دوشنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۸۹

تصوير سوم

موبايلم جيغ كوتاهي مي كشد. معني اش اين است كه يك پيغام كوتاه برايم رسيده است. همانطور كه روي كاناپه ولو شده ام با دست دنبال گوشي موبايل مي گردم. همين نزديكي ها بايد باشد. مهربان همسر پشت ميز ناهار خوري نشسته است و دارد درس مي خواند. وقتي درس مي خواند هيچ چيز نمي تواند تمركزش را بهم بزند.
موبايل را پيدا مي كنم روي ميز كنار مبل است. اين روز ها هر كجا باشم دست بر قضا گوشي موبايل هم حتما همان طرف هاست! 
همانطور كه زل زده ام به صفحه پيغام هاي گوشي  صدايش مي زنم: " honey! "  زير لبي جوابم را مي دهد . شايد هم چيزي نمي گويد و من فقط تصور مي كنم كه چيزي شنيده ام. گفتم كه موقع درس خواندن چيزي تمركزش را به هم نمي زند. مي گويم:" هاني! من عاشق دكتر ب شده ام." باز هم جوابي نمي دهد. صفحه پيغام كوتاه را باز مي كنم. دكتر ب است. نوشته " لطفا با من تماس بگير" گوشي را   پرت مي كنم سر جاي قبلي اش روي ميز. غلت مي زنم تا لبه كاناپه. حالا نيمي از تنم روي كاناپه است و نيمي در هوا. كافي است كمي به سمت بيرون بچرخم تا تالاپي بخورم زمين.
دوباره صدايش مي زنم:"هاني! صداي من رو مي شنوي؟" جوابي نمي آيد. تعادلم را از دست مي دهم و با صداي بلند گروپي مي افتم روي فرش درست مثل يك كيسه شن . ارتفاع كاناپه كم است اما كمر و باسنم كمي درد مي گيرد. با اين حال نمي دانم چرا خوشم مي آيد.  صداي هاني را مي شنوم و سرم را برمي گردانم طرفش : " باز تو ديوانه بازيهايت گل كرد؟" ابرو هايش را مثل وقت هايي كه بي حوصله است بالا برده.
به جاي اين كه جوابش را بدهم دوباره با لحن كسي كه دارد چيز مهمي را اعتراف مي كند، مي گويم : " هاني! من عاشق دكتر ب شده ام"  حالا طاقباز  روي فرش دراز كشيده ام و دارم سقف را تماشا مي كنم. سكوت. جوابي نمي دهد. روي زمين غلت مي زنم تا بهتر ببينمش. موبايلم جيغ كوتاه ديگري مي كشد. بايد بروم ببينم چه كسي  پيغام فرستاده است اما از اين بازي غلت خوردن كف زمين آن قدر خوشم آمده كه دلم نمي خواهد بلند شوم.
 حساب مي كنم اگر سه دور دور خودم بچرخم دستم مي رسد به پايه صندليي كه روي آن نشسته است . يك دور. دو دور. تاپ كوتاهي كه پوشيده ام روي سينه ام مچاله شده و بالا رفته است .  تنم روي سراميك سرد كف سالن مور مور مي شود.
دستم مي خورد به پايه صندلي اش. مچ ام درد مي گيرد. انگشت هايم را دور پايه صندلي اش مشت مي كنم  و سينه خيز خودم را آن قدر جلو مي كشم تا دست ديگرم هم برسد به پايه ديگر صندلي. پاهايش را زير ميز دراز كرده و  با ريتم  ملايمي آنها را تكان مي دهد.
حالا هر دو پايه هاي عقب صندلي اش را ميان مشت هايم فشار مي دهم آن قدر كه نوك انگشتانم سفيد سفيد شوند. وانمود مي كنم داخل يك رودخانه پر جوش و خروش گير افتاده ام و آب با شتاب ديوانه واري مي خواهد مرا با خودش ببرد و تنها راه نجاتم چنگ زدن به پايه هاي اين صندلي است.جريان آب خيلي سريع است. به سختي مقاومت مي كنم. نفس نفس مي زنم. نمي خواهم مزاحم درس خواندنش شوم اما  در شرايط خيلي بد و خطرناكي گير افتاده ام.  از لاي دندان هاي كليد شده ام صدايش مي زنم : " هاني!"  سرش را بر مي گرداند و  نيم نگاهي مي اندازد به من كه روي زمين ولو شده ام. زاويه اي كه مي بينمش آن قدر كور است كه از چشم هايش چيزي نمي فهمم.
صداي زنگ موبايل بلند مي شود. آهنگي كه مي زند شبيه يك جور  ناله و زاري كردن است. من كي اين آهنگ مسخره را روي موبايل گذاشته ام؟ شايد هم علت  اين صداي  عجيبي كه مي دهد اين است  كه گوشي  روي شيشه ميز مي لرزد و صدا مي دهد.
موش مي شوم و تر و فرز از زير صندلي مي خزم و مي رسم به پاهايش. صداي زنگ موبايل قطع مي شود.  زير ميز تاريك است . دور تا دور ميز غذا خوري هشت نفره را  پايه هاي  قهوه اي طلايي صندلي ها گرفته است. شبيه يك جور زندان   يا قفس . پاهايش را جمع مي كند . خنده ام مي گيرد. هاني بعضي وقت ها قلقلكي است و بعضي وقت هاي ديگر نيست. تنها راه فهميدن اين موضوع امتحان كردنش است. موهايم را از پشت سر دسته مي كنم  و نوكش را لاي انگشت شست و اشاره ام مي گيرم و نزديك كف پاي راستش مي برم. با بك حركت كوچك موها كف پايش از جا مي پرد  و فريادي مي كشد .دو سه تا برگه از دستش روي زمين مي افتد. تا به خودم بيايم صندلي را كنار زده و خم شده تا مرا ببيند كه از شدت خنده سرخ شده ام.
دست هايم را به حالت تسليم بالا مي برم و پشت سر هم مي گويم كه "نه! نه!  ببخشيد. ببخشيد"  و همين طور به دور و برم نگاه مي كنم كه بدبختانه هيچ راه در رويي ندارم.
 او هم چهار دست و پا  مي خزد زير ميز. به ابرو هاي مدل ملك مطيعي اش يك گره انداخته تا  مثلا بگويد كه از دست اين زن ديوانه كه در ديوانه خانه هم كار مي كند جانش به لبش رسيده ولي  خنده اي كه  اجازه نمي دهد روي لب هايش بنشيند، او را لو مي دهد. لب هايش را منقبض كرده و روي هم فشار داده است تا جلوي خنده اش را بگيرد.  صداي زنگ گوشي موبايل دومرتبه بلند مي شود.  مي پرسد : " جواب نمي دهي؟"  با سر اشاره مي كنم كه: " نه! "
به پهلو دراز مي كشد كنارم و مي پرسد : " نگفتي از چه چيز اين مرتيكه خوشت اومده؟!" 

یکشنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۸۹

اين روز ها همه به هم خيانت مي كنند . شما چطور؟!

فقط نويسنده هاي برنده جوايز امسال نيستند كه موضوع داستان هايشان را عشق هاي مثلثي و مربعي انتخاب كرده اند، ملت قهرمان و هميشه در صحنه ايران بد جوري  كمر همت را بسته است كه سالهاي محروميت جنسي اش را جبران كند.
اين روز ها انگار همه يك جور دفتر چه يادداشت گذاشته اند جيب بغلشان  و  در ازاي هر سكس با آدم جديد  در دفتر چه شان يك ضرب در مي زنند . بحث بر سر لذت بردن از زندگي نيست. اين يك جور مسابقه است كه در لايه هاي ناخوداگاه جمعي ما به راه افتاده است. برنده اين مسابقه كسي است كه بتواند همه صفحه هاي دفترش را پر از ضربدر كند.
عشق هاي پاتولوژيك! كار از مثلث و مربع عشقي گذشته است.  حرف از 6 ضلعي و 7 ضلعي است؟ اصلا برو بالاتر!!
تصوير يك : يك دوست قديمي به من تلفن مي زند تا برايم ماجراهاي سفر بيست و چهارساعته اش با پنجاه نفر از پزشكان عمومي را تعريف كند. ار خانم دكتر دندانپزشكي حرف مي زند ، پنجاه ساله و صاحب يك پسر هفده ساله كه از همسرش جدا شده و در اين مهماني بعد از اين كه هوشياري اش را كاملا از دست مي دهد  راه مي افتد از سر اين ميز به آن ميز و به همه مي گفته است: "من پنجاه سال دير فهميدم كه فقط بايد مست كرد. فقط بايد مست كرد"  و تلو تلو مي خورده است و  پسر هاي جوان ها را نصيحت مي كرده است كه اشتباه او را تكرار نكنند و از فرصتشان استفاده كنند و به همه آن ها يادآوري مي كرده است كه مجرد است !
نمي دانم چرا اين جمله در ذهنم حك مي شود. "فقط بايد مست كرد" و اين كه "من پنجاه سال دير فهميدم"  به نظرم خيلي تلخ است! نمي توانم فراموشش كنم.
تصوير دو :  ساناز خوش اندام و جذاب بود و همان ماه هاي اول علوم پايه با سام آشنا شد. عشقشان زبانزد بچه هاي دانشكده بود. بس كه  همه چيزشان به هم مي آمد اين زوج خوشبخت.  انگار كه واقعا براي همديگر خلق شده بودند . دو سالي بود كه با هم براي امتحان رزيدنتي درس مي خواندند . دو سال پيش ساناز قبول شد جراحي و سام از فرصت كشيك هاي پانزده شب در ماه  همسرش استفاده كرد تا با زن ديگري آشنا شود. سال پيش همين موقع ها بود كه ساناز فهميد. هنوز هم وقتي از آن لحظات حرف مي زند چشم هاي درشت عسلي اش خيس مي شود و مي لرزد. گوشي موبايل سام بعد از يك مكالمه كوتاه روشن مانده بود و ساناز به مدت يك ربع  ساعت تمام حرف هاي سام و دخترك را مي شنيده است. به او حق مي دهم بايد لحظات سختي بوده باشد!
اما خيلي زود داستان سر و ته شد. ساناز با يك ارتوپد آشنا شد و بعد از مدت كوتاهي همه دغدغه اش شده بود اين كه چرا همسر اين آقاي دكتر او را استثمار كرده و مرد به اين فهميدگي و با اين روحيه حساس و هنري را درك نمي كند. سام را ديگر فراموش كرده بود و خيانتش را هم. حالا خودش شده بود آدم بده داستان اما اصلا متوجه نبود. من هم جز اين كه حيرت زده به حرف هايش گوش كنم كاري از دستم بر نمي آمد. طفلك ساناز واقعا باور كرده بود كه با عشقش بايد هر طور شده آقاي دكتر ارتوپد بي.ام .و سوار را از چنگال زن بي عاطفه اش نجات دهد و تعجب مي كرد از عكس العمل هاي خشن زن نسبت به خودش با اين همه نيت خير
! ذهن بشر چه قدرتي دارد براي وارونه فهميدن همه چيز!! ساناز دختر خنگي نيست و دقيقا همين است كه به وحشتم مي اندازد . از روزي مي ترسم كه نفهمم در زندگي چه گهي دارم مي خورم !
اما اين پايان ماجرا نيست. ساناز امسال هم زنگ زده بود تا با همان لحني كه از خيانت همسرش حرف مي زد از خيانت آقاي ارتوپد بگويد و از غافلگير كردنش در مطب با يك زن ديگر! اين بار از مريض هايش! ظاهرا خيلي هم غير منتظره نبوده و خود آقاي دكتر قبلا در مورد مولتي مولتي مولتي پارتنر بودنش چيز هايي به ساناز گفته بوده است!
چه دارم كه به ساناز بگويم؟ چه دارم كه به خودم بگويم؟

عاشقانه هاي يك زن زيباي پاريسي

از سر صبح دارم" آناگاوالدا" مي خوانم. اول رمان اش به اسم" من او را دوست داشتم" را خواندم و بعد بلافاصله مجموعه داستان هاي كوتاهش : " دوست داشتم كسي جايي منتظرم باشد"  و حالا ذهنم پر است از مكالمات عاشقانه ، نگاه هاي دور و دراز  ، رستوران هايي كه در آن نوشيدني هاي درجه يك سرو مي كنند و  نوازش ها يي در سكوت ، زير نور شمع.
نمي دانم اين ايده چه كسي بوده است كه عكس "آنا گاوالدا" را روي جلد چاپ كنند اما به نظرم ديدن عكس اين خانم زيباي فرانسوي به فهم ديدگاه هايش كمك زيادي مي كند. صورت كشيده اش شبيه ژوليوت بينوش است.ساده. زيبا. لاغر. 
هميشه برداشت هاي اوليه ام  خيلي متفاوت است با وقتي كه به دور از هيجان و براي بار دوم كتابي را مي خوانم.  در مورد" آناگاوالدا " چيزي هست كه گمان نمي كنم بعدا نظرم نسبت به آن عوض شود. آن هم اين است كه : آنا از زن بودنش عصباني و دلخور نيست بر عكس همجنسانش در اين گوشه دنيا !
موقع خواندن مدام ذهنم شخصيت هاي آنا گاوالدا را مقايسه مي كرد با "گندم". قهرمان رمان "احتمالا گم شده ام" سارا سالار. شباهت هر دويشان اين است كه زن هاي زيبا و خواستني هستند كه مي توانند پسران آدم را از راه به در ببرند اما تفاوت هايشان دردناك است. چيزي است در مايه هاي جبر جغرافيايي!!
گندم چندان به همسرش وفادار نيست اما هر بار كه به پسركش نگاه مي كند خدا را شكر مي كند كه فرزندش دختر نشد تا تجربه هاي او را تكرار كند.
 در عوض قهرمان آناگاوالدا دو دختر بچه بلوند و ملوسش را موهبتي مي داند كه بعد از مصيبت خيانت همسرش مي تواند دلش را به آنها  خوش كند.
خيلي چيز ها هست كه بخواهم در مورد اين دو تا كتاب بگويم اما حسش نيست. بدبختانه وقتي كه تازه كتاب ها را خوانده بودم و دچار  pressure of thought    دسترسي به شبكه نداشتم . از خواندنشان لذت بردم. واقعا لذت بردم.

پنجشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۹

آه! پس كه اين طور!

بعد از هزار سال امروز جرات كردم و شروع كردم به نوشتن يك داستان. خيلي عجيب بود چون همه چيز داشت خوب پيش مي رفت. قبلاها جان مي كندم تا يك خط جلو بروم از بس كه مي نوشتم و خط مي زدم و پاره مي كردم. اما اين بار حس مي كردم دارم يه چيزي براي وبلاگم مي نويسم از بس كه پاراگراف به پاراگراف جلو مي رفتم اول از اين مساله تعجب كردم. بعد شاد شدم . بعد استرس گرفتم. ياد اين حرف داستايوفسكي افتادم كه مي گويد: "نوشتن عرق ريختن روح است" و بعد فكر كردم هيچ شباهتي ندارم به روحي كه دارد عرق مي ريزد. شك كردم كه شايد چيزي كه مي نويسم يك داستان نيست. بعد از همه اين حرف ها.... قفل كردم و تمام شد.
 الان هم  مثل يك نوع حيوان خاصي، در گل گير كردم و دارم بد و بيراه بار خودم مي كنم.

پس اين طور!!! فقط حرفش را مي زنم. فقط ادعايش را دارم اما پايش كه بيافتد مي روم در غالب يك موجود ترسو. يك بهانه احمقانه پيدا مي كنم و پشتش قايم مي شوم.  من همانقدر كه عاشق نوشتن هستم به همان اندازه از آن وحشت دارم.دلم مي خواهد بدانم دقيقا چه مرگم است؟
قضيه اين است كه تا وقتي ننوشته ام فقط يك موجودي هستم كه دوست دارد بنويسد. اين آدم ممكن است داستان درخشاني بنويسد يا شايد هم ننويسد ولي به هر حال اين احتمال وجود دارد كه چيزي بارش باشد.
اما وقتي نوشتي ،ديگر هر چه در چنته داري رو كرده اي. اگر يك داستان متوسط يا ضعيف بنويسم آن وقت چيزي كه از دست داده ام آن" احتمال" خلق يك شاهكاراست
اما اين راهش نيست.راهش نيست. قسم مي خورم. بايد بنويسم. بايد براي خودم محدوديت زماني ايجاد كنم و بنويسم . دوشنبه چه طور است؟ تا دوشنبه بعد از ظهر بايد تكليفم را با خودم روشن كنم.
 به جهنم كه شاهكار نمي شود. حتي اگر يك داستان ضعيف هم بنويسم مهم نيست. مهم نوشتن است .

چهارشنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۹

انقلب ، ينقلب ، انقلاب

انقلاب رفتن به همين سادگي ها نيست. براي خودش آداب و رسومي دارد شبيه تشريفات و مناسك بيماران وسواس جبري!  كفش پاشنه بلند ممنوع. آرايش زياد ممنوع. كيف دستي ممنوع. كسي را همراه خود بردن ممنوع . قدم هايم را از نزديك ترين فاصله به ويترين ها برمي دارم با يك جور ضرب آهنگ مخصوصي كه مال وقت هايي است كه دارم با خودم حرف مي زنم. دست هايم را در جيب مي كنم و شبيه آدم بي خيالي مي شوم كه در تمام دنيا هيچ كاري ندارد جز ديد زدن كتاب ها ي پشت ويترين. در انقلاب سرت را به هر سمتي كه بچرخاني كتاب مي بيني. حتي روي زمين هم دستفروش ها كتاب پهن كرده اند. هنوز هم همان كتاب هاي كپي شده عهد دقيانوس را به اسم كتاب هاي ممنوعه  به اين و آن غالب مي كنند. تعجب مي كنم از اين كه بساط دستفروشها با گذشت زمان هيچ تغيير خاصي نمي كند. دست كم در اين ده ، دوازده سالي كه من مشتري پر و پاقرص انقلاب بوده ام و با وجود طولاني تر شدن ليست كتاب هاي ممنوعه هيچ تغييري نكرده است.
انتشاراتي هاي محبوب من از بعد از خيابان "دوازده فروردين" شروع مي شوند. راستي دوازده فروردين چه روزي بود؟
بايد با همين ضرب آهنگ قدم بزنم و جلو بروم. اگر تند تر قدم بردارم همه مزه اش مي رود. سراغ يكي دو تا كتاب را از چند كتابفروشي مي گيرم. هيچ كدام ندارند. همه تمام كرده اند. از فروشنده آخر مي پرسم " چيزي به اسم تجديد چاپ به گوشش خورده است؟" مي گويد: " چيزي به اسم اداره ارشاد به گوشم خورده است؟"
جلو تر از انتشارات جيهون و كتابسراي نيك حتما خريد مي كنم. حالا يك پلاستيك كتاب دستم است كه مي توانم شبيه بچه هاي تخس آن را  در هوا تاب بدهم و همزمان با قدم هايم به جلو و عقب ببرم.
پشت شيشه لوازم التحرير فروشي ها مي ايستم و مثل كوزت كه از پشت شيشه عروسكي را با حسرت نگاه مي كرد ، زل مي زنم به سه پايه بوم و جعبه رنگ ها و قلم موهاي نويي كه هنوز موهايشان رنگي نشده است. چقدر هوس انگيز است! باز هم به خودم قول مي دهم كه يك روزي، بالاخره يك روزي، همه زندگي ام را ول مي كنم و مي نشينم يك گوشه دنج و براي دل خودم نقاشي مي كنم .هوس است ديگر چه مي شود كرد؟ تماشاي پوستر ها و تقويم هاي ديواري هم براي خودش عالمي دارد. چقدر تازگي ها پوستر فروغ كم شده است! يك موقعي در هر مغازه دو تا سه تا فروغ فرخ زاد مي ديدي روي ديوار . شاملو هم كه هميشه هست و ...
كتابفروشي ها كه تمام شوند ، معني اش اين است كه بايد از عرض خيابان بگذرم و برسم به پياده روي جلوي دانشگاه. مرده شوي اين حس هاي نوستالژيك را ببرند. همين چند وقت پيش داشتم يك دوستي را نصيحت مي كردم كه از گذشته اش ببرد و بي خيال شود اما بعضي خاطرات آدميزاد ارزش اين را دارند كه فراموششان نكني.
يك رديف از سنگ هاي پياده رو را مي گيرم و  پاي ميله هاي نرده دانشگاه  درست روي همان رديف سنگ ها راه مي روم . آهنگ قدم ها نبايد به هم بخورد. فقط اين طور است كه مي شود فكر كرد. تا برسم به سر در دانشگاه هزار صحنه هست كه جلوي چشم هايم جان مي گيرند و زنده مي شوند. اما سر در دانشگاه چيز ديگري است . همين پارسال بود. آدم باورش نمي شود انگار هزار سال پيش بوده است . سكويي را كه كنار آن روي زمين ولو شده بودم نگاه مي كنم. مانتوي سياه تنم بود اما هيچ دربند اين نبودم كه خاكي مي شوم يا نه. خداي من!
تا اشك هايم سرازير نشده ، زير لب شروع مي كنم چيز هاي بيمعني را تكرار كردن : انقلب، ينقلب ، انقلاب. انقلب، ينقلب ، انقلاب.  آره ! همين است. خودش است. انقلاب.
 فكر مي كنم پياده روي زير پايم در اين پنجاه سال گذشته شاهد چه چيز هايي كه نبوده است. همين سنگ ها. درست همين سنگ ها كه زير پا لگدشان مي كنم. قلب بيمار وطن همين جا مي تپيده است. وسط خيابان در مسير اتوبوس هاي بي. آر. تي هر ده متر يك طاق نصرت بسته اند . تازه يادم مي افتد كه 22 بهمن نزديك است.  با داربست چندين و چند تا اتاقك مانند هم درست كرده اند. از همين ها كه پارسال در آن سانديس مي دادند.
در كنار خيابان بيلبورد هايي نصب كرده اند و روي آن تصاوير شهدا را گذاشته اند. راستي شهيد شدن ديگر چه صيغه اي است؟ يني آدمي كه در راه عقايدش كشته مي شود؟فكر كنم يك جور احترام گذاشتن است به طرف كه مرده. مثلا شهداي جنگ؟ ياد داستان هاي احمد غلامي مي افتم. عراقي ها هم به مرده هايشان مي گفتند شهيد. عراقي ها هم موقع حمله فرياد مي كشيدند الله اكبر. خداي من! دو روز پيش يكي داشت نصيحتم مي كرد و مي گفت تو الان نظرت راجع به اون بچه هاي بيست ساله اي كه جذب مجاهدين شدند و در  عمليات مرصاد عليه ايران جنگيدند چيه؟ اون ها هم به خاطر وطن مي جنگيدند. 
  نكته اش فقط همين است كه تحليل سياسي ات درست باشد يا غلط؟ درست!! غلط!! حالم از اين صفت هاي مطلق و بي معني به هم مي خورد!! يالاه! تصميم بگير. مي خواي در لشگر يزيد بجنگي يا امام حسين؟ مردن به خاطر يك تحليل اشتباه! يك سو تفاهم! مهم است كه در اخبار ساعت 9  تو را در آمار شهيد شدگان بگذارند يا در آمار معدوم شده ها؟
آن جناب مي خواست حاليم كند كه چون خطر "تحليل اشتباه" هست كلا سرت رو بيانداز پايين و آسه برو و آسه بيا تا در گواهي فوتت ننويسند: مرگ بعلت شاخ گربه.
رسيده ام جلوي دانشكده دامپزشكي.ضرباهنگ قدم هايم به هم مي خورد. تاكي كارد مي شوم. تاكي پنه مي شوم. يك پرده اشك جلوي چشم هايم را مي گيرد و همه چيز را تار مي بينم. همه چيز را به جز خون سرخ روي سنگفرش خيابان را . انگار گوسفندي را سر بريده باشند. چقدر خون بود!! چقدر هول و هراس بود كه در هوا موج مي زد . ترس بود كه بر خشم غلبه مي كرد . ترس بود. ترس.
مساله دقيقا همين است.مساله گواهي فوت است. همان چيزي كه رضا براهني در "آواز كشتگان" مي گويد. يكي از شخصيت هاي داستان برايش خيلي مهم است كه در گير و دار سياست جانش را به در ببرد و عمرش را مفت و مجاني هدر ندهد. دست آخر بعد از يك عمر طولاني به يكي از بد خيمي هاي وحشتناك سر و گردن مبتلا مي شود و  ناچار به تجربه شيمي درماني و راديو تراپي و  زجر كش شدن.
اين جنابي كه مي گويد :"آسه برو آسه بيا" انگار فراموش كرده است كه حتي اگر عمر را در راه آنچه فكر مي كني درست است صرف نكني ، نمي تواني آن را ذخيره كني. مرگ هاي طبيعي هم چندان آش دهن سوزي نيستند كه براي رسيدن به آن خفه خون بگيري و يك گوشه بتمرگي منتظر.
انقلب، ينقلب ، انقلاب . انقلب، ينقلب ، انقلاب. خدايا صداي فرياد مرا مي شنوي؟ انقلب، ينقلب ، انقلاب. انقلاب

یکشنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۹

همه مقدسات عالم

چاق است و قد بلند. هميشه  يك تسبيح بلند دست مي گيرد و در محوطه جلوي بخش يك يا در راهرو  قدم مي زند. تازگي ها كه هوا سرد تر شده است يك كاپشن شبيه اوركت هاي دهه پنجاه مي اندازد روي دوش هايش . اين جور موقع ها بيشتر شبيه همان چيزي مي شود كه خودش را معرفي مي كند: يك زندانبان.
موهاي پشت لبش را هيچ وقت نديده ام بردارد و ابروهاي ضخيم و پر مويش را هم هيچ وقت دست نمي زند. احتمالا از آن دسته آدم هايي است كه فكر مي كنند  ارتباطي مقدس وجود دارد بين موهايي صورت و ارزش ها!
و او پابند "ارزش ها"ست. اين را در نگاه اول روسري بلند و بزرگي مي گويد كه صورتش را قاب گرفته است قابي كه انگار بد جوري تنگ است براي تصويرش. از بالا تا زير ابرو ها يش را مي پوشاند و از گونه هاي بر جسته اش تنها ردي باقي مي گذارد و  درست زير چانه به يك گيره بدرنگ ختم مي شود.
اما مهم ترين ويژگي كه منيره را از ساير بيماران بخش زنان متمايز مي كند ظاهر و لباس پوشيدنش نيست بلكه حرف زدنش است. منيره با  لحن و ادبيات خاص نامه هاي اداري حرف مي زند. مثلا سر ويزيت صبح دكتر الف  بالاي سر دكتر مي ايستد و مي گويد:" جناب دكتر البت كه مستحضر هستيد  عوارض جانبي دارو ها بنده را بسيار اذيت مي كند فلذا  عنايت بفرماييد در پرونده اينجانب مرقوم بفرماييد دوز دارو ها را به نصف تقليل دهند"   همه اين جملات را هم بدون هيچ مكث يا تغيير لحني پشت سر هم مي گويد . انگار كه يك نامه اداري را از بر كرده ، براي دكتر مي خواند
دكتر الف مي گويد: " نه!!  فكر نمي كنم . قبلا در دادگستري كارمند بوده است ولي مريضي اش از سالها پيش شروع شده و  من فكر نمي كنم هيچ وقت كسي به او اعتماد كرده باشد كه زنداني را به او بسپارند. در نهايت شايد يك زنداني را از اتاقي به اتاق ديگر برده اما زندانبان نبوده است."
دكتر راست مي گويد. خيلي از رفتار هاي منيره شبيه كسي است كه در سيستم اداري "بالا دست – پايين دست" كار كرده است. با اين تفاوت كه منيره  زير ميزي ها را همان اول صبح مي آورد و يكراست مي گذارد جلوي دكتر الف.
منتظر مي ماند تا براي دكتر چاي بياورند. بعد از آن سر راهرو به سرعت خودش را مي رساند به اتاق ويزيت و يك شيشه آبليموي اعلا ويا گاهي هم ليموي تازه برش خورده  را مي گذارد جلوي دكتر. نمي دانم از كجا فهميده كه دكتر چاي را با طعم ترش دوست دارد بنوشد. گاهي هم خرما يا شكلات مي آورد و تعارف مي كند.
اين همه ماجرا نيست بعضي وقت ها هم كه تقاضاي  خاصي دارد، براي دكتر  معجوني مي آورد در يك كاسه فلزي براق. سطح داخلي و خارجي كاسه پر است از حكاكي هاي سوره هاي كوتاه قران و آيه الكرسي و  دعا هاي عجيب و غريب. مثل اين كه براي درست كردن معجون هم بايد در هر مرحله دعاي خاصي خواند و فوت كرد و از اين جور بازي ها كه منيره بلد است.
خداي من! حتي تصور اين كه مجبور شوم لب بزنم به يك همچين چيزي، دلم را آشوب مي كند. دلم براي دكتر الف مي سوزد كه آماج اين  ابراز احساسات منيره است ولي كاري از دستم بر نمي آيد نه براي دكتر الف و نه براي خودم.
منيره  مجسمه متحرك آن چيزي است كه به آن "مجيز گويي" مي گويند. مهران مديري اسم آن را "پاچه خواري" گذاشته بود . نمي دانم شايد شما لغت بهتري به ذهنتان برسد. اما فكركنم همان "مجيز گويي" عبارت بهتري باشد.
منيره سعي مي كند حساسيت هاي هر كس را درك كند و بعد از همان در وارد  شود و متاسفانه اين كار را هم چندان هوشمندانه انجام نمي دهد. روي صندلي ويزيت روزانه مي نشيند و همان طور كه خيره شده است به دانه هاي تسبيحي كه در دستش مي چرخواند شروع مي كند از پسر هفت ساله پرستاري كه دارد دارو ها را مي چيند تعريف كردن.
"تبارك الله احسن الخالقين! چه چشم هاي قشنگي! خدا حفظش كند.  چقدر پسر نازي بود! چقدر با هوش بود! خدا از چشم بد محفوظش كند ان شا الله. چقدر  دوست داشتني و ماخوذ به حيا بود. من برايش دعاي حفاظت از چشم را مي خوانم . دعا را مكتوب مي دهم خدمتتان. خود شما هم عنايت بفرماييد آن را بخوانيد. اثرش بي نظير است. دعاي سختي نيست. سه تا قل اعوذ برب است. اين بچه به خيلي جاها مي رسد. از چشم هايش پيداست. حرف زدنش شبيه بچه هاي معمولي نيست. خيلي با هوش است. خدا حفظش كند.  شك نكنيد كه اگر هر روز برايش دعا نخوانيد چشمش مي زنند بچه به اين شيريني را! حتي فاميل هم ممكن است چشم بزنند. مثلا عمه هايش. امان از چشم بد! امان!"
به محض اين كه دكتر الف كه از در وارد شود منيره پسرك را كاملا از ياد برده  و شيشه آبليمويي را كه در دست گرفته روي ميز مي گذارد و به احترام دكتر از جا بلند مي شود.
" الحمد لله كه به سلامت رسيديد. خدا به بيمار هاي اين بيمارستان رحم مي كند كه شما را براي ما سالم نگه مي دارد. البت كه دعاي اين همه مريض بي اثر نيست. با آن درجه از علمي كه شما داريد و با آن مقدار تجربه كه شما داريد چه كسي جز شما مي تواند اين بيمارستان را اين طور  بدون مشكل اداره كند؟ اين جا همه به حمد الله راضي هستند. مريض ها كه همه عاشق شما هستند. البت كه رضاي خالق هم در پي رضايت مخلوق هست.  من هر شب برايتان ختم انعام مي گيرم كه سالم و سر حال برسيد به اين بيمارستان و  درد ما را درمان كنيد . البت كه دست شما شفاست. چقدر بزرگواريد شما! خوش به حال آقازاده ها كه يك همچين پدري دارند! خوش به حال همسرتان! شما نمونه ايد. اجرتان با سيد الشهدا"
نمي دانم اين جور موقع ها دكتر الف چه حسي دارد و چطور كاسه صبرش لبريز نمي شود. نمي دانم چرا خودم اين قدر بي طاقتم در تحمل منيره. من كه با مريض ها بدون اين كه به خودم فشاري بياورم ميانه ام خوب است و حتي بيش از آن كه بايد همدلي دارم. خيلي هايشان را واقعا از ته دل دوست دارم. نمي فهمم رفتار منيره  مرا به ياد چه چيزي مي اندازد كه اين قدر برايم نفرت انگيز است.
اصلا هول مي شوم وقتي هدف مجيز گويي هايش قرار مي گيرم. نا خوداگاه رفتارم سرد و خصمانه مي شود. اين خلاف رفتار حرفه اي است. مي دانم. همانطور كه گاهي زيادي قاطي شدن و صميميتم با مريض هاي ديگر غير حرفه اي است. شايد بايد يك تجديد نظر كلي در رفتارم با مريض ها داشته باشم. مطمئن نيستم!
تا يادم نرفته اين را هم بگويم كه يكي از تكيه كلام هاي منيره قسم خوردن به همه مقدسات عالم است. گاهي براي چيز هاي پيش و پا افتاده اي مثل رعايت رژيم غذايي اش و يا شدت سردردي كه ديشب داشته چشم هاي ريزش را يك راست مي دوزد به چشم هايت و تكرار مي كند: "به همه مقدسات عالم! به همه مقدسات عالم قسم! " و من به همه مقدسات عالم فكر مي كنم ! همه شان بدون اين كه يكي از آن ها جا بيافتد! چه شود!!
هذيان منيره اين است كه وقتي شب ها مي خوابد يكي از پرستار ها در خواب به او  شوك مي دهد. براي اثبات حرفش هم همان قسم معروفش را مي خورد: به همه مقدسات عالم.
 اگر آنقدر خوش بين بودم كه مي توانستم با محسن نامجو  بخوانم كه " اي كاش/  اي كاش/ اي كاش/ قضاوتي / قضاوتي / قضاوتي / در كار / در كار / در كار / بود" شايد آن وقت حتي براي لحظه اي فكر مي كردم كه منيره راست مي گويد كه در گذشته "زندان بان" بوده است  و كارش اين بوده كه نيمه شب ها به زندانيان شوك بدهد.   


چهارشنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۹

نگران نيستم

بد نيست آدم براي روز مبادا  چند تايي سياره يا به قول  شاملو "اخترك" داشته باشد  تا اگر يك روز گل سرخش با او قهر كرد و به هيچ قيمتي هم حاضر به آشتي نشد، آدميزاد بار و بنديلش را ببندد و  راه بيافتد و اصلا از سياره اش مهاجرت كند به يك اخترك ديگر.
درست مثل من كه ديروز از بيمارستان برگشته بودم و از دست كارل گوستاو يونگ حسابي كفري بودم. تازه اين كل ماجرا نبود. قبل از  يونگ هم "اريك فروم" حالم را گرفته بود.
صد سال پيش در ايام شباب " آيا انسان پيروز خواهد شد؟"  فروم را نصفه و نيمه خوانده بودم و خوشم نيامده بود. براي همين دنبال بقيه كتاب هايش نرفتم. اين بار اما خود اروين يالوم در "هنر درمان" تعريف اين كتاب "هنر عشق ورزيدن" را كرده بود  به خاطر همين فكر مي كردم چيز جالبي باشد. اما نبود. خيلي كلي گويي داشت. كلا وقتي يك نفر تصميم مي گيرد راجع به كل هستي اظهار نظر كند بهتر است در حد و اندازه هاي نيچه باهوش باشد و در غير اين صورت سكوت كند خيلي بهتر است. از دست  كلي گويي هاي فروم كلافه بودم كه اين كتاب "انسان و سمبول هايش" را دست گرفتم كه هديه مهربان همسر بود براي تولدم.  نمي دانم چرا وقتي يك نفر راجع به ماورالطبيعه حرف مي زند عصباني مي شوم. حس مي كنم طرف magical thinking   دارد  حتي اگر اين طرف يونگ باشد. خلاصه اين يكي كتاب را هم تا نصفه هايش بيشتر  نخوانده بودم كه  فهميده يا نفهميده از سياره ام زدم بيرون. چشم كه باز كردم در يك اخترك ديگر بودم.
از بيمارستان كه آمدم طبق معمول و  حين عوض كردن لباس هايم، دكمه استارت كامپوتر را زدم تا فيس بووك و چند تا از سايت هاي خبري هميشگي را چك كنم.
بي حال و حوصله  داشتم فيس بووك را بالا و پايين مي كردم كه چشمم خورد به يك آگهي كه نشر چشمه گذاشته بود. جلسه نقد و بررسي كتابي از احمد آرام و ...... با حضور نويسنده محبوب من، خالق" شادي" در  رمان "نگران نباش" . تاريخ و ساعت جلسه را كه ديدم برق از سرم پريد. جلسه نيم ساعت ديگر شروع مي شد. لباس ها را به همان ترتيبي كه در آورده بودم و پرت كرده بودم اين طرف و آن طرف برداشتم و پوشيدم و خلاصه انگار بال در آورده باشم بيست دقيقه بعدش پارك قيطريه بودم.
. بيرون فرهنگسرا با چشم دنبال مهسا محب علي مي گشتم كه پيدايش كردم  و كلي آدم هاي تيپ هنري ديدم. از همين پسر هايي كه موها و ريش هايشان را بلند مي كنند و باراني هاي گشاد مي پوشند با شال گردن هايي كه دور گردنشان تاب مي خورد. هزار سالي مي شد كه اين جور جاها نرفته بودم. بحث درباره "شي وارگي در ادبيات" بود. بعد هم احمد آرام قسمتي از داستانش را خواند و دست آخر خانم نويسنده و  يكي ديگر كتاب را نقد كردند.  خانم نويسنده  تيز  بود. ايده هايش در نقد هوشمندانه بود. لباس ساده اي پوشيده بود. بدون آرايش اما با يك شال خوش رنگ .
بعد از تمام شدن جلسه يك سر رفتم پيشش  و  گپ كوتاهي زديم. ايميلش را گرفتم كه برايش يك نمونه كار بفرستم.
موقع برگشتن باران حسابي سورپرايزم كرد. من عاشق رعد و برقم. بگذار يك بار ديگر بنويسم كه عاشق برق و صداي رعدم.  مخصوصا اگر شانس اين را داشته باشم كه لابلاي درخت هاي تنومند و لخت پارك قيطريه قدم بزنم زير باران و فكر كنم به داستاني كه بايد براي خانم نويسنده بفرستم و  هي قدم هايم را آهسته تر بردارم و راهم را درو تر كنم تا اين لحظه تمام نشود.
داخل ماشين كه نشسته بودم يك موش آب كشيده خوشبخت بودم . ظبط را روشن كردم. اجراي راديويي شازده كوچولو بود . شازده كوچولو داشت با روباه بر سر اهلي شدنش كل كل مي كرد. با خودم فكر كردم بد نيست آدم براي روز مبادا  چند تايي سياره يا به قول  شاملو "اخترك" داشته باشد  تا اگر يك روز گل سرخش با او قهر كرد و به هيچ قيمتي هم حاضر به آشتي نشد، آدميزاد بار و بنديلش را ببندد و  راه بيافتد و اصلا از سياره اش مهاجرت كند به يك اخترك ديگر.