن كمك بگيرم. داشتم طرح هاي جديدي را امتحان مي كردم. فكر كردم مي توانم از آن يك جور تابلوي نقاشي مدرن بسازم. از همين ها كه درهم و بر هم اند و هيچ كس از آن هيچ چيز نمي فهمد. خنده ام گرفته بود از بازي كه روي كيك در آورده بودم. كارم كه با كيك تمام شد .ساعت را نگاه كردم. باز هم خنده ام گرفت كه چند لحظه پيش مي ترسيدم براي راست و ريس كردن كيك وقت كم بياورم. طرف هنوز هم نيامده بود. كيك را برداشتم و پنجه  دستم را زير ظرف آن گرفتم. با آرامش انگار كه در مسابقه پرتاب ديسكي چيزي شركت كرده باشم كيك را با تمام قدرت پرت كردم.
اين بار طوري كه همه كيك روي زمين له شود و هيچ جور ديگري نشود از روي زمين جمع اش كرد."
فكر كنم همين موقع ها بايد مهربان همسر از خواب بيدارم كرده باشد. شايد هم تا صبح چندين بار ديگر  كيك را از روي زمين جمع كرده ام و گرد و خاگش را پاك كرده ام و چنين بار  كوبيدمش به اين طرف و آن طرف."

چند وقت است كه دوباره فيلم ياد هندوستان رزيدنتي كرده است!   فكر كردم دندان لق رزيدنتي در ايران را كشيده ام و انداخته ام دور.  اما حالا دوباره بايد روي زمين زانو بزنم و ببينم اين كيك شكلاتي را را كه دو سال پيش پرتاب كرده ام  حالا چطوري مي شود جمعش كرد؟