جمعه، دی ۱۰، ۱۳۸۹

شباهتهای عجیب عاشقان و معتادان


از صبح تا  حالا يك سردرد خفيف اما مداوم عذابم مي هد. الان اما تازه از خواب بيدار شده ام. خانه  را تميز و مرتب كرده ام و بعد از يك دوش آب داغ، يك عدد استامينوفن انداخته ام بالا. آن هم از نوع كدئينه. با يك فنجان قهوه غليظ و يك بسته كاكائو تلخ نشسته ام اينجا و  مي خواهم راجع به يكي از موضوعاتي كه دكتر ابراهيمي در وب لاگش مطرح كرده است،مطلبي بنويسم.  لينكش را همين جا مي گذارم اما چون مطلب خلاصه اي است خود متن را هم كپي كرده  ام.

شباهتهای عجیب عاشقان و معتادان

آیا عشق و اعتیاد دارای یک سرچشمه اند؟
به دلایل زیر که برگرفته شده ازسالیان کار مستمر رواندرمانی و تجربیات بالینی ام با این قبیل مراجعان است پاسخ به این سئوال مثبت می باشد:

*** رفتارهای هر دو گروه با وسواسهای شدید فکری و مشغولیت مدام ذهنی با ماده مخدر یا معشوق همراه است.
*** تمامی فعالیتهای دیگر زندگی عاشقان و معتادان تحت الشعاع معشوق و مواد قرار دارد.
***هدف اصلی زندگی رسیدن به معشوق یا افیون است.
*** بیقراری شدید در صورت ناکامی در وصال به معشوق یا ماده مخدر.
*** ترس همیشگی از دست دادن محبوب یا ناتوانی در تهیه مواد.
*** افسردگی شدید علامت اصلی ترک در معتادان یا دوری از معشوق است.
*** دشواری شدید ترک اعتیاد یا رها ساختن معشوق.
*** واپس روی شدید و آزاد شدن گرایشات کودکی و رفتارهای ابتدایی در هر دو گروه به هنگام دوری یا فراق.
دسته.
*** و آخرین و مهمترین نکته : هر دو ارتباط مستقیمی با امیال جنسی
دارند !
اين پست را مدت ها پيش خوانده بودم و موقع خواندنش پوز خندي زده بودم و با خودم فكر كرده بودم كه چه ربطي دارد؟ قضاوتم بر اساس همان نظام اخلاقي سنتي بشر است كه "مصرف مواد" را مذموم و "عشق" را ممدوح  مي داند.
اما اين مريض جديد انگار دقيقا براي ثابت كردن نظريات آقاي دكتر  از آسمان نازل شد و  در بيمارستان بستري شد:
منظورم سبحان است كه در پست قبلي مفصل راجع بهش توضيح دادم. سبحان با چنان عشقي از كراك و شيشه و ابسلوت حرف مي زند كه جدا آدم رو تحت تاثير قرار مي دهد.
 اريك برن در نظريات ارتباط متقابلش يك اصل دارد به اين صورت: هر آدمي همان طور كه در طول شبانه روز به يك مقدار حد اقلي از غذا احتياج دارد به يك مقدار حداقلي از "نوازش" هم احتياج دارد.  منظور از نوازش هر گونه محبت يا تاييد يا هم دردي و احساساتي از اين دست است كه بايد از آدم هاي دور و بر دريافت كرد.
اريك برن در كتاب "بازي ها" يك جمله دارد كه من عاشقش هستم. مي گويد: "اگر انسان نوازش دريافت نكند، مغزش مي پكد" . امروز ايده جالبي به ذهنم رسيد . شايد بشود آن را اين طور بيان كرد:
ما در شبانه روز به حد اقلي از غذا احتياج داريم  و همين طور به حد اقلي از "لذت". (شايد مفهوم "نوازش" برن هم به صورت زير مجموعه اي از اين لذت در بيايد)
و حالا مي خواهم بگويم درست است  كه اگر انسان لذت دريافت نكند مغزش مي پكد  و اما اگر بيش از ظرفيتش هم لذت دريافت كند مي پكد. مثال لذت بيش از ظرفيت هم مي شود  عاشق ها و معتاد ها.
لذت عشق مي تواند باعث شود كه مغز آدم بپكد و كارهاي به دور از منطق انجام دهد و  خود را قرباني كند . همان طور كه لذت مصرف مواد و هاي شدن هم آن قدر زياد است كه مي تواند مغز را بپكاند و باعث شود آدم همه زندگي اش را به پاي آن بريزد.
منظورم اين است كه اگر بين "عشق" و "مواد" يك شباهت باشد بايد يك جور "لذت فوق تصور" باشد.

پنجشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۹

وقتي از عشق حرف مي زنيم، ...


دكتر بروير در كتاب "ونيچه گريست" همه ذهنش را عشق برتا گرفته است . شب و روز ،در خواب و بيداري به برتا فكر مي كند. همه كار ها و زندگي  و افكارش حول محور عشق اين دختر بيست ساله مي گردد.
1-  نيچه از دكتر بروير مي پرسد: " به من بگو اگر ذهن تو ،خودش را با برتا مشغول نكند، چه داري كه به آن بيانديشي؟"
و من اين روز ها مدام از خودم مي پرسم: چه دارم كه به آن بيانديشم ؟  يعني اصلا به چه چيزي بايد بيانديشم؟ مهم ترين چيزي كه در اين دنيا پيدا مي شود چيست؟  منظورم مهم ترين و بزرگترين و ارزشمند ترين "چيز" است. چيزي كه ارزش اين را داشته باشد كه  به آن بيانديشي. آدم بايد ذهن و زندگي اش را وقف چه كاري يا چه چيزي  يا چه انديشه اي بكند؟

2-  نيچه از دكتر بروير مي پرسد: "هيچ فكر كرده اي ممكن است برتا سمبل ميل تو به خيلي چيز هاي ديگري باشد ،كه هيچ ربطي به  برتا ندارند؟"
و من اين روزها از خودم مي پرسم : برتا سمبل چه چيز هايي است؟  "فرديت" آدميزاده است كه به عشق معني مي دهد ؟  آدم ها در عشق دنبال كسي مي گردند كه شبيه آنها باشد يا اين كه به كلي با آنها متفاوت باشد ؟ دنبال سايه اي از آن  "من" مي گردند كه دلشان مي خواست باشند اما نيستند؟
يعني كل قضيه يك سو تفاهم بزرگ بشري است ؟  مثل "مذهب"  و "خدا" كه بشر از روي ترس از مرگ خلق كرد؟ اگر عشق هم مثل خدا است پس از ترس چه چيزي و يا فقدان چه چيزي  پناه مي بريم به عشق ؟ از ترس تنهايي ؟
چقدر وقتي نيچه دكتر بروير را مسخره مي كند ، لذت مي برم . وقتي كه خاطره هاي عاشقانه بروير را آماج حمله هايش مي كند و ثابت مي كند كل داستان اين تراژدي شكوهمند چيزي نيست جز خيال پردازي هاي كودكانه  و ابتدايي كه براي خلق شان هيچ نيازي نبوده است كه آدم تيز هوشي مثل بروير باشي!
مساله همين جاست به گمانم!  دكتر بروير مي خواهد چيزي داشته باشد كه فقط و فقط مربوط باشد به دكتر بروير!
منظورم اين است كه  چيزي باشد كه  مفهوم "بروير بودن" را معني كند.  "من" را معني كند.  يعني در اين زندگي  چيزي باشد كه آفريده "من" باشد. دنيا مي آييم و بعد هم از دنيا مي رويم حالا  در اين بازه زماني چه فرقي مي كند كه چشم هايت آبي باشد يا مشكي ؟ اسمت  صغرا باشد در خاورميانه يا بروير باشي از اسكانديناوي. پزشك باشي يا بقال. جدا چه فرقي مي كند؟ چه اهميتي دارد كه روي سنگ گورمان چه بنويسند؟ جوانمرگ شدن با مرگ در اثر كهولت سن چه فرقي دارد؟ شايد آدميزاده در برابر  تحقير فراموش شدن پس از مرگ است كه مي خواهد متفاوت باشد! شايد عشق يك جور مقاومت است در برابر اين كارخانه انبوه سازي طبيعت كه اين همه آدم را با ژن هاي مشابه روانه زندگي مي كند! 
ياد شازده كوچولوي آنتوان اگزوپري افتادم كه مي گفت " اون چيزي كه روباه من رو از بقيه روباه ها متفاوت مي كنه اينه كه دوستش دارم و علت اين كه دوستش دارم اينه كه با بفيه روباه ها  فرق داره"
ميل به متفاوت بودن ، همان ميل به ديده شدن است. يك جور مبارزه با فراموشي است ؟ يعني همان التماس جاودانگي؟ يعني همان خشم فرو خورده آدميزاد در برابر مرگ ناگزيرش؟
نيچه بود كه مي گفت همه ما دنبال چشم هايي مي گرديم كه به ما و زندگي مان نگاه كنند؟ چشم ها ! يك جفت چشم هم كافي است. نه؟
حس بروير را بعد از هيپنوتيزم درك مي كنم. من پيش تر لب اين پرتگاه  ايستاده ام و ته سياه و تاريك آن دره را ديده ام.

شنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۹

بدون عنوان

هزار سال پيش برايم نوشته و يا لابلاي حرف هايش گفته بود كه : "حس مي كنم فقط وقتي كه حال خوشي نداري قلم دست مي گيري و مي نويسي. اين كار به متن هايت آسيب جدي مي زند."
يك نفر ديگر هم اين مفهوم را جايي گفته بود. كي بود خداي من؟! شايد آقاي آنتولني در "ناطور دشت" سالينجر وقتي دارد هولدن را نصيحت مي كند .نه! آنتولني فقط در مورد فوايد درس خواندن آكادميك بود كه حرف مي زد .
پس كي بود؟!
بادم آمد!! "خانم نويسنده" بود در كتاب "ترلان" نوشته فريبا وفي. خانم نويسنده بعد از اين كه داستان ترلان را خوانده بود داشت نظرش را به او مي گفت.
همين االان رفتم نگاه كردم. حدسم درست بود. عين جمله اش اين بود: "روزگار گوركي و نوشتن از مردم بدبخت تمام شده . اين روز ها براي نويسنده شدن بايد دوره هاي نويسندگي خلاق را گذراند. اگر بخواهي با اين روحيه ( افسرده ) بنويسي،داستانت چيز خوبي از آب در نمي آيد. واي به حال كسي كه بخواهد تراوشات تلخ ذهن ما را بخواند! من يكي اگر حالم به هم بخورد دوست دارم در تنهايي بالا بياورم. نشان دادنش به ديگران لطفي ندارد"
اما من اين طور فكر نمي كنم. وقتي آسيب پذير و ناتوان در گوشه يكي از مينيمم هاي خلقي ام  در خود مچاله شده ام، تنها چيزي كه برايم اهميت دارد اين است كه دستم را بگيرم به جايي و خودم را بكشم بالا . حالا اگر نوشتن بتواند طناب نجاتي باشد چرا بايد در استفاده از آن ترديدي به خرج بدهم؟ چه اهميتي دارد كه  از لابلاي كلمات متن خون چكه كند؟ يا هات چاكلت؟
 اگر بالا آوردن حالم را بهتر مي كند اين كار را مي كنم برايم هم مهم نيست كه جلوي چهار تا خواننده آن سطر ها باشد . مي خواهم در دنياي كلمات "آن باشم كه هستم" بدون هيچ پيرايش و سانسوري . بدون هيچ آرايش و رنگ و لعابي. برهنه و بي هيچ تن پوشي راست بايستم و زل بزنم مستقيم در چشمهاي آن چيزي كه مي گويند زندگي است.
به اندازه كافي در زندگي روز مره نقش بازي نمي كنيم ؟ در همين يك گله جا هم نمي شو د هيچ ادعايي كرد ؟  داستاني كه اين طور نوشته شود آدم را ياد عروسك هاي كوكي فروغ مي اندازند كه مي توانند سالها در لابلاي تور و پولك بخوابند و با هر فشار هرزه دستي هم فرياد بزنند :" آه ! من بسيار خوشبختم"


جمعه، آذر ۲۶، ۱۳۸۹

با اين كه در نوزده سالگي مرده ام

چند لحظه پيش فيليپ راث مستقيم به مغزم شليك كرد.  به همين دليل ناچار شدم بيايم اينجا و سركي بكشم به وب لاگ ها و سايت هاي جور واجور  تا قدرت اوليه ضربه را بگيرم!! به محض اين كه ذهن غافلگير شده ام بتواند سر پا بايستد برمي گردم سر داستان.  اولين كتابي كه از او خواندم "يكي مثل همه" بود كه داستان سر راستي داشت.
بعد "و نيچه گريست"  را دستم گرفتم كه درست نشانده بودم وسط دوئل بزرگترين روانكاو و قهار ترين فيلسوف همه تاريخ . بايد در مورد اين كتاب خيلي بيشتر از اين ها بنويسم. اما الان داشتم مي گفتم براي اين كه خودم را آرام كنم و نجات بدهم از شر طعم گس و عجيب افكار اروين يالوم در "ونيچه گريست" ، آمدم "خشم" فيليپ راث را دستم گرفتم.
انتظار داشتم كاري باشد شبيه "يكي مثل همه". تا همين چند دقيقه پيش هم حدسم درست بود . ماجراي يك جوان يهودي آمريكايي كه داشت براي برنامه هايش در آينده نقشه مي كشيد و با تمام وجود تلاش مي كرد . داستان جوري پيش مي رفت كه آدم يك آينده درخشان را برايش پيش بيني مي كرد و بعد يكدفعه با يك جمله كوتاه و يك تغيير ناگهاني در فضاي داستان فيليپ راث  كلت كمري اش را مي كشد و مستقيم شليك مي كند وسط لوب فرونتال خواننده .
"با اين كه در نوزده سالگي مرده ام … "
شگرد با حالي بود! حالا بروم مثل بچه آدم بقيه داستان را بخوانم.

چهارشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۹

ماجراي دختري كه هيچ مشكلي نداشت!!

دكتر الف اين طور معرفي اش كرد ": دختر جواني است كه ده روز پيش  از خانه فرار كرده است و همين ديشب پليس او را پيدا كرده و تحويل خانواده داده است.  حالا هم بنا به اصرار خودش مي خواهد در اين بيمارستان بستري شود"
از مصاحبه كردن با دختر هاي جوان و نوجوان حسابي لذت مي برم. قشر مورد علاقه ام هستند. به گمانم  حس كمك كردن به آنها تمايلات فمنيستي ام را ارضا مي كند! به هر حال نازنين را دعوت كردم كه بنشيند و خودم هم يك صندلي روبرويش گذاشتم و شروع كرديم .  نازنين اول دبيرستان بود و ارتباط برقرار كردن با او هم اصلا كار سختي نبود. بعد از اولين سوال open خودش شروع كرد به حرف زدن و كافي بود دست هايت را بزني زير چانه و فقط گوش كني. كمتر از چند دقيقه از مصاحبه نگذشته بود كه يك سنجاق قفلي كوچك از جيبش در آورد و شروع كرد به بازي كردن با آن. به اين صورت كه مدام سوزن را در نوك انگشتانش فرو مي كرد و در مي آورد.
 تشخيص گذاشتم: اختلال شخصيت مرزي.
فلاش بك به كارگاه "برخورد با خانواده هاي بيماران اختلال شخصيت مرزي" كه خانم دكترمژگان صلواتي برگزار كرده بود:
در اين كارگاه خانم دكتر مساله خيلي جالبي را مطرح كردند و آن هم انواع روش هاي self harm در اين بيماران بود كه گاهي در حد تخريب و تحقير خود ر روابط هم ممكن است پيچيده باشد. در مورد همين self   harm هم كه مقابل چشمان مصاحبه كننده انجام مي شود خانم دكتر تذكر داده بود كه بايد قاطعانه از بيمار خواست كارش را ادامه ندهد.
البته من هم خيلي قاطعانه از نازنين خواستم  كه سوزن را كنار بگذارد اما مثل اين كه او قطعيت ام را خيلي جدي نگرفت. جوابي هم كه به درخواستم داد تاييد كننده تشخيص بود. نازنين گفت كه اين كار آرامش مي كند. واضح است كه بعد اين حرف ها از خود زني و خود كشي بپرسم كه سابقه هر دويشان را داشت. مي گفت وقتي خون خودش را مي بيند حس مي كند از خودش و ديگران انتقام گرفته است و اين حس خيلي لذت بخش است.
وقتي با مادرش حرف مي زدم جمله اي گفت كه بار ديگر كارگاه كتر صلواتي را به خاطرم آورد. مادرش مي گفت اين دختر من انگار دو تا شخصيت داره . يك موقع هايي آن قدر عاقل و خوب و سر به راه و درس خوان است كه خدا را هزار مرتبه شكر مي كنم . يك موقع هايي هم چنان بد قلق و پرخاشگر است كه باوركردني نيست كه اين همان دختر آرام قبلي است.
مادرش وسواس آلودگي داشت و به همين ميزان هم نگران آلودگي هاي جامعه بود و با اين استدلال به نازنين اجازه نمي داد تا سر كوچه هم تنها برود. دبيرستان را هم با سرويس مي رفت و هر كلاس  يا جاي ديگري مادرش شخصا او را مي رساند و بعد برمي گرداند . فكرش را بكنيد يك همچين مادري وقتي شنيده است كه دخترش از خانه فرار كرده چه حسي به او دست داده است!
نازنين از خانه كه بيرون زده، اول رفته  ترمينال جنوب تا از تهران خارج شود اما بعد در ترمينال با كسي آشنا شده بود كه به او قول داده كه شب براي خواب به او جايي بدهد و به اين ترتيب او را به يكي از شهر هاي اطراف تهران برده بودند و خلاصه همان داستان تكراي و غم انگيزي كه انتظارش را در اين موارد مي شود داشت ،براي نازنين هم تكرار شده است . نكته اما اين بود كه نازنين همه اتفاقات را بدون هيچ تغييري در affect   تعريف مي كرد . انگار داشت براي من يك فيلم سينمايي را كه آخر هفته ديده است توضيح مي دهد. بدش هم نمي آمد بعضي جا ها را شاخ و برگ بدهد. تك تك  آدم هايي را كه در اين مدت ديده بود و همه ماجرا را با جزئيات تعريف مي كرد . تنها چيزي كه برايش مهم بود اين بود كه از اين ماجرا ها چيزي به گوش پدر و مادرش نرسد.
خوشبختانه خشونت جنسي جديي را تجربه نكرده بود. البته اميدوارم نازنين در اين زمينه راست گفته باشد. خلاصه اين كه براي شنيدن داستانش تا ديروقت در بيمارستان ماندم و با نازنين و مادر و پدرش جداگانه صحبت كردم و سه صفحه شرح حال پر و پيماني در پرونده اش نوشتم. در تمام مدت مصاحبه نازنين التماس مي كرد كه او را به زور از بيمارستان بيرون نكنيم و بگذاريم تا هر وقت كه مي خواهد آنجا بماند و علت اين خواهشش را هم نفرتش از خانه و پدر و مادرش مي دانست. پدرش هم با همين شدت و حدت از نازنين شاكي بود و علت همه مشكلات نازنين را كوتاهي همسرش در رسيدگي به خانواده و از طرف ديگر ژنتيك معيوب خانواده همسرش مي دانست!!
راستي شما به "معجزه" اعتقاد داريد؟  فردا صبح كه رفته بودم داخل بخش تا سري به نازنين بزنم معجزه را با چشم هاي خودم ديدم.
 نازنين پاهايش را در يك كفش كرده بود كه حتي حاضر نيست يك دقيقه ديگر در بيمارستان بماند. پدر و مادرش هم  ناگهان به اين عقيده رسيده بودند كه دخترشان هيچ مشكلي ندارد جز چند تا دوست ناباب و  با خوشحالي  داشتند رضايت مي دادند كه نازنين را ببرند.
انگار آقاي معجزه تصميم گرفته بود در يك نماي فشرده پاتولوژي و بستر خانوادگي شكل گيري يك شخصيت مرزي را به نمايش بگذارد.
اسم و تلفن خانم دكتر را برايشان روي يك سرنسخه نوشتم و اصرار كردم كه حتما به ايشان مراجعه اي داشته باشند. پدر نازنين اما در حالي كه دخترش را بغل كرده بود و پشت سر هم مي بوسيدش گفت : "اين دختر من حالش خوبه! هيچ مشكلي هم نداره!  من مي دونم چي مي خواد. با خودم مي برمش اروپا.مي برمش دور دنيا را بچرخد . هر چيزي كه بخواهد برايش مي خرم . نگاهي به نازنين كرد و گفت : مگه نه دخترم؟"


سه‌شنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۹

وب گردي تراپي


همين امشب يك درمان جديد  كشف شد: "وب گردي تراپي"
 واژه "وب گردي" آدم را ناخودآگاه به  ياد واژه "ولگردي" مي اندازد. به همان اندازه هم لذت بخش است . امشب حسابي  در پياده رو هاي دنياي مجازي قدم زدم و  هر جا كه فكر كني سرك كشيدم. كلي  چيز هاي با حال و جالب پيدا كردم .  وب ها و سايت هايي كه  لينك شان را گذاشته ام در وبلاگ حاصل همين ولگردي هاست .  خدايا از تو ممنونم كه اينتر نت را براي ما آفريدي تا گاهي بتوانيم در كوچه پس كوچه هايش خودمان را گم و گور كنيم و كلي دوست و آشناي ناشناس پيدا كنيم . خدايا شكرت! مجددا خدايا شكرت!! ( سعدي رحمه الله عليه هم در اين زمينه مي فرمايد : بر هر لينكي دو شكر واجب است)
"اروین یالوم" را هم در همين وب ها پيدا كردم. به خودم قول مي دهم  فردا از خجالت اين خانم يا آقاي "اروين يالوم" در بيايم . مثل اين كه چندين و چند كتاب با حال دارد و من خبرش را نداشتم !

من يك ارمني هستم!

بدون اغراق  درصد قابل توجهي از بيماراني كه در اين چند ماهه ديده ام با هذيانهاي مذهبي مراجعه كرده اند. مثلا همين خانم 60 ساله اي كه پسرانش او را آورده اند به علت اين كه روز ها روزه مي گيرد و شب ها با نماز و دعا شب زنده داري مي كند.
مصاحبه ام كه تمام مي شود بيمار از من مي خواهد كه روسري ام را جلوتر بكشم و موهايم را بپوشانم. جوابي را كه مدت هاست به اين گونه درخواست ها مي دهم، براي اين خانم هم تكرار مي كنم: " من ارمني و مسيحي  هستم" بعد هم خيلي سريع با يك سوال جديد موضوع را عوض مي كنم  بيمار چه قانع شود و چه نه، ناچار مي شود دست از امر به معروفش بر دارد. با اين حال دقيقا نمي دانم كه واكنشم صحيح است يا نه؟!
اگر بخواهم كلي تر به قضيه نگاه كنم بايد بگويم  منظورم دقيقا لحظاتي است كه بيمار اصرار دارد روند مصاحبه را وارونه كند و به محض اين كه فرصتي پيدا شود ، شروع مي كند به پرسيدن سوال هاي شخصي از مصاحبه كننده. خصوصا درمورد بيمار هاي مانيك كه اعتماد به نفسشان هم حسابي بالا رفته است اين وضعيت بيشتر پيش مي آيد. دقيقا نمي دانم چطور بايد بدون اين كه به رابطه با بيمار آسيب ببيند و بدون اين كه بيمار احساس كند به او توهين شده  از شر اين جور سوال خلاص شد.
يك راه حل خيلي خوب اين است كه يك پاسخ كوتاه بدهي و سريع با طرح سوال جديد، حواس بيمار را پرت كني اما اين "مساله حجاب" متاسفانه هميشه با بقيه مسايل فرق مي كند.
نمي دانم! شايد حساسيت هاي خودم است كه مساله را تشديد مي كند . بي رودر بايستي در اين جور موارد دلم مي خواهد با تذكر دهنده دست به يقه شوم. دلم مي خواهد طرف را له و لورده كنم. بيمار و غير بيمار هم برايم فرقي ندارد. غريبه و آشنا هم ندارد. يك زخم كهنه رواني است كه هنوز خون چكان است و با هيچ آرايش افراطي هم التيام نمي گيرد.
موقع نوشتن شرح حال در پرونده از پرستار ها مي شنوم كه خانم بيمار شاغل در گشت هاي ارشاد است!! به تغييرات دارويي كه دوست دارم در پرونده اش بدهم فكر مي كنم . يك سرنگ ده سي سي هوا به صورت داخل رگي در كاروتيد  چطور است؟

یکشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۹

يك مريض بد حال!!

خسته شدم از بس از اين وبلاگ به آن وبلاگ اسباب كشي كردم  و هيچ كجا نمي شود  نشست و  دو كلمه حرف زد . اين بار تصميم گرفته بودم فقط و فقط در مورد مريض ها بنويسم . چه زود يادم رفته بود كه خودم هم گاهي دست كمي ندارم از  آنها!  حالا  قرار است اين مريض بد حال را كجا و در كدام فضاي مجازي ريپورت كنم؟ چه كسي قرار است ويزيتم كند؟ كاش مي شد مثل يكي از مريض هاي بخش زنان پتو را دور خودم بپيچم و ساعت هاي طولاني زل بزنم به سقف . كاش مي شد  به من هم شوك بدهند . چقدر  احتياج دارم به فراموشي. 
امروز بيمارستان نرفتم . به همه دلايلي كه ممكن است به عنوان بهانه بياورم فكر كردم . چطور است بگويم سرما خورده ام؟  يا بگويم مهربان همسر سرما خورده بود و من بايد كنارش مي ماندم .
كاش مي توانستم مثل ويلهلم ساده و سر راست توي چشم بقيه نگاه كنم و بگويم امروز روح ام حال خوشي ندارد . بگويم روح ام تب كرده است و گيج و منگ است . اصلا تعادل ندارد . مثل آدم هاي مست تلو تلو مي خورد . بالا مي آورد و گند مي زند به همه چيز هاي دور و برش. 
دلم مي خواهد خودم را بسپارم به دست سوپر ايگوي خشنم تا با  شلاقش بيافتد به جانم و همه اشتباهاتم را از بدو تولد به رخم بكشد و به يادم بياورد كه چه موجود پليد و زشت و ناتواني هستم . دلم مي خواهد اما مي بينم كه سوپر ايگو هم كاري از دستش ساخته نيست.  شلاقش را كنارش گذاشته  تكيه داده به ديوار و نا اميدانه  چشم دوخته به ديوانه بازي هاي من . تا كجا پيش مي روم؟ اصلا كجا مي خواهم بروم؟
خدايا پس اين پرسنل كجا هستند كه مرا فيكس كنند به تختم .  از خيلي نظر ها نياز به كنترل شبانه روزي دارم.

"من از وقتي بچه بودم گم شده ام"

اين جمله شعر نيست . يكي از جمله هاي كاميار است. يك روز صبح كه داشت از راهروي بخش رد مي شد ، بي هوا دم در اتاق ويزيت ايستاد و گفت"من از وقتي بچه بودم گم شده ام"  و بعد هم راهش را كشيد و رفت . اين جمله را طوري گفت  كه انگار همان لحظه اين واقعيت را كشف كرده باشد . در مورد كاميار بايد يك مثنوي هفتاد من كاغذ بنويسم از بس كه مريض تراژديكي بود . يك دانشجوي سال شش پزشكي كه حملات ناگهاني و بد خيم اسكيزوفرني  از كار و درس و زندگي بازش داشته بود تا دنبال مادر و پدرش بگردد . تمام مدت داشت به اين مساله فكر مي كرد كه مادرش كدام زن است و پدرش كدام مرد؟
پرستار ها و  پرسنل بخش را ذله مي كرد از بس كه آنها را مادر يا پدر صدامي زد  و سووال پيچشان ميكرد . يك بار از خود من پرسيد : "تو مادرم نيستي؟"  از من فاصله گرفت و نگاهي به سر تا پايم انداخت ومتفكرانه  گفت : "نه! فكر كنم مادر من چادري بود. من گوشه چادرش را ول كردم كه بعدش گم شدم"
يك روز صبح مي شد پسر آلبرت انيشتن و تاكيد مي كرد كه تازه ايران آمده و قبل از اين  هيچ وقت ايران نبوده است . با معصوميت ديوانه كننده اي سرش را جلوتر مي آورد و آهسته مي پرسيد: " تو مي داني چه كسي من را اينجا آورده است؟"
روان پزشك ها را هم مستاصل كرده بود. به هيچ دارويي جواب نمي داد و خانواده هم اجازه شوك نمي دادند . خداي من چه كابوسي بود! چه بدن لاغر و نحيفي داشت و چه چشم هاي درشت و حيرت زده اي در صورت استخواني اش دو دو مي زد !  هر روز صبح بايد منتظر بودي كه يك مادر جديد براي خودش پيدا كرده باشد .
با خودم ابلهانه فكر كردم حالا كه از دست كسي بر نمي آيد تا هذيان و توهم ها را ازبين ببرد كاش لااقل بشود از اهميت آن كم كرد.يك روز صبح گفتم : "كاميار چه اهميتي دارد كه پدر و مادر آدم كي باشند؟ از اين موضوع صرف نظر كن. "
خنديد . مثل بچه هاخنديد . ساده و بي غل وغش و گفت :" مگه مي شه خانم دكتر ؟! آدم بايد خودشو بشناسه" نگاهش طوري بودكه انگار كه موضوع بديهي و واضحي را دارد براي يك موجود خنگ توضيح مي دهد ،انگار كه به اين سادگي است!! انگار اگر فهميدي پدرت كيست و مادرت كي، خودت را شناخته اي !!!        
در اين كارگاه "طرحواره درماني" يك مشق شب داده اند كه بد جوري فكرم را مشغول كرده است . قرار است اسكيما هاي خودمان را بشناسيم .
كهكشان كو زمينم؟
زمين كو وطنم؟
 وطن كو خانه ام؟
 خانه كو مادرم؟
 مادر كو گهواره ام؟

Grandiousity

دكترالف  مشغول ويزيت هستند. مريض دوقطبي در فاز مانيا با هذيان هاي خود بزرگ بيني در اتاق ويزيت رو باز مي كند و رو به من كه نزديك در نشسته ام ، از گوشه چشم نگاهي مي اندازد و زير لب مي گويد: "من توي حياط هستم اگه دكتري با من كار داشت بگو بياد اونجا تا ببينمش!! "  

مو ساز زدوم ! مو ساز زدوم!

انجمن علمي روانپزشكان در بيمارستان ميلاد  كنگره سالانه اش را برگزار مي كند. نمي دانم چرا  جو من را مي گيرد و شركت مي كنم . بعضي آدم ها رو كه سال ها بود دلم مي خواست ببينم، مي بينم . يكي همين دكتر محمد صنعتي ، نويسنده كتاب "تحليل هاي روانشناختي در ادبيات" كه در آن پنبه هدايت و خيلي هاي ديگر را زده است !
چند سال پيش بود كه جلوي گيشه روزنامه فروشي ايستادم تا مجله "كارنامه" را بخرم ؟ علوم پايه بودم يا فيزيو پات؟  عكس دكتر صنعتي را روي جلد كاهي مجله كارنامه ديدم و حيرت كردم كه چطور مي شود يك نفر از عالم بيوشيمي و آناتومي و فارماكولوژي  پلي بزند به عالم  فروغ و هدايت و ساعدي و كافكا ! هم حيرت كرده بودم و هم كلي خوشحال شده بودم.  
 و حالا بعد اين همه سال همان لحظه تكرار شد وقتي داشتم برنامه و عنوان هاي سخنراني ها رو مي خوندم . چشمم افتاد به برنامه چهارشنبه  8 صبح در سالن 3 : سمپوزيوم "ادبيات و روانپزشكي" .
 اول نفسم بند آمد . بعد تاكي كارد شدم  بعد براي اين كه جيغ نزنم و آبروريزي نشود زدم بيرون.  راه افتادم سمت پاركينگ كه طبقه 3- بود . نشستم داخل ماشين . چند تا نفس عميق كشيدم و تلفن را گرفتم دستم . خدايا به كي زنگ بزنم تا كمي آرامم كند؟ دلم مي خواست هيجانم را با كسي قسمت كنم . خوشبختانه مجبور نشدم مدت زيادي به اين سووال فكر كنم. مهربان همسر  قبل از اين كه من به او زنگ بزنم خودش تماس گرفت  كه حالم را بپرسد. حالم؟ حال من؟ واي! واي!! يوفوريا !! اصلا برو بالاتر!! 
 نمي دانم  با عجله و تند تند چه چيز هايي رو براش توضيح دادم  و يا چه طوري گفتم كه شب، بعد از اين كه با هم برگشته بوديم خانه ، مدام سر به سرم مي گذاشت و مي گفت لحن صدايم شبيه قهرمان فيلم  "اميرو " ساخته "نادري" بوده است . پسرك چاق و برهنه اي كه براي اولين بار با يك ساز دهني كه مال خودش هم نبود،  ساز زده بود و نمي دانست از خوشحالي چه كند . پسرك توي ده شان مي دويد و با لهجه جنوبي داد مي زد : "مو ساز  زدوم ! مو ساز زدوم !"  
فرق من با اميرو در اين است كه مو حتي هنوز  ساز هم نزده اوم!! فقط از دور ، "ساز" را ديده ام دست ديگران و دارم از ذوق پس مي افتم ! خيلي جو گير هستم به جان خودم ! خدا به آخر و عاقبتم رحم كند!
بعد از تحرير : هيچ فحشي بدتر از اين نيست كه چپ و راست از يك پزشك عمومي بپرسند : "خانم دكتر شما رزيدنت كدوم دانشگاه هستيد؟ "  استغفرالله!!!  اونجا خانواده نشسته؟!


پنجشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۹

ويلهلم غير قابل پيش بيني من

 

صبح از شخص فردريش ويلهلم نيچه يك درخواست مي كنم : "ظهر كه دوباره ديدمت بايد برايم يكي از بهترين خاطراتت را تعريف كني. يكي از آن لحظاتي كه احساس كردي خوشبختي و به خودت افتخار كرده اي "
اول نه و نو مي كند و هزار جور دليل مي آورد اما دست آخر در مقابل اصرار من تسليم مي شود . به اين ترتيب اميدوارم در چند ساعت آينده هر چه خاطره خوب ته ذهنش باقي مانده است را زير و رو كند و در اين جستجوي ذهني احساسش نسبت به خودش كمي بهتر شود.
نتيجه اما چيز غير منتظره اي است :
- خب؟ بگو . من منتظرم
- خيلي فكر كردم ( مكث طولاني) ديدم واقعا يه لحظاتي در طول عمرم بوده كه احساس خوبي داشته ام.
- خب؟ ( من با هيجان و اشتياق )
- مربوط به سالها پيش است .وقتي كه خيلي جوان بودم .
- خب؟ ( منتظر شنيدن يك داستان عاشقانه هستم يا حد اقل يك موفقيت تحصيلي و كاري )
- در سانفرانسيسكو بودم ( سرش را كه طبق معمول در گريبان فرو برده بود ،بالا مي آورد و در چشمان درشت و آبي اش برقي مي بينم )
- خب؟ ( به خودم مي گويم ديدي موفق شدم. مي بيني چه روان پزشك موفقي مي شوم در آينده؟ مي بيني؟ وقند در دلم آب مي شود )
- ال اس دي زده بودم !!!
- ( اول سكوت بعد سه تا نقطه به علامت هنگ كردن و بعد هم يك خب شل و وا رفته) خب؟!!!!!
- حس خيلي خوبي بود ( مكث طولاني ) لحظه اي بود كه حس مي كردم با عالم هستي و حيات يكي شده ام.
- (در حالي كه سعي مي كنم سر خوردگي ام را پنهان كنم با بي انگيزگي هر چه تمام تر ) اوه! چه جالب ! حالا منظورت از "يكي شدن با عالم هستي" چي هست ؟
- يعني اصلا هويتم حل شده بود در آفرينش . شده بودم يك جزو كوچكي از يك كل عظيم . انگار مسائل و مشكلات من مهم تر از مسائل و مشكلات اين درخت نبود .
ويلهلم اشاره مي كند به يكي از درخت هاي پير و تنومند بيمارستان و سرش را دو مرتبه پايين مي اندازد . برگ هاي درخت سرخ و زرد شده اند و كم كم شاخه هاي لخت خودشان را از ميان زردي و سرخي ها نشان مي دهند. زير پاي درخت پر است از برگ هاي خشكيده و زرد . با هر باد سرد پاييزي كه مي وزد چندين برگ ديگر از شاخه ها جدا مي شوند و رقص كنان به خاك مي افتند . زمستان در راه است .
نگاهي مي كنم به فردريش ويلهلم نيچه بيمارستان و لبخند مي زنم . هيچ وقت همچين نگاه و احساسي نسبت به درخت ها نداشته ام. حس جالبي است! بي خودي نيست كه اسمش را گذاشته ام ويلهلم! فيلسوف و مجنون و شاعر ماب !

آي خونه دار و بچه دار ! در اين مكان مكانيسم هاي رواني پيشرفته به فروش مي رسد !! زنبيل رو بردارو بيار.

 

فردريش ويلهلم بيمار مورد علاقه من است . حتي اگر هزار ساعت كنارش روي نيمكت در حياط باصفاي بيمارستان بنشينم و به حرف هايش گوش كنم خسته نمي شوم . علت اين كه اسمش را فردريش گذاشته ام فقط سبيل هاي بلند و عريض و پر و پيمانش نيست . فردريش من هم براي خودش يك پا فيلسوف مجنون است . از سالهاي دبيرستان در آمريكا بوده و در يكي از رشته هاي علوم انساني هم تحصيلاتي معادل ليسانس دارد اما بيماري امانش نداده و تحصيلات را نيمه كاره رها كرده و به ايران بازگشته است .
چيزي كه اولين بار توجهم را به فردريش جلب كرد شجره نامه پر افتخارش بود . پدر فردريش از سياست مداران خوش نام حدود 50 يا 60 سال پيش است و جالب اين جاست كه پدر هم با تشخيصي مشابه در همين بيمارستان بستري بوده است .
فردريش يك افسردگي شديد دارد بي هيچ هذياني . البته ظاهرا در سابقه اش هم دوره هاي مانيا داشته و هم هذيان ها و شواهدي به نفع سايكوز اما در حال حاضر خوشبختانه يا بدبختانه فقط و فقط با فاز افسردگي دست و پنجه نرم مي كند .
چشم هايش درشت است و آبي اما اغلب اوقات سرش را پايين مي اندازد و در خودش مچاله مي شود . عميقا احساس بي ارزشي و پوچي مي كند . هيچ عشقي در زندگي اش ندارد و هيچ دوستي . فقط و فقط يك كتابخانه هست كه آن هم به قول خودش به هيچ نمي ارزد . كلا اعتقاد دارد در همه گذشته اش هيچ چيز باارزشي ندارد .
سرش را بالا مي آورد و مي پرسد : "چرا اصلا چرا بايد به دنيا مي آمدم و اين همه اشتباه مرتكب مي شدم و اين همه رنج مي كشيدم ؟ چه كسي از زجر كشيدن من سود مي بره؟"
مي گويد : " اي كاش آزمايشي بود كه در بدو تولد مي شد نوزادان را غربالگري كرد و هر نوزادي را كه شك كردند ممكن است استعداد ابتلا به افسردگي را داشته باشد در همان روز هاي اول زندگي جانش را مي گرفتند و خلاص. فكرش را هم نمي كنيد كه خانواده من چه قدر از وجود من زجر كشيدند و شرمندگي و ناراحتي تحمل كردند . آخر چرا ؟ پدر و مادرم چه گناهي كرده بودند كه نمي توانستند مثل زن فرانسوي ام از من طلاق بگيرند و خودشان را از شر من راحت كنند؟"
من چه گناهي كردم كه تادم مرگ بايد اين طور روزي هزار بار به صليب كشيده شوم؟"
گاهي نت هايي كه در پرونده فردريش مي گذارم بوي شعر مي دهند مثلا مي پرسم:
- ديشب خوب خوابيدي؟ غذا خوب بود؟ اشتها داشتي؟ چيزي اذيتت نمي كنه؟ مشكلي نداري؟
- نه! فقط اين روح ام است كه درد مي كشد!
تمام سعي ام را مي كنم تا به فردريش بفهمانم كه درك مي كنم چه عذابي مي كشد . از هزار راه وارد مي شوم تا در او اين شك را ايجاد كنم كه شايد واقعيت هاي پيرامونش آن قدر ها هم زشت و ناگوار نباشند و فقط اين قضاوت ذهن بيمار اوست كه همه چيز را اين طور سياه و پوچ مي بيند .
نمي دانم حرف هايم را مي فهمد يا فقط براي دل خوش كردن من است كه مي گويد به حرف هايم فكر خواهد كرد.
از بينشي كه دارد لذت مي برم . از اطلاعاتي در مورد بيماري اش دارد و از اين كه اصطلاحات روان پزشكي را مي شناسد كيف مي كنم .
اين اولين مريضي است كه دارم اين همه از "روبرو" با او ارتباط بر قرار مي كنم . انگار كه دوستي يا خواهري در اوج افسردگي زنگ زده باشد به آدم و گفته باشد كه ديگر نمي تواند ادامه دهد . انگار كه خودم زنگ زده باشم به خودم و از ته ته ته چاه پي ام اس زير لب ناليده باشم كه " كم آورده ام" .
اين يك مكانيسم رواني پيشرفته است . محسن خان مخملباف پدرش را در كودكي از دست داده بود و در بزرگسالي علاوه بر اين كه وسواس داشت بهترين باباي دنيا براي سميرا و ميثم و حنا باشد، از اين ناراحت بود كه چرا نمي تواند پدر همه بچه هاي يتيم دنيا باشد . همه بچه هاي بي پدر دنيا! از افغانستان بگير تا آفريقا !!

Confusion

مريض 5 صبح شوك گرفته و حالا در اتاق ويزيت نشسته روبروي دكتر و مي گويد : " به روح مادرم قسم ! به روح مادر عزيزم كه شما ديده بودينش! به روح مادرم كه شما مي دونين چه زني بود ، چه خانمي بود، چه برو و بيايي داشت و چه كسايي خدمتش رو مي كردن ، به روح پاك مادرم قسم......... چي مي خواستم بگم؟

اي كاش دوربيني در كار بود!

بيمار آقاي 82 ساله باسابقه 40 ساله اعتياد به شيره ترياك كه به تازگي كنترل ادرار و مدفوع خود را از دست داده است را با ويلچر به درمانگاه بيماران سرپايي مي آورند با شكايت فراموشي هاي گه گاه و لرزش اندام ها. ديابت، فشار خون و نقرس و هر چيز ديگري كه فكرش را بكنيد در تاريخچه اش پيدا مي شود.
ريش و موهايش بلند و چرب و آشفته است. بهداشت دهان و دندانش فجيع است و بوي عرق به شدت مشمئز كننده اش وادارم مي كند به سختي و از راه دهان نفس بكشم. از مريض مي پرسم : " اشكالي نداره آستينتون رو بالا بزنين تا من فشارتون رو بگيرم؟ "
نفس زنان و بريده بريده جوابم را مي دهد : "نه! خواهش مي كنم ! شما هم مثل زن من ، جاي خانم من هستيد"
يكي از همان لحظه هاست كه مثل مهران مديري بايد خيره ماند به دوربين. البته اگر دوربيني در كار باشد!

اي كاش چنين قرصي در كار بود !

سهراب برايم اسطوره جواني فنا شده است . شايد به خاطر اسمش اين احساس را دارم وگرنه موهايش همه جو گندمي است و اگر ريش هايش را يكي دو روز بهكار ها نزنند پر مي شود از تار هاي سفيد.
سهراب در فرانسه درس خوانده است. يكي از رشته هاي مهندسي. كتاب هم ترجمه كرده است . يك رمان پليسي. با همه اين اوصاف در حال حاضر همه زندگي و افكار و احساساتش خلاصه مي شود در چند جمله تكراري . الان كه دارم تايپ مي كنم ساعت 12 شب است ومن مي توانم شرط ببندم حدود 9 تا 10 ساعت ديگر سهراب چه مي كند و چه مي گويد . اول سرش را از لاي در اتاق ويزيت مي آورد تو و از هر روانپزشكي كه پشت ميز نشسته باشد مي پرسد: "آقاي دكتر من مي تونم بيام تو؟" هميشه براي ويزيت شدن عجله دارد . همان طور كه براي تمام شدن ويزيت هم، عجله دارد . هنوز چند دقيقه از آمدنش نگذشته كه از روي صندلي نيم خيز مي شود و با همان لحني كه اصرار داشت داخل اتاق بيايد، مي پرسد: " آقاي دكتر من حرفي ندارم . مي تونم برم؟"
بايد از زيد زبانش به زور همان جمله هاي تكراري را بيرون كشيد. دكتر الف  مي گويد: "به! به! جناب اجل الاكرم سهراب خان ! حالا چه عجله اي داريد ؟ تشريف داشته باشيد تا در خدمتتان باشيم. مشكلي، مساله اي، نداريد؟ چيزي نمي خواهيد؟"
سهراب چند جور تقاضا بيشتر ندارد. اگر سر حال باشد مي گويد : "آقاي دكتر لطفا بگيد مادرم دوشنبه به ملاقاتم بياد و برايم رولت بياورد" سهرابك بيمارستان ما ، عاشق رولت است اما كسي رولت خوردنش را نديده است. به محض اين كه شيريني به دستش برسد راه مي افتد در بيمارستان و شر وع مي كند به تعارف كردن به اين و آن و خلاصه دست آخر چيزي براي خودش باقي نمي گذارد .
اگر به هر دليلي فيلش ياد هندوستان كرده باشد هر روز و ماه و تاريخي كه باشد مي گويد : " آقاي دكتر لطفا من رو سه هفته ديگه همين موقع چهارشنبه ساعت 10 مرخص كنيد "
سهراب اما از هيچ چيز به اندازه اسپاسم بدش نمي آيد. حتي در روز هايي كه بي حوصله و افسرده است فراموش نمي كند كه يادآوري كند : " آقاي دكتر لطفا به من اسپاسم ندين" . اسپاسم را هم "ازپازم" تلفظ مي كند . حالا بيا و بپرس سهراب اسپاسم اصلا چيست كه تو اين قدر از دستش شكاري ؟ عوارض اكستراپيراميدال داروهايش را مي گويد؟ نمي دانم اما سهراب خودش مي داند كه ازپازم چيز بدي است و درمانش هم بي پيريدين است . سهراب را هر چه بازي بگيري و سر به سرش بگذاري چيزي بيش از اينها از او نخواهي شنيد. سهرابك بيمارستان ما در چرخش چرخ روزگار و در هماوردي با اسكيزوفزنيا چنان يال و كوپالش فرو ريخته كه هيچ از رستم نشاني ندارد كه ندارد. لاغر و نحيف و پر و بال ريخته روي صندلي اتاق ويزيت در خودش مچاله مي شود و زير لبي جواب توهم هاي شنوايي اش را مي دهد .
يك بار اما سر ويزيت سوالي پرسيد كه بد جوري در ذهن من حك شده است . سرش را بالا مي آورد و با چشم هاي درشت و براقش نگاهي اميدوارانه انداخت به دكتر الف  و پرسيد : " آقاي دكتر قرصي هست كه تصميم آدم رو درست كنه؟"
اي كاش اي كاش اي كاش
چنين قرصي چنين قرصي چنين قرصي
در كار در كار در كار
بود

درخت گلابي كه من باشم

كي حرف مي زنم؟ كي قرار است آنقدر آرام بگيرم كه بتوانم چيزي بنويسم؟ چند روز ديگر مانده تا آن لحظه كه يك نفس بنويسم ؟ بنويسم و كارم اين قدر خوب باشد كه نگران نظر اين و آن نباشم ؟ يك داستان كوتاه درجه يك . تر و تميز . بي حتي يك كلمه حرف زيادي . يك آرزوي دست نيافتني است؟ شبيه نويسنده اي كه در "طاعون" ا آلبر كامو آرزو مي كرد چيزي بنويسد كه وقتي به دست ناشر رسيد و ناشر آن را خواند از جا بلند شود و به همه كارمندانش بگويد : آقايان لطفا كلاهتان را برداريد اين جا روي ميز من يك نوشته ادبي خالص هست .
نه من آرزو هاي بزرگي ندارم . فقط و فقط يك داستان كوتاه كه دلكم را بتوانم به آن خوش كنم برايم كافي است .
آدم ياد فيلم درخت گلابي مي افتد . يك نماي افقي طولاني ونفس گير از يك در بسته و يك درخت كه بار نمي دهد و صداي همايون ارشادي : نوشتن مثل راه رفتن ، مثل خوردن و نوشيدن ،نوشتن مثل نفس كشيدن ....
در به در دنبال كسي مي گردم مثل كدخدا و باغبان باشي فيلم مهر جويي . كسي كه تبر بگيرد دستش و با هزار جور اخم و تخم و خط و نشان كشيدن تهديدم كند كه تيشه به ريشه ام خواهد كوفت اگر همچنان بخواهم از آب و خاك و نور استفاده كنم اما ثمري ندهم . شاعر لابيرنت مي گفت : دستگاه تبديل آب و غذا و ميوه به زباله
شايد واقعا ترس از تبر معجزه كند !! يا ريشه ام را مي زند از بيخ و بن و يا وادارم مي كند كه يك سيب سرخ بزايم

اون كار درست نشد ولي من برگشتم

زكي سه !!
اين زكي رو من از كجا ياد گرفتم ؟ فكر كنم ترجمه هاكلبري فين بود . مال پرويز داريوش يا كسي ديگر ؟ ترجمه خوبي بود . حالا مثلا دارم طفره مي روم از اين كه حرف اصلي ام را بزنم .
زكي !! آره ! برگشتم بيمارستان . دارم دوباره شروع مي كنم اما اين بار مي دانم كه اگر بروم چقدر دلم برايشان تنگ خواهد شد ! ميدانم كه ممكن است نامه پری  تا چه حد از پا بياندازدم! نامه اي كه در آن براي بار دويست هزارم خواسته كه آب ميوه به او بدهند و كاپشنش را برايش ببرند چون هوا دارد كم كم سرد مي شود و زيرش هم امضا كرده باشد و اسم و فاميلش را نوشته باشد .
بر مي گردم به اين اميد كه روزي "اسفنديار" صبح اول وقت بيايد و با دست هاي استخواني اما ورزيده اش دست هايم را بگيرد و دست بدهد . بعد هم لابلاي سلام و تعارف ها بگويد" اون كار درست نشد" . بخندد و بگويد "اون كار درست نشد" . انگار كه همين چند روز پيش با هم قهوه اي خورده ايم و سيگاري دود كرده ايم و در مورد "اون كار" با هم گپي زده ايم و صحبت كرده ايم و حالا اسفنديار فقط آمده سلامي بدهد و نتيجه را بگويد و برود .
طوري مي خندد و مي گويد "اون كار درست نشد" كه انگار پيش بيني مي كرده است كه همين طور مي شود . خداي من! با كلمات نمي شود اين لحظه را توصيف كرد . تقريبا هر روز اين اتفاق مي افتد و هر بار هم من سورپرايز مي شوم .( ببخشيد آقاي ابوالقاسم فردوسي منظورم اين است كه هيجان زده مي شوم . غافلگير مي شوم .)آمدن هايش معمولا وقتي است كه فكرت كاملا درگير يك مريض ديگر است و يا وسط خاطره هاي دكترالف در را باز مي كند . تر و فرز جلو مي آيد و از همان دم در زير لب و با خنده، احوالپرسي مي كند . دست دكتر  الف را مي گيرد و محكم فشار مي دهد و با نوك انگشت هاي بلند دست ديگرش روي دست دكتر مي زند و مي گويد كه "اون كار درست نشد" اول مي گويد "اون كار" بعد مكث مي كند و بعد ادامه مي دهد "درست نشد" . مي خندد و با همان عجله اي كه آمده بود از اتاق بيرون مي رود .
هيچ كارگردان خدايي هم نمي تواند يك همچين صحنه اي را در سورئال ترين فيلم دنيا تصور كند . اسم شب در بيمارستان همين جمله است : "اون كار درست نشد" هر چه هم كشتيارش شوي كه "جان مادرت بگو. اون كار چه كاري است؟ " حرفي نخواهي شنيد . ابروهايش را با شگفتي بالا مي برد و مي گويد محال است درست بشود. اگر اصرار بيشتري كني همين جمله را به انگليسي مي شنوي و بعد هم يا در مي رود يا از خط خارج مي شود . بد جوري هم خارج مي شود و يك سالاد ي از كلمات فارسي و انگليسي و فرانسه تحويلت بدهد كه حظ كني . خلاصه اين كه : " اون كار درست نشد" همين و ديگر هيچ!

اندر باب اين كه چرا من از سياست هيچي حاليم نيست

شهين دخت را كه مي شناسيد . قبلا پستي راجع به او گذاشته ام . شهين دخت همان فعال سياسي چپي است كه بعد از انقلاب مدتي را آب خنك ميل كرده و از اوين يك راست آمده بيمارستان و تا امروز از بيمارستان جز براي مرخصي هاي كوتاه و موقت بيرون نرفته است . خانواده اي هم ندارد كه زياد به ديدنش بيايند فقط يكي از اقوام هست كه برايش گاهي لباس گرم و خوراكي مي آورد ومخارج بيمارستان را تامين مي كند . شهين دخت را انگار در همان سالهاي ابتدايي دهه شست فريز كرده اند و حالا بعد سي سال يخ هايش آب شده . منظورم اين است فكر و تحليل هاي سياسي اش درست مثل چپي هاي اوايل انقلاب است . اين همه سال گذشته اما شهين دخت در همان سالها مانده و با زمان جلو نيامده . پاي حرفش نشستن از اين نظر خيلي جالب است . از شاه متنفر است به تمام معني كلمه . مدام از اختناق و سانسوري مي نالد كه شاه به راه انداخته بود . از امام خميني خيلي راضي است و اعتقاد دارد خدمتي كه او به ايران كرده هيچ كس نتوانسته انجام دهد حتي مصدق . البته شهين دخت در جريان نيست كه سالها از فوت امام مي گذرد . در مورد آقاي احمدي نژاد اطلاعات دست اولي دارد مثلا از سفر هاي استاني اش خبر دارد . چطورش را نمي دانم . شايد گذري صحنه هايي از سفر هاي استاني احمدي نژاد را در تلويزيون هميشه روشن بخش ديده باشد . در مورد سياست هاي رئيس جمهور اصلا تفاهم نداريم . شهين دخت طرفدار پر و پا قرص احمدي نژاد است چون اعتقاد دارد از طبقه فقير و زجر كشيده است !!
با همه اين حرف ها شهين دخت به آزادي بيان اعتقاد راسخي دارد و مي گويد هيچ كس مثل شاه و ساواك نمي تواند سانسور و اختناق ايجاد كند . به من مي گويد تو كه زمان شاه نبوده اي تا ببيني چطور جوان ها را دسته دسته مي بردند زندان و شكنجه مي كردند و قشر خاصي از مردم در فقر دست و پا مي زدند . شهين دخت از آمريكا هم متنفر است و مثل هر چپي ديگري مي تواند در مورد امپرياليسم جهاني كه همه جهان را در فقر نگه مي دارد مي تواند صحبت كند .
امروز صبح رفتم داخل اتاق شهين دخت تا سلام و عرض ارادتي كنم . دستي به شانه اش زدم و گفتم : از سياست چه خبر ؟ از گوشه چشم نگاه كوتاه و بي اعتنايي به من انداخت و گفت :"تو چرا اين قدر سياسي هستي؟" با همان لحني كه مهربان همسر محافظه كارم گاهي با گله و شكايت مي پرسد .
جوابش را دادم :" آخه مملكتم رو دوست دارم " بلافاصله گفت : " پس چرا هيچي از سياست حاليت نيست ؟ " هنگ كردم . چشم هايم چهار تا شد. لحنش اينقدر جدي و تحقير آميز بود كه نزديك بود از كوره در بروم و بگويم : "آبجي شهين! بي خيال! تو هنوز نمي داني كه امام خميني فوت كرده . تو كه سي سال است از تختت پايين نمي آيي چطور ....."
يادم مي آيد كه شهين دخت مريض است و نا سلامتي من پزشك بخشم و چه آبروريزي مي شود اگر با هم دست به يقه شويم ! به جاي اين كه عصباني شوم مي خندم . از ته دل . و از شهين مي خواهم حرفش را تكرار كند . صورتش را به سمت ديوار مي چرخاند و جواب مي دهد : "حاليت نيست ديگه ! هيچي از سياست نمي فهمي . اگر يه جو عقل داشتي مي فهميدي شاه چه جنايتكاري بود " با لحن پوزش طلبانه اي مي گويم كه "حالا تو مرا راهنمايي كن كه براي اين مملكت چه بايد كرد" مي گويد "بايد به حرف حزب گوش كني . برو عضو شو و هر چه آنها مي گويند گوش كن " مخ ام سوت مي كشد . شهين دخت از فرو پاشي شوروي و ور افتادن حزب توده هم انگار خبر ندارد . دلم مي سوزد . باز دختر خاله مي شوم و دست دور شانه اش مي اندازم و مي گويم : "آره حق با توست بايد من هم عضو حزب شوم و هر دو عضو فعال حزب شويم . اصلا بيا دبير كل حزب شويم . باشه ؟" باز از گوشه چشم نگاهي كوتاه و تحقير آميز به من مي اندازد و مي گويد : "ديدي گفتم هيچي حاليت نيست . حزب خودش كيانوري را دارد . احتياجي به من و تو نيست . كيانوري آدم خيلي با هوش و لايقي است . ما بايد فقط به حرف كيانوري گوش بدهيم !!!"
دمم را مي گذارم روي كولم و از اتاق شهين دخت بيرون مي زنم.

چيزي به اسم پي ام اس

روز هاي خستگي و فكر هاي تكراري . اتاق به هم ريخته اي كه انگار هيچوقت قرار نيست مرتب شود و معده اي كه انگار نه انگار اسفنگتر تحتاني مري دارد بس كه اسيد گلويم را مي سوزاند . انگار هزار سال است كه هيچ وقت طعم گس خوشبختي را زير لب مزه مزه نكرده ام فقط و فقط همين اسيد لعنتي بوده است . از افكار وسواسي متنفرم . از فانتزي هاي تكراري و يا تصاوير جسته و گريخته از دست فراموشي . بنشين و براي بار هزارم اين پازل را از نو كنار هم بچين .
خسته ام . خسته ام . آنقدر زياد و آنقدر بي دليل كه "شك" مي كنم به خودم . كاش همه چيز زير سر شيطنت يك تخمك بد جنس باشد كه براي رها شدن اين طور هورمون ها را به تلاطم در آورده و مرا به زانو
نه! جز اين هم چيز هايي هست . پري هست كه براي كم كردن دارو هايش چانه بزند و بهانه آب ميوه بگيرد و لب بر چيند و مرده و زنده همه دكتر هاي بخش را زير و رو كند تا من بي هوا صورتم را جلو ببرم و ببوسمش .
ونوس هست كه موهاي انبوه و زيبايش را عقب بزنم و گونه استخواني و چروكش را بگيرم لاي انگشت شست و اشاره و بپرسم ونوس مي داني معني اسمت چيست.
گفتا تو از كجايي كاشفته مي نمايي
شهين دخت هست كه هر بار از راهرو مي گذرم زير زيركي از پنجره اتاقش نگاهش كنم و قند در دلم آب شود كه چشم انتظار من هست يا نه ؟ منتظر من هست تا برايش دست تكان بدهم يا نه ؟
نه! زندگي خالي نيست! زولوفت هست كه در اتاقت بياندازي بالا و بعد بروي در آشپزخانه يك ليوان آب رويش بخوري كه خداي ناكرده در هزارچين مري گير نكند و برسد به داد سروتونين در فاصله دو نورون كه به هم تكيه داده اند تا منطق و احساس تو را بسازند .
نه! زندگي خالي نيست . خالي نيست اگر امشب هم بگذرد و من طاقت بياورم و اين تخمك هم آزاد شود و حسرت جسم زرد و پروژسترون پر و پيمانش را بگذارم به دل اندومتر رحمم.

زن روپوش سفيد اثيري يا لكاته ؟

خودم را جاي شهين دخت مي گذارم . تمام روز با پاهايي آويخته از تخت در يك اتاق نشسته ام و چشم دوخته ام به پنجره . پنجره به يك راهرو ي دلگير باز مي شود كه بخش مردان را به بخش زنان مربوط مي كند و محل عبور و مرور است اما چندان هم شلوغ نيست . تمام اتفاقات روز منحصر مي شود به آدم هايي كه از اين راهرو مي گذرند . كوتاه ، بلند ، چاق ، لاغر ، مرد ، زن. آدم هاي تكراري كه اغلبشان هم عجله دارند و در ها را پشت سرشان به هم مي كوبند . بي هيچ شادي يا غمي . بي هيچ انتظاري يا دل نگراني. روز ها قطار وار پشت سر هم مي گذرند بي هيچ عشقي يا نفرتي و من پشت همين پنجره پير مي شوم و پير تر . فرق روز ها فقط در غذا هايي است كه صبح و شب مي دهند . امروز چند شنبه است ؟ ظهر زرشك پلو با مرغ ، شب عدس پلو با گوشت . امروز چند شنبه است ؟ مي دانم چه كساني شيفت هستند و امروز با عجله از اين راهرو رد مي شوند. حتي ساعت هاي رد شدنشان را هم حفظ هستم . تازگي ها اما يك زن روپوش سفيدي هم به شان اضافه شده . زني كه هر روز صبح يك بار با عجله و حدود هشت صبح از بخش مردان به سمت بخش زنان مي دود و يكي دو ساعت بعد با دكترالف  آهسته و در حالي كه با دقت به حرف هاي دكتر گوش مي دهد و لبخند تحويل مي دهد بر مي گردند و از همين راهرو رد مي شود . جلوي هر درب مي ايستند و به هم بفرما مي زنند و از بخش زنان به سمت بخش مردان مي روند . اوايل اين زن هم يكي بود مثل بقيه . اما بعد مدتي متوجه شدم هر موقع كه از راهرو مي گذرد سرش را بر مي گرداند و از پنجره اتاق مرا مي پايد . يك بار هم برايم دست تكان داد . يك بار بيشتر . به گمانم هر بار كه از جلوي پنجره رد مي شود سرش را بر مي گرداند و مرا مي بيند كه روي تخت نشسته ام و زل زده ام به آنها ، دستش را تكان مي دهد . چرايش را نمي دانم . اوايل فكر نمي كردم با من باشد . مدتي هم فكر كردم شايد مرا با كس ديگري اشتباه گرفته اما بعد ديدم كه انگار با خود خود من است . حالا يك جور هايي هر روز منتظرش هستم . تازگي ها من هم در جوابش دست تكان مي دهم .
همه اينها چيز هايي است كه اميدوارم از ذهن شهين دخت بگذرد . آرزو مي كنم به من فكر كند . فقط به خاطر اين كه من تنها كسي هستم كه هر بار از راهرو رد مي شوم برايش دست تكان مي دهم ؟ قبل از من هم كسي بوده كه اين طور با لبخند هاي ژكوند برايش دست تكان بدهد؟ اين بيمارستان خيلي قديمي است و شهين دخت خيلي سال است كه اين جا زندگي مي كند . حتما كسي بوده است . اصلا بيا يك طور ديگر به اين قضيه نگاه كنيم. اگر همين الان بي خيال بيمارستان بشوم و گورم را يك جايي گم كنم شهين دخت تا چند روز منتظر من خواهد بود؟ چند روز بعد مرا و دست تكان دادن هايم را فراموش خواهد كرد؟
ياد يك قصه قديمي مي افتم . نوزادي كه عادت داشت قبل از خواب انگشت پدرش را بگيرد و به خواب برود . بعد از مدتي نوزاد بدون گرفتن انگشت پدرش مي توانست به خواب برود اما حالا اين پدر بود كه بدون اين كه نوزاد انگشتش را بگيرد نمي توانست بخوابد .
حالا اين خود من هستم كه معتاد اين رويا شده ام روياي زن اثيري سفيد پوشي كه آرزو مي كنم در ذهن شهين دخت ساخته باشم . اگر از راهرو بگذرم حالا اين منم كه اگر نگاه او را نداشته باشم سرگردان مي شوم و احساس مي كنم چيزي را گم كرده ام و از دست داده ام .

امان از دست پيري يا امان از دست زن ها



يك آقاي خيلي پير خانم خيلي پيرش را آورده است درمانگاه چون كه فكر مي كند تازگي ها كمي فراموشكار شده و با توجه به چيز هايي كه در روزنامه و اين طرف و آن طرف خوانده است مي ترسد نكند اين شروع يك آلزايمر باشد . اين تكه را به صورت فيلم نامه بخوانيد : داخلي - مطب دكتر – خانم سالمندي با موهاي يكدست سفيد روي صندلي مقابل مطب دكتر نشسته است و دست هايش را به عصايش تكيه داده . روي صندلي كناري شوهر سالمندش نشسته كه موهاي او هم يكدست سفيد است و او هم عصا دارد و هر دو لرزش دست دارند
دكترالف رو به خانم سالمند : خانم شما بگين ببينم يادتون هست ديشب شام چي خوردين؟
خانم سالمند : بله كه يادم هست آقاي دكتر . نون و پنير خورديم .
دكتر رو به پيرمرد : درست مي گن؟
پيرمرد با سر به آقاي دكتر اشاره مي كند كه "نه" و رومي كند به خانمش : عزيزم خوب فكر كن . ديشب شام چي خورديم ؟
زن رو به شوهرش : نون و پنير خورديم ديگه . اين كه فكر كردن نداره و با دلخوري لبخندي مي زند و به من نگاهي مي اندازد
شوهر رو به زن سالمندش : عزيزمخواهش مي كنم حواست رو جمع كن. ديشب من خودم برايت غذا كشيدم . يادت هست ؟ قورمه سبزي دست پخت ناهيد بود . چطور يادت نمياد ؟ گفتي كه خورشت هنوز جا نيافتاده . اشتها نداشتي. برات ترشي آوردم . يادت نيست ؟
زن رو به شوهرش : ناهيد ؟ چي داري مي گي مرد ؟ ناهيد الان يك هفته است رفته شهرستان پيش فاميل شوهرش . ناهيد كجا بود ؟ و با تاسف سري تكان مي دهد و باز به من نگاهي مي اندازد كه يعني مي بيني چه وضعيتي است .
مرد دستي به پيشاني اش مي كشد : آخ! راست مي گي دست پخت ناهيد نبود اما پس كي پخته بود ؟ من مطمئنم كه ديشب قورمه سبزي خورديم . چطور يادت نيست؟ گفتي قورمه را بايد با دوغ خورد . دوغ نداشتيم من رفتم از سوپري سر كوچه برايت دوغ با طعم نعنا خريدم . آخه چطور مي گي ديشب نون و پنير خورديم؟
زن با كمي عصبانيت رو مي كند به من و مي گويد : امان از دست اين آقايون .بعد از مدت ها يك ماه پيش يه بار پا شده رفته براي من دوغ خريده حالا هر جا بشينيم اول اين قصه را تعريف مي كند و آبروي مرا مي برد .
دكترالف با لبخندي بر لب رو به خانم سالمند : اصلا شام ديشب را فراموش كنيد! امروز صبح صبحانه چي خورديد ؟
خانم سالمند : نون و پنير .
مرد با حيرت و شگفتي رو به خانمش : ببين تو حتي يادت نيست امروز صبح چي خوردي !
خانم رو به دكترالف : چي مي گه اين شوهر من آقاي دكتر؟ صبح ها همه نون و پنير مي خورن ديگه . آدم مگه تو اين سن صبح ها چي مي خوره؟ كله پاچه؟
مرد رو به خانمش : يه بشقاب برات گرفته بودم . چطور يادت نيست ؟ يك طرفش چي ريخته بودم ؟ خودت بگو . زن باز رو مي كند به من و مي گويد : ديوانه شده اين شوهر من؟ جنون پيريه ؟
مرد اصرار بيشتري مي كند : برات سيب سرخ پوست كنده بودم و رنده كرده بودم . يادت مياد؟ اون گوشه ديگر بشقاب چي گذاشته بودم؟ گردوي تازه نبود؟
دكتر الف با لبخندي رو به زن : خانم محترم اين طور نمي شود كه آقا هر چه از شما پذيرايي مي كن شما فراموش مي كنيد!
زن با تاسف رو به من : پنجاه ساله با هم زندگي مي كنيم اما اين هنوز نميدونه من از گردوي تازه بدم مياد !!
ديگه كم كم دارم شك مي كنم به اين كه "بيمار" كدامشان است و "همراه بيمار" كدام. دست آخر جناب آقاي دكترالف اينطور نتيجه گيري اخلاقي مي كند :
دكترالف  رو به مرد : نگران نباشيد زن ها همه شان همين طورند هر چه خوبي در حقشان بكني حتي يكي مورد هم در يادشان نمي ماند !!

اندر باب رابطه پزشك و بيمار روان با نگاهي به جلد يك خلاصه كاپلان و سادوك و همكاران

خواهر يكي از نويسندگان مشهور ادبيات معاصر در بيمارستان بستري است . از خانواده اش سوال مي كنم كه آيا مي توانم از او يا برادر مشهورش در وب لاگم اسم ببرم كه با مخالفت جدي و بي چون و چراي ايشان مواجه مي شوم . از اين بابت متاسفم اما چاره اي نيست مي خواهم تا جايي كه مي شود در مورد اين مريض بنويسم پس شما هم در همين حد از من قبول كنيد . شهين دخت متين و موقر است. هيچ وقت از درد هايش شكايت نمي كند . فشار خون دارد و مشكلات كليوي . ادم اندام هاي تحتاني هم دارد و آرتروز زانو اما هر بار كه از او حالش را بپرسي يك جواب بيشتر نمي شنوي " خوبم. ممنون " شهين خودش هم اهل ادبيات است. در جواني با اسم مستعار شعر مي گفته است و حتي يك انتشارات هم داشته است . از شعر هايش فقط يك رباعي عاشقانه را به خاطر دارد و يك شعر سپيد كه از حفظ برايم مي خواند . شعر هايش كاملا گويا و زيبا هستند . شهين دخت مبارزه سياسي هم كرده است و يك زماني جز نيرو هاي چپي بوده است و اوايل انقلاب هم يك سالي آب خنك خورده است تا اين كه خانواده توانسته است با گواهي بيماري هاي روحي او را از زندان اوين بيرون بكشد و ساكن زندان با صفاي بيمارستان كند . شهين دخت كم حرف است. هر چه اصرار مي كنم حاضر نمي شود از اتاقش بيرون بيايد و در باغ قدمي بزند . حالا من و شهين دخت با هم دوست هستيم . هر روز به اتاقش مي روم . كنارش روي تخت مي نشينم و حالش را مي پرسم . از خاطراتش سوال مي كنم و يا اين كه در مورد آثار برادرش با هم حرف مي زنيم اما اولين بار كه او را ديدم داستان ديگري داشتيم .
روز هاي اولي كه به بيمارستان آمده بودم از پرستار ها در موردش شنيدم . از آنجا كه در ايام شباب كتاب هاي برادرش را هر روز به جاي شام و نهار مي جويدم و عاشق نثر رك و كثيفش بودم !! وقتي شنيدم شهين دخت در اين بيمارستان بستري است خيلي هيجان زده شدم و مخصوصا وقتي فهميدم يك موقعي سمپات فدائيان و زنداني اوين بوده حسابي جو گير شدم . خلاصه بگم براتون همين جور كه زير لب شعر "سر اومد زمستون" رو مي خوندم راه افتادم طرف اتاق شهين دخت . در زدم و داخل شدم . با شهين دخت دست دادم و خودم را به عنوان پزشك جديد بخش معرفي كردم و بي معطلي رفتم سراغ اصل مطلب . اول عرض ارادتي كردم به برادرش . شهين دخت هم از تعريف هاي من تشكر كرد و لابد پيش خودش فكر كرده بود كه اين ديگر چه جور دكتري است كه يه جاي پرسيدن از آرتروز زانو و ورم پاها و رژيم غذايي اش همه اش از كتاب ها و زندگي شخصي برادرش سوال مي كند . ماجرا اما به همين جا ختم نشد . چشمتان روز بد نبيند . با يك لبخند ژكوند و قيافه آدم هاي خيلي فهميده رفتم سر اصل مطلب و خيلي خودماني پرسيدم : " شهين جان راجع به فعاليت هاي سياسي ات چيز هايي شنيده ام اگه ممكنه خودت بيشتر توضيح بده" لبخند ژكوندم روي لب هام ماسيد وقتي قيافه رنگ به رنگ شده شهين دخت را ديدم اما ديگر براي جمع و جور كردن داستان خيلي دير شده بود . خانم محترم و آرامي كه روبرويم نشسته بود يك دفعه تبديل شد به يك موجود جنگجوي عصباني كه از شدت خشم مي لرزيد . دستش را گرفته بود سمت در و با صداي بلند به من مي گفت : "بيرون . بيرون . بيرون" حسابي ضايع كرده بودم . براي اين كه آرام اش كنم از جا پريدم و دم در ايستادم و شروع كردم به توضيح دادن اما شهين دخت انگار چيزي نمي ديد و نمي شنيد . داد مي زد : شما به من چه كار داريد؟ اين چه سوالهايي است كه مي پرسيد . من شما را تا به حال در اين بيمارستان نديده ام . از طرف كجا اومدي؟ با من چه كار داري ؟ و وسط تمام اين جملات بعنوان ترجيع بند مدام داد مي زد : بيرون . بيرون .
خدايي اش خودم خجالت كشيدم . كلا تريپ مريض و دكتري را فراموش كرده بودم و احساس خبر نگاري بهم دست داده بود . تنها را درز گرفتن ماجرا اين بود كه از اتاقش بيرون بيايم و سر و گوشي آب بدهم ببينم كسي مرا در حال اين مصاحبه حرفه اي ديده است يا نه ؟ بيرون اتاق شهين دخت خبري نبود. بر خلاف تصورم پرسنل و پرستارها جمع نشده بودند . خوشبختانه انگار كسي صداي داد و فرياد او را نشنيده بود . رو سري ام را مرتب كردم . نفس عميقي كشيدم . بادي به غبغب انداختم و به گشت زدن در بخش ادامه دادم .
راستش را بخواهيد حالا هم كه با شهين دخت رفيق شفيق شده ايم هنوز هم جرات نمي كنم در مورد فدائيان يا زندان اوين از او چيزي بپرسم . مي ترسم دو مرتبه من را با يك بازجو يا جاسوسي ، چيزي اشتباه بگيرد و از اتاقش پرتم كند بيرون

شما چه ژانري از سينما را ترجيح مي دهيد ؟

ترابيان چاق است . خيلي چاق . يك شكم گرد و قلمبه دوست داشتني دارد با يك كله گرد با نمك . انگار كه دوتا دايره را روي هم گذاشته باشند . ترابيان ديابت دارد و به هيچ وجه هم زير بار رژيم غذايي نمي رود . ترابيان رتبه 26 كنكوربوده اما با هر بار حمله سايكوز بخشي از هستي و زندگي اش را از دست داده است. رشته مهندسي الكترونيك شريف را نيمه كاره رها كرده است . شغلش در بانك را رها كرده و چشم راستش معلوم نيست در درگيري با چه كسي و چه زماني نابينا شده است . با همه اين حرف ها يك حقوق از كار افتادگي از بانك مي گيرد و در آسايشگاه رضاعي گذران عمر مي كند . ترابيان مرد شش ميليون دلاري آسايشگاه است . حقوق ماهانه اش كمتر از خيلي هاي ديگر است اما ترابيان ولخرج است و با مرام . موبايلش هر ساعت دست يكي از مريض هاست . هر كس سيگار كم بياورد بي معطلي سراغ ترابيان را مي گيرد و مي داند كه دست خالي بر نمي گردد . ترابيان تنها كسي است كه در آسايشگاه نوت بووك دارد . فيلم هم دارد و فيلم هم زياد مي بيند . حيف كه ديابت معرفت ترابيان را ندارد و به تنها چشم او هم رحم نكرده و بينايي اش روز به روز كمتر و كمتر مي شود
از ترابيان مي پرسم : چه جور فيلم هايي دوست داري ؟ مي گويد : " من دو جور فيلم دوست دارم يكي فيلم هاي جنايي كه خشونت نداشته باشند و ديگر فيلم هاي عاشقانه بدون صحنه!!!"

نفس كشيدن در يكي از اپيزود هاي فيلمي از مخملباف

اولين باري كه داخل بخش روان رفتم يادم نيست دقيقا كي بود اما يادم هست همان دوره اي از زندگي ام بود كه عاشق مخملبلف شده بودم . مي نشستم فيلم هايش را بار ها و بارها مي ديدم و ديالوگ ها و نما ها را يادداشت مي كردم و كف مي كردم از اين كه فيلم را هزار جور مي شود تعبير و تفسير كرد و از شدت هيجان در حالي كه دستم مي لرزيد، مدام در حال نامه نوشتن به شخص محسن خان بودم فقط و فقط براي اين كه به او بگويم دقيقا مي فهمم چه مي گويد . درست مثل نماي آخر فيلم" هنرپيشه "يك دفعه گنگ زبان باز كرده اي شوم و رو كنم به اكبر عبدي و يك كلام بگويم "فهميدمت اكبر" . نامه هايي كه هيچ وقت پست نشدند و به جاي صندوق پست سر از گوشه و كنار خانه در مي آورد و دست هر كس مي افتاد تا مدت ها سوژه خنده و مسخره كردن دستش مي داد . همان روز هايي كه بابا مرا "گبه خانم"ي صدا مي زد كه خاطر خواه ندارد . من سينما را واقعا با مخملباف فهميدم و چه لذتي بردم آن سالها و بعد ها كه از مخملباف استاد تر ها را يكي يكي كشف كردم.
ببين قضيه اين قدر ساده است . اگر در يكي از فيلم هاي مخملباف قهرمان از خانه بيرون بزند براي خريد نان .... تو بايد فكر كني منظور حركت ازلي و ابدي بشر است براي سير كردن شكمش .
بخش روانپزشكي بيمارستان سيناي همدان به نظرم درست شبيه سينما ي مخملباف بود . انگار كه جادو جمبلي چيزي شده باشد و يك دفعه آدم از پاي تلويزيون بپرد داخل خود فيلم . بشود يكي از سياهي لشگر ها و فيلم را لحظه به لحظه در اطرافش دنبال كند . بخش روان پزشكي آن سالها به نظرم يك همچين جايي به نظر مي رسيد و دقيقا به همين خاطر عاشقش شدم .
حالا بگذار بگويم اين همه صغرا كبرا را براي چه چيزي مي چينم كنار هم . امروز يك مريض عجيب و غريب داشتيم . خيلي تكان دهنده بود . اصلا نمي توانم از فكرش بيرون بيايم و هر چه قدر مهربان همسر در موردش شوخي مي كند تا از حال و هوايش بيرون بيايم من بيشتر و بيشتر به اين حقيقت مي رسم مردك تنها يك هذيان خيانت نداشت . چيزي بيشتر از يك مريض بود و شكايتش تنها يك سايكوز ساده نبود بلكه پديده اي بود به عمق همه تاريخ اين مملكت و فرهنگ نفس گير خاورميانه اي .....حالا برايتان توضيح مي دهم .
مرد سال هاي آخر ميانسالي را پشت سر مي گذاشت . خودش مي گفت كه 58 سال دارد و زنش 50 سال . روي سن زنش طوري تاكيد كرد كه انگار مي خواهد سر نخ مهمي به ما بدهد . در شرح حال روانپزشكي شكايت اصلي بايد دقيقا همان جملاتي باشد كه بيمار از دهانش خارج مي شود . با ربط و بي ربط . حالا مي گويم اين مرد 58 ساله كشاورز ساكن يك روستا قد بلند با ظاهري آشفته و پريشان چه شكايتي داشت : اول گريه كرد . با صداي بم و مردانه اش بلند زار زد بعد مدتي خودش را جمع و جور كرد و گفت: " سينه هاي زن من خيلي بزرگ است . زن من خيلي خوشگل است . خيلي آقاي دكتر . خيلي ." هر كدام از سينه هايش 20 كيلو وزن دارند . تازگي ها غده در آورده و رفته ايم بيمارستان سينه هايش را بريده ايم اما باز هم خيلي بزرگ است "
فكرش را بكن شكايت اصلي مردي "بزرگي سينه هاي زنش" باشد . خداي من! اين سوژه را با پست پيشتاز بايد فرستاد براي شخص محسن خان مخملباف. چه بار دراماتيك سنگيني پشت اين شكايت است . كدام خاك و كدام وطن جز خاك پيغمبر خيز خاورميانه ممكن است اين مردك را بار بياورد و تحويل دنيا بدهد؟ حتي سيسيل هم زير بار آن نمي رود ! به اين سادگي ها نيست ! 124 هزاز پيغمبر لازم است و تاريخي به اندازه عمر بشر تا يك همچين سايكوز بيزاري را نان بيزار كند .
مردك امان نمي داد تا كسي حرفي بزند. تازه سر درد و دلش باز شده بود :
" همه جوان هاي ده دنبال اين هستند كه زن من را نگاه كنند. اين جوان هايي كه نه پدر شان را مي شناسند و نه مادرشان را . اين دختر مرا ديده ايد آقاي دكتر؟ زن من از اين خيلي خوشگل تر است اصلا اگر همه تهران را بگردي مثل زن من پيدا نمي كني . همه جوانها و مرد هاي ده حتي داماد ها يمان هم به زن من چشم دارند . من دو ساله كه زنم را در خانه زنداني كرده ام اما باز هم دلم راضي نمي شود."
مردك باز هم زار مي زند . مكثي مي كند و بعد در حالي كه نگاهش را از من مي دزدد رو مي كند به دكتر فلاطوني و با لحن حق به جانبي مي پرسد: " آقاي دكتر زن ها بايد اين حجابشون رو رعايت كنند مگرنه؟" و ادامه مي دهد: " الان 35 ساله كه ما زن و شوهريم خدا شاهده كه من هيچ خطايي از اين زن نديده ام اما انگار باز هم بايد خيلي مواظبش باشم . از خانه پايش را كه بيرون بگذارد همه مرد ها به سينه هايش نگاه مي كنند . چادر هم مي پوشد. رويش را هم تنگ و كيپ مي گيرد اما باز از زير چادر هم آنچه نبايد ديده شود معلوم مي شود "
مردك دوباره زار مي زند و من دلم آتش مي گيرد براي زن پنجاه ساله اش كه چطور اين همه سال با هذيان هاي بي زار و مهوع شوهرش شكنجه شده است . دلم آتش مي گيرد براي انبوه همه زناني كه در همه سالهاي عمر در اين تكه از جهان دقيقا به دليل همين هذيان ها محدود شده اند. محبوس شده اند . پوشيده شده اند . زنده به گور شده اند يا از گوري به گور ديگري گذران عمر كرده اند .
دلم مي خواهد پنجره را باز كنم . حس مي كنم چيزي راه نفسم را بسته است اما انگار اين تنها من هستم كه به فكر "قرباني اصلي" اين سايكوز هستم . كسي نمي خواهد براي روح خسته اين زن پنجاه ساله فلووكساميني، آلپرازولامي، چيزي بفرستد ؟
مردك اما بس نمي كند :
" زنم مي گويد اين جوانها كه تو مي گويي جاي نوه ام هستند . خودم هم مي دانم . بعضي وقت ها هم براي اين كه خودم را راضي كنم به خودم مي گويم شايد اين جوان ها دارند به چشم مادري به زن من نگاه مي كنند اما تو بگو آقاي دكتر به چشم مادري نگاه مي كنند يا چيز ديگر؟ آخه بالاخره من عقل و شعور هم دارم . مي فهمم دارم چه مي گويم."
زهر خندي مي زنم براي همين يك جمله آخرش : " من عقل و شعور هم دارم"