پنجشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۹۰

راندوو با پیژاما !


یک دفعه انگار کسی دکمه میوت ام را بزند خفه خون گرفتم و ساکت شدم.
 هیچ حرفی برای زدن نداشتم. هیچ کسی هم که دلم بخواهد با او حرف بزنم یا هیچ چیزی که دلم بخواهد برای کسی تعریف کنم  نبود.
هی گرفتم خوابیدم و بعد چند ساعت بیدار می شدم می دیدم: ای بابا! هنوز زنده ام. دوباره چشم هایم را می بستم تا فرصت نکنم به هیچ چیز فکر کنم.  
دست و دلم هم به درس نمی رفت . دارم از افعال گذشته استفاده می کنم به امید این که این وضعیت را پشت سر گذاشته باشم.
 به جای درس  این کتاب فاطمه مرنیسی را خواندم. داستان زندگی کودکی یک دختر بچه مراکشی در حرم و حرمسرا و این جور چیز ها.
کتاب قشنگی است. یعنی دختر بچه در حرم سرا مدام به خودش و مادرش می گوید که وقتی بزرگ شود اجازه نمی دهد با او این طور رفتار کنند. همه اش دنبال این است که سواد یاد بگیرد و به دنیای بیرون راهی پیدا کند.
حالا خیر سرم در حرم سرا هم زندانی نیستم. یک عالمه درس هم روبرویم مثل کوه فوجی سر به فلک کشیده و کسی هم نیست که به من بگوید : آهای زنیکه!  تو نباید پیشرفت کنی .تو باید خانه نشین شوی!
 اما در عوض تنها کاری که می توانم بکنم این است که بخوابم به امید این که بیدار نشوم.
خسته ام.  اما نمی دانم از چه چیز؟ یعنی باز هم علت افت سروتونین بعلت اوولاسیون است؟ ای وای! مرده شوی! کاش می شد همان طور که من خفه شده ام و دیگر زر زر نمی کنم این تخمدان لعنتی هم خاموش می شد. می رفت به مرخصی. دست به اعتصاب می زد. چه می دانم؟ یک همچو جیزی!
آهنگ های شاد می گذارم با بیشترین صدایی که کامپیوتر می کشد  طوری که چهار ستون خانه به لرزه در می آید آن وقت مثل بز زل می زنم به دیوار سفید روبرو.
یک وب لاگ دیگه راه انداخته ام که شبیه پیژامه است. شبیه یک تاپ و شورتک است که مچاله و کثیف است اما آدم تنش می کند چون با آن راحت است و چون حوصله ندارد بزک دوزک کند و بیلاخ هم می دهد به هر کس که  عاقل اند سفیه نگاهش می کند.
حالا الان چون نمی توانم این پست را آنجا بگذارم  می گذارمش اینجا!
آدمی که دو تا وب لاگ دارد باید آدم مزخرفی باشد. باید به دو رویی و دروغ عادت کرده باشد و اگر یک روز دروغ نگوید حتم داشته باشد که حناق می گیرد.
بله ایمایه این طور هستیم!  از آدم هایی که می گویند " ایمایه " خوشمان می آید چون آنها هم هر چند وقت یک دفعه یک نفر دکمه استاپ شان را می زد.  یک موقع هم دیدی دیگر روشن نشدند.
اگه احیانا کسی هست که از دیدن ایمایه در این بیژامه روح لطیفش آزرده شده است  دیگر این طرف ها پیدایش نشود وگرنه چند تا فحش بالای هیجده سال نثارش می کنیم  تا با هنر های آشکار نشده  ایمایه بیشتر آشنا شود.

چهارشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۹۰

بگذارید این وطن وطن شود

بگذارید این وطن دوباره وطن شود.
بگذارید دوباره همان رویایی شود که بود
بگذارید پیشاهنگ دشت شود
و در آن‌جا که آزاد است منزلگاهی بجوید.
)این وطن هرگز برای من وطن نبود(
بگذارید این وطن رویایی باشد که رویاپروران در رویای
خویش‌داشته‌اند.ــ
بگذارید سرزمین بزرگ و پرتوان عشق شود

لنگستون هيوز/ ترجمه احمد شاملو

دوشنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۹۰

نگران نباش!

مهربان همسر به خاطر یک سفر کاری رفته است ارومیه . قبل از این که برود از او قول گرفته ام که دریاچه را نجات بدهد. انگشت های کوچک دست های راستمان را دور هم حلقه کردیم و قول داد که حتما و هر طور شده دریاچه را نجات می دهد. بعد هم مرا بوسید و رفت.
به خاطر همین است که می گویم لازم نیست کسی نگران باشد.
به زودی دریاچه  مثل روز های اولش می شود. می رویم می نشینیم  در ساحل شنزارش و چشم می دوزیم به افق سپید رنگش.
باد تندی می وزد و موهایمان را پریشان می کند. انگار که دریاچه دست می برد لای موهایمان و نوازشمان می کند.
احمد کسروی در "تاریخ مشروطه" نوشته است که بعد از جمع آوری جسد ها  در  درگیری های  محاصره تبریز به دست عین الدوله, در میان کشته شدگان  جسد بیش از چهل زن پیدا شد که با لباس مردانه بر ضد عین الوله می جنگیدند.

     به مهربان همسر می گویم که اگر قول ندهد, خودم دست به کار می شوم.
 موهایم را از ته می زنم.  لباس مردانه می پوشم  و می روم یک تنه دریاچه را نجات می دهم. مگر از زنان صد سال پیش تبریز چه کمتر دارم؟
می روم می نشینم وسط صحرای برهوتی که روزی دریاچه بوده است و آن قدر زار می زنم  که بیابان, دریا شود.
راستی زار زدن در کویر نمکی که روزی برای خودش دریاچه بوده برای زن ها حرام نیست؟ 
می شود ضجه زد؟ می شود  آنقدر اشک ریخت تا جان داد؟ اجازه هست بنشینیم و بر سرنوشت خود گریه ساز  کنیم؟
بی صدا! بی تصویر! مثل یک روح سرگردان  که حواسش هست گریبانش را چاک ندهد و صدای ناله اش بلند نشود.
چقدر این روز ها  احساس خفگی می کنم!!  به اندازه قلبی که خالی می تپد و  روی همه شاهرگ هایش سد زده اند , احساس تهی بودن می کنم.
      مهربان همسر حال مرا می فهمد و قول می دهد که در این سه روزی که آنجاست دریاچه تشنه را نجات بدهد.    من به حرفش ایمان دارم. دیگر نگران نیستم!  تو هم نگران نباش!
 

سه‌شنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۹۰

نوبت عاشقی

حدودا صد سال پیش بود. برادر برایم از نقدی تعریف کرد که در یک روزنامه راجع به کتاب های کوندرا خوانده بود.
چیز جالبی بود. مدت ها فکرم را مشغول کرد. مدت ها دنبال این کتاب می گشتم. کتابی که حتی اسمش را هم نمی دانم اما ساعت ها در باره ماجرای آن فکر کرده ام. من همه ترجمه های کوندرا را دارم اما این یکی به گمانم ترجمه نشده است.
رمانی بر اساس رابطه یک زن و شوهر.
برادر گفت : ماجرا از این جا شروع می شود که  یک روز زن به شوهرش می گوید "فکر کنم من پیر شده ام چون دیگر مردی در خیابان بر نمی گردد و مرا نگاه نمی کند. مدت هاست مردی به من پیشنهادی نداده که مجبور شوم حلقه ازدواجم را به او نشان بدهم و عذر خواهی کنم."
شوهر که عاشق زنش بوده و اندوه او را می بیند دست به کار عجیبی می زند. داخل صندوق پست خانه شان نامه ای می گذارد  با خط و امضای ناشناس و در آن به زن ابراز علاقه می کند.
واکنش زن چیزی است بر خلاف انتظار شوهر. شوهر که از رابطه زناشویی خودشان مطمئن بوده انتظار داشته که زن فوری بیاید و ماجرای نامه را برایش تعریف کند و همه چیز به خوبی و خوشی تمام شود. اما زن با این که نامه را برداشته و خوانده است در مورد آن با  شوهرش حرف نمی زند.
مرد  حیرت زده می شود از این که می بیند زن با چه دقتی نامه را از او پنهان می کند و  چطور بار ها و بار ها نامه را  می خواند.
مرد به نوشتن نامه ها با اسم مستعار ادامه می دهد و زن عاشق نویسنده ناشناس می شود.
فرض کن شوهر از زنش می خواهد که فلان روز کت و دامن قرمز رنگش را تن کند و  بعد در نامه ای که با امضای مستعار در صندوق می اندازد به زن می گوید که پیراهن گل گلی او را دوست دارد و زن دست آخر آن طوری لباس می پوشد که نویسنده ناشناس نامه از او می خواهد.
شوهر حس می کند که زن روز به روز از او فاصله می گیرد  و به او توجهی ندارد. در عوض مدام  به صندوق پست سر می زند  تا ببیند نامه جدیدی نیامده.
برادر از زندگی کابوس مانند مرد حرف می زد که خودش رقیب عشقی خودش شده بود و  زنش را از دست داده بود.
ولی من به زندگی زن فکر می کنم. به این که لابد چه تلاشی می کرده است که بفهمد نویسنده نامه ها کیست.
زن را می بینم که در تمام طول روز منتظر نامه جدیدی است  و همیشه به این فکر می کند که او چه کسی می تواند باشد. همه مرد های زندگی اش را به خاطر می آورد و با دقت در جزئیات سعی می کند هویت نویسنده ناشناس را کشف کند. احتمالا زمان هایی هم بوده که زن فکر می کرده به کشف حقیقت دلپذیرش نزدیک شده است.
حتما روی رفتار و حرف های مردان اطرافش دقیق می شده و ساعت ها می نشسته و با خودش تمام حرکات و  گفتگوهایشان را تعبیر و تفسیر می کرده است.  گرفتار یک جور هذیان رفرنس می شده  و همه چیز را در رابطه با خودش تاویل و تفسیر می کرده است.
وچقدر هم به خیال خودش سعی می کرده تا رازش را از همسرش پنهان کند تا احساسات او جریحه دار نشود!!
به نظرم موقعیت زن داستان به مراتب وحشتناک تر  از وضعیت همسرش است.
از همه این حرف ها گذشته فکر می کنم سوژه این رمان بیشتر شبیه یک آزمایش علمی است. دلم می خواهد بدانم عشق قرار است جای خالی چه چیز را در زندگی بشر پر کند؟
و چرا  این قدر  مهم است؟ و همین قدر که مهم است ناشناخته است! چرا این قدر پر از سوتفاهم است؟
اروین یالوم اعتقاد دارد ناشناخته بودن شرط لازمه عشق است به محض این که همه چراغ ها را روشن کنی خسرو و شیرین از روی صندلی هایشان بلند می شوند و هر کدام می روند دنبال کار و زندگی خودشان.
 زن از جان نویسنده ناشناس چه می خواسته که فکر می کرده در همسرش نمی تواند پیدا کند؟
و این هر دو که یکی بودند؟ و مرد هم اصلا سعی نمی کرده در نامه ها خودش را طور دیگری وانمود کند.

دلم می خواست حوصله اش را داشتم خودم هم یک آزمایش طرح ریزی می کردم.
آدم بیاید تمام مرد هایی را که در طول زندگی حتی توجه اش را جلب کرده اند لیست کند. بعد هر کدام را جداگانه توصیف کند.
سن؟ طبقه اجتماعی؟ تحصیلات؟ قیافه؟ علت جذاب بودن؟ نحوه شکل گرفتن رابطه و بعد به هم خوردن رابطه؟
و بعد بگردد دنبال نقاط مشترک در این توصیف ها.
این فصل مشترکی که به دست می آید باید خیلی مهم باشد. باید خیلی معنی ها بدهد. این خصوصیات مشترک همان ویژگی های خود آدم است؟ یعنی آدم سایه خودش را می اندازد روی بدن این و آن و عاشق سایه خودش می شود؟
این مجموعه خصوصیات چیز هایی است که خودمان نداریم اما دوست داشتیم که داشته باشیم؟ یعنی مثلا یک جور مکمل یا متمم ویژگی های خود بشر؟
فکر می کنم اگر کمی از بالاتر نگاه کنی آدمیزاد در همه زندگی اش یک الگوی تکراری را با آدم های مختلف و در سنهای مختلف تکرار می کند .
اما این الگو  چیست؟ چقدر به روابط آدمیزاد با والدینش ارتباط دارد؟
چقدر مختاریم در زندگی مان؟ چقدر توانایی شناخت داریم؟  اگربه شناخت رسیدیم چقدر امکان تغییر و عصیان داریم؟
یاد "نوبت عاشقی" مخملباف افتادم. مرد موبور با مرد مو مشکی چه تفاوتی داشت که زن داستان هر باز زن یک کدامشان می شد عاشق آن دیگری بود؟

دوشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۹۰

یک تداعی آزاد!


ببین من این وب لاگ رو هنوز نبستم درست برای یک همچین موقع هایی . وقت هایی که در ذهنم هزار نفر با هم شروع می کنند به حرف زدن.
یکی دلش می خواهد راجع به این تجربه دیدن سریال "گری آناتومی" حرف بزند. راجع به شخصیت روانپزشک  این سریال که یک هندی است با شکم برآمده و لهجه عجیب و تشخیص های احمقانه.
می خواستم در مورد رشته جراحی بنویسم و فرق آن با روانپزشکی .
چیزی در مایه های تفاوت بوکس و کشتی کج با پینگ پونگ.
راجع به این که چقدر دلم برای دنبال کردن یک سریال تنگ شده بود. چیزی که همه دی وی دی هایش را نداشته باشی و مجبور باشی سر ساعت خاصی پای تلویزیون بنشینی . من همیشه افتخار می کنم که تلویزیون نگاه نمی کنم . حالا می توانم به جای افتخار کردن لذت ببرم!!

یک نفر دیگر به یادم می آورد که مدت هاست می خواهم راجع به بازی "اسم مستعار" چیزی بنویسم. راجع به یکی از سوژه های میلان کندرا. در مورد عشق و فضاهای تاریک و پر از ابهامی که لازمه رشد و نمو احساسات عاشقانه است.
یک مطلب نیمه کاره هم دارم به اسم "تاریخ مذکر"  که پر از مرد هایی است با سبیل های از بنا گوش در رفته!
از همه این حرف ها گذشته امروز در وب لاگ شکلات تلخ چیزی خواندم راجع به آدم های کم فهم و عوام الناسی که در وب لاگ هایشان اسم هایی برای شوهرهایشان می گذارند شبیه همسری.  ناناش. هانی  و لابد مهربان همسر . نویسنده از این عوام که قصه خاله زنکی هایشان را به اینترنت می کشند شکایت کرده بود . انگار که در مورد مجله های زرد  حرف بزند ابراز تاسف کرده بود که چرا این وب لاگ ها اینقدر خواننده دارند و ....
سولماز  باید خیلی جوان باشد. آن قدر که هنوز فرصت نکرده به حال نزاری بیافتد که مثل فروغ التماس کند :
مرا پناه دهید
مرا پناه دهید
ای زنان ساده کامل
که از ورای پوست
 سر انگشت های نازکتان
 مسیر جنبش کیف آور جنینی را دنبال می کند
و در شکاف گریبانتان
 همیشه هوا به بوی شیر تازه می آمیزد
 کدام قله؟ کدام اوج ؟
آره حتما باید چیزی هم در این مورد بنویسم. راجع به رابطه خصمانه فلسفه و روانپزشکی.
عامی بودن و مثل همه بودن یا فرهیخته بودن و متفاوت بودن؟ این سوال را می شود یک جور دیگر هم پرسید : سالم بودن مثل بقیه یا روان پریش بودن؟
خلاقیت یا سایکوز؟
اصلا این حرف ها به من چه ربطی دارد . من داستان نویسم. باید این جا تمرین نوشتن کنم. باید آنقدر با  کلمه ها و جمله ها بازی کنم تا در دستم رام شوند.
رام کردن یک اسب سر کش!! این عبارت دیگر از کجا آمد؟  صبر کن!  آره! در مورد این آدم هم باید چیزی بنویسم.  وقتی یک اتفاق دو بار رخ می دهد  باید برگردی و همه چیز را دو مرتبه چک کنی. چک کردن یک لغت فرنگی است. به جایش بگو کنترل! نه! این هم انگلیسی است......بی خیال!
همه این حرف ها یک طرف لیبی را بگو و این بازی کلاغ پر دیکتاتور های جهان. مبارک , پر . بن علی , پر. قذافی , پر ..... این قصه ادامه دارد.
بسیار خوب!!! حالا همه آدم هایی که در ذهنم بلند بلند حرف می زدند خفه شدند و من می توانم بروم بخوابم.
شب به خیر!


جمعه، مرداد ۲۸، ۱۳۹۰

به سلامتی!

صدایم را مثل قهرمان های  مسعود کیمیایی انداختم ته گلو و گفتم " به سلامتی سه تن ! سرباز و زندانی و دور از وطن!" 
مهربان همسر به جای گفتن " نوش " گفت " نخور. امروز نوزدهم است.اگر بخوری سوسک می شوی! "
گفتم " به سلامتی کرم خاکی نه به خاطر این که کرمه و سوسک نشده! واسه خاطر خاکی بودنش!" مهربان همسر  ظرف آجیلی را که از مهمانی دیشب باقی مانده بود گذاشت روی میز و گفت : بیا امروز نخوریم!  من  و این علی آقا میانه مان بد نیست.
گفتم " به سلامتی  امام نقی ! نه به خاطر این که در فیس بووک 5 هزار طرفدار دارد . به خاطر این که شمشیر دو سر دستش نمی گرفت تا طرفدارای فیلم های اکشن و هنر های رزمی عاشقش بشن!! "
مهربان همسر گفت : این دری وری ها چیست که می گویی؟ بیا بخوریم به سلامتی خودمان!
گفتم: به سلامتی خودمان! نه به خاطر خودم که آخرش هیچ گهی نشدم . به خاطر تو داداش که عشق منی !
مهربان همسر ابرو هایش را در هم کشید و گفت:  تو که مست نیستی چرا  ادایش را در میاوری؟
گفتم:  به سلامتی آدم هایی که ادا ی مستی در میارن . نه به خاطر این که بلدند  چطور فیلم بازی کنن به خاطر این که می دونن بعضی حرف ها رو فقط باس تو حالت مستی زد.
مهربان همسر گفت : خب بعد...؟
گفتم : به سلامتی اون احمقی که نمی دونست باید بگه "عناصر" که عربی است یا بگوید "المان" که فرنگی است! گفتم " به سلامتی اون که نمی دونه به عربی باس حرف بزنه یا به فرنگی. به سلامتی اون که انتخاب دیگه ای نداره و زبون مادریش رو  سالها پیش لولو برده و حالا لالمونی گرفته! به سلامتی همه اونها که لالمونی گرفتن نه به خاطر این که حرفی ندارن که بزنن . به خاطر این که  حتی خودشون هم همزبون خودشون نیسن!"
مهربان همسر بطری را از جلوی دستم برداشت و گفت: همین جور ادامه بده. کم کم داری گرم می شی!
گفتم : به سلامتی  اون احمقی که نتونسته یه داستان رو تا ته بخونه چون که اون داستان پر بوده از المان ها و عناصر مذهبی!  به سلامتی اون که حالش از افراطی گری به هم می خوره ولی خودش داره تبدیل می شه به یک افراطی !

دوشنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۹۰

وقتی از عمه خود حرف می زنیم , از چه چیز حرف می زنیم؟



شماره اش را که روی گوشی دیدم تعجب کردم. عادت نداشت این موقع صبح زنگ بزند.
 پرسید"کجایی؟" صدایش خواب آلوده بود.
 گفتم فکر کرده است الان کجا می توانم باشم. سر کار هستم دیگر!
 گفت می خواهد مرا ببیند . خمیازه ای کشید و پرسید که می توانم یک مرخصی ساعتی رد کنم و بروم پیش او.
 پرسیدم مگر او الان سر کار نیست. گفت "نه! که نیست". صدایش مثل وقت هایی بود که خیلی سرحال است .
توضیح داد  زنش دیشب خواب بدی در مورد عمه اش دیده و یکدفعه دلش برای عمه پیرش تنگ شده و صبح زود بلند شده تا برود به عمه اش سر بزند و حالش را بپرسد.
گفتم "خب..؟" گفت " نگرفتی دیگر! خانه عمه جانش در کرج است و حتی اگر بخواهد برود تا دم در خانه طرف و برگردد دو سه ساعتی طول می کشد تا برگردد. شاید هم بیشتر. حتما بیشتر."
فهمیده بودم منظورش چیست اما باز گفتم "خب..؟"
گفت " تو نمی خواهی به این عمه پیرت که اینجا روی تخت دراز کشیده و حتی حال این را ندارد که از جایش بلند شود,  سر بزنی؟ "
گفتم " مگر تو برای من مرخصی هم باقی گذاشته ای؟ چه بهانه ای بیاورم آخر؟"
خمیازه دیگری کشید و گفت " اگر می خواهی نیایی هم , نیا. دیگر چرا..."
حرفش را قطع کردم و گفتم " نه! واقعا می گویم از بس بهانه های جور واجور برای این مردک آورده ام دیگر حرفم را باور نمی کند"
نخودی خندید و گفت "به رئیست بگو که برای عمه جانت یک مشکل جدی پیش آمده. بگو این عمه پیرت جز تو هیچکس را ندارد و اگر همین الان نروی به او سر نزنی ممکن است از غصه دق کند و بمیرد. آن وقت خونش به گردن اوست که به تو مرخصی نداده!"
وقتی حرف با مزه ای می زد که حودش هم خوشش می آمد دیگر دست بردار نبود. حالا هم اگر ولش می کردم تا شب راجع به عمه بدبخت و تنها و پیر من قصه هزار و یک شب می بافت.
گفت " بگو عمه ام سرطان دارد دو تا سکته هم زده است و الان منتظر سومی اش است. بگو دکتر ها جوابش کرده اند. اصلا بگو وقتی بچه بوده ای تمام مدت در خانه همین عمه بوده ای و حق مادری به گردنت دارد و چه می دانم از همین چیز ها که زنم امروز صبح به من می گفت دیگر. شما زن ها که خوب بلدید شلوغش کنید."
بعد هر دویمان ساکت شدیم.
 من گفتم که زنش باید قصه گوی خوبی باشد. کمی بی حوصله گفت " مگر تو نیستی؟ همه زن ها همینند!"
بعد هم گفت زودتر تکلیفش را معلوم کنم تا اگر نمی روم بلند شود لباس بپوشد برود اداره اش . گفتم که خودش خوب می داند که پیش او می روم اما قبل از آن می خواهم یک چیزی بپرسم.
گفت خب بپرسم دیگر!
گفتم "اگر زنش هم ..."
 حرفم را قطع کرد و گفت می دانسته که الان می خواسته ام همین را  بگویم و اگر او بعد این همه مدت ما زن ها را نشناخته باشد برای لای جرز خوب است.
 بعد هم باز خمیازه کشید و گفت که آدم آزادی خواهی است و به حریم زندگی خصوصی عیالش احترام می گذارد و حتی از شادی او  خوشحال هم می شود و انگار که در یک مصاحبه مطبوعاتی, چیزی دارد سخنرانی می کند گفت " سوال دیگه ای ...؟"
چیزی نگفتم. گفت "چرا ساکتی؟"  باز هم چیزی نگفتم.
گفت " داری به عمه ات فکر می کنی؟" بعد هم نخودی خندید.
گفتم " چی می شد اگر همه می رفتند با عمه هایشان زندگی می کردند؟ منظورم مثلا زنت است یا تو یا..."
گفت : منظور؟
گفتم : این جوری کسی مجبور نبود از صبح تا شب به آدم های دور و برش دروغ بگوید.
سریع گفت : ما از همان روز اول حرف هایمان را در این مورد با هم زده ایم .یادت که نرفته؟
خدای من!! دومرتبه فکر کرده بود که من می خواهم جای زنش را بگیرم.
گفتم : دیوانه ای تو؟ راجع به خودمان که حرف نمی زنم . مثلا دارم یک جور سوال فلسفی می پرسم.
گفت : آها! از اون لحاظ؟
هر وقت نمی دانست چه باید بگوید این را می گفت.
 گفتم : منظورم این است که اگر همین الان یک نفر از آسمان نازل شود و همه را به عقد عمه هایشان در بیاورد چقدر طول می کشد تا آدم هایی که با هم زندگی می کنند دوباره شروع کنند به دروغ گفتن به همدیگر؟
گفت: نه!  نشد دیگر!حساب کار دستت نیست. آخر همه که یک عمه ندارند!! عمه کوچیکه, عمه بزرگه, عمه وسطی, عمه چاقه, عمه لاغره, عمه مایه داره, عمه ...
گفتم : آها! از اون لحاظ؟


شنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۹۰

یک انسداد ساده




انگار نه انگار که امشب شبی است که مهربان همسر بر می گردد. انگار این من نبودم که چند لحظه پیش نشسته بودم و داشتم فکر می کردم که چطور می شود  او را سورپرایز کرد.

 تلفن که زنگ زد می دانستم نباید خبر خوبی باشد. کاش گوشی را برنمی داشتم. از این بدتر نمی شد که من خبر داشته باشم و او بی خبر باشد.

دفعه قبل هم زنگ تلفن کار دستم داد. آن شب هم درست وقتی که نشسته بودم جلوی ساعت و داشتم حساب می کردم که چند دقیقه مانده به این در باز شود  و چمدان سبک یک نفری اش را بگذارد داخل راهرو  تلفن زنگ زد.
 فکر کردم از فرودگاه امام زنگ زده که بیدارم کند اما این طور نبود.
زنگ زده بود که بگوید وسط راه در فراکفورت گیر کرده است و با یک شب تاخیر می آید . انگار که مثلا من سیب زمینی چیزی باشم و دل و این حرف ها نداشته باشم.

دلت می خواهد امشب هم زنگ بزند و بگوید آمدنش یک هفته به تاخیر افتاده است؟
 نه! دیگر نمی توانم.

دلم نمی خواهد حتی فکرش را کنم. مسخره است! تا همین چند لحظه پیش نشسته بودم و حساب می کردم چطور غافلگیرش کنم. داشتم فکر می کردم چطور است برق ها را خاموش کنم و خودم هم بروم یک جایی قایم بشوم.
این دفعه دیگر کلید دارد و خودش می آید تو. لازم نیست در را برایش باز کنم.
اما کجا قایم بشوم؟ کمد لباس ها؟ زیر میز تحریرم؟
فکرش را بکن که بیاید یکی یکی اتاق ها چراغ ها را روشن کند و مرا صدا بزند . تعجب کند و نگران شود . آن وقت من یک گوشه ای دارم به صدایش گوش می دهم و کر کر می خندم.
چه کار دیگری می شود کرد؟
حتی به خریدن گل هم فکر کردم.
چطور است تا صدای آسانسور آمد  بی سر و صدا و در تاریکی بروم بیرون منتظرش بایستم. با چشم های بسته و یک آغوش باز؟
ولی بعدش چه؟ بعد از این که محکم بغلش کردم و بوی تنش را نفس کشیدم. بعدش چه ؟ چطور بگویم ؟

تلفن که زنگ زد می دانستم نباید خبر خوبی باشد. کاش گوشی را برنمی داشتم. کاش این طور نمی شد که من خبر داشته باشم و او بی خبر باشد.

این تلفن آخری بد جوری همه امید ها را به باد داد. قبل از آن خودم هم هنوز تسلیم واقعیت نشده بودم. هزار جور بهانه داشتم برای این که بگویم همه آنها دارند اشتباه می کنند.  
چشم هایش درشت است. من گریه هایش را قبلا هم دیده ام.
وقتی داشت می رفت دل درد های مهرناز تازه شروع شده بود. حالت تهوع داشت و هر چه را می خورد بالا می آورد. تابلوی انسداد بود. یک انسداد ساده. باید می رفت اندوسکوپی می شد.
 شبی که داشت می رفت پرسید: ممکن است چیز بدی باشد؟  گفتم: نه!


گفتم: هنوز جواب بیوپسی نیامده است اما من به تو قول می دهم چیزی که در عرض سه چهار روز انسداد بدهد بدخیمی نیست. یک زخم ساده است. تازه مهرناز که کاهش وزنی نداشته است. نمی شود که آدم شب بخوابد و صبح بیدار شود ببیند جواب بیوپسی اش کارسینوم است.
پرسید " واقعا؟ " لحنش امیدوار و خوشحال بود. طوری بود که انگار برایش کار مهمی کرده ام. انگار این من بوده ام که  با دست های خودم جلوی سلول های بدخیم را گرفته ام تا به خواهر عزیزش حمله نکنند.

دوباره پرسد " واقعا؟"
نباید معطل می کردم وگرنه شک می کرد و در تمام طول سفرش دل نگران می ماند. چشم هایم را طوری بستم که معنی بله بدهد  و سرم را گذاشتم جایی بین شانه  و سینه اش و به صدای آرام نفس هایش گوش دادم.
در این مدتی هم که سفر بود هر شب که با گوگل تاک حرف زده ایم او مدام حال مهرناز را پرسیده است و من مدام چرت و پرت تحویلش داده ام. گفته ام جواب بیوپسی هنوز نیامده است.
گاهی هم شده که مهربان همسر شک کرده و پرسیده بدترین حالت این داستان چطور ممکن است باشد. و من گفته ام : در بدترین حالت جراحی می شود و اصلا گور بابای معده!  
مهربان همسر از این که من این طور حرف بزنم خوشش نمی آید. می پرسد اگر معده را بردارند پس تولید اسید چه می شود و آیا مهرناز بعدا سو هاضمه نخواهد گرفت؟سو هاضمه؟!!

  دو روز بعد جواب بیوپسی آمد. مشکوک بود اما چون نمونه کافی نبود باید آن را تکرار می کردند. حالا مشکل دو تا شده بود. معده تخلیه نمی شد حتی با لوله ان جی  و  توده غذا و مایعاتی که در معده بود اجازه آندوسکوپی را نمی داد. چه چیزی می تواند یک همچین انسدادی بدهد؟  برای این که لج خودم را در بیاورم  هی راه می رفتم و می گفتم : یک  زخم ساده؟ یک انسداد ساده؟ همه چیز خیلی ساده است نه؟  
مجدد آندوسکوپی شد.  آدنو کارسینوم با ساینت رینگ سل !!
 رفتم سر بخت کتاب های جراحی. مرده شوی !! یک ساب تایپ وحشتناک از آدنو کارسینوم ها بود. خدای من!!
و حالا یکی یک دانه دختر مهرناز زنگ زده بود تا گزارش سی تی را برایم از پشت گوشی بخواند. با همان لحنی که می پرسد "دایی هنوز نیامده است؟"  می گوید : " این آسیت که دکتر گفته چیز خوبی نیست یعنی چه؟"
یک نفر در من دیوانه وار تکرار می کند: آسیت آسیت آسیت. مثل احمق ها چیز هایی راجع به سی تی اسکن  به هم می بافم و هی می گویم که همه چیز مرتب است و او لازم نیست نگران مادرش باشد.
می نشینم روی زمین و تکیه می دهم به دیوار. حالا من امشب به مهربان همسر چه بگویم؟ چطور بگویم؟ کاش امشب زنگ می زد و می گفت یک جایی وسط راه گیر کرده. می گفت استاپ چنج کار دستش داده و باید با پرواز بعدی بیاید.  


شنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۹۰

ابر انسان معنای زمین است.


انسان بندی است بسته میان حیوان و ابر انسان. بندی بر فراز مغاکی. فرا رفتنی است پر خطر. در راه بودنی پر خطر. واپس نگریستنی پر خطر. لرزیدن و درنگیدنی پر خطر.
آنچه در انسان بزرگ است این است که او پل است نه غایت. آنچه در انسان خوش است این است که او فراشدی ست و فرو شدی.
برادرانم شما را سوگند می دهم که به زمین وفادار مانید و باور ندارید آنانی را که با شما از امید های ابر زمینی سخن می گویند. اینان زهر پالایند چه خود دانند یا ندانند.
دوست می دارم خوار شمارندگان بزرگ را زیرا که پاس دارندگان بزرگ اند و خدنگ های اشتیاق به سوی کرانه ی دیگر.
دوست می دارم  آنانی که برای فرو شدن و فدا شدن نخست پس پشت ستارگان دنبال دلیل نمی گردند.
دوست می دارم آن که خدای خود را گوشمال می دهد زیرا که عاشق خدای خویش است.
دوست می دارم آن که را چون تاس به سودش افتد شرمسار شود و پرسد : نکند قمار بازی فریبکار باشم؟
دوست می دارم آن را که برای شناخت می زید و شناخت را از آن رو خواهان است که می واهد روزی ابر انسان بزید.
دوست دارم آن را که روانش خوشتن-بر-باد-ده است و نه اهل سپاس خواستن و نه سپاس گزاردن.

چنین گفت زرتشت

یک روز خوب

یک روز صبح وقتی میل باکس ام را باز کردم دیدم شهر نوش پارسی پور برایم ایمیل زده و نوشته  است "داستان هایت خوب بودند". ایمیلش را که خواندم  نا خوداگاه از روی صندلی پریدم . طوری پریدم  که صندلی افتاد و یک وری شد بعد هم  با عجله دویدم به سمت در اتاق انگار که یک نفر در هال نشسته و من باید سریعا این خبر را به او بدهم .
سرعتم موقع دویدن چنان زیاد بود که  قالیچه از زیر پایم در رفت و  ولو شدم روی سرامیک های اتاق. زانوی چپم درد گرفته بود اما اصلا برایم اهمیت نداشت. اصلا درد را حس نمی کردم. قلبم انگار در شقیقه هایم می زد. نمی توانستم نخندم.  در هال  می دویدم و برای خودم جفتک می انداختم. رو به قاب عکس ها به هوا مشت می زدم و صدا های عجیب و غریب از خودم در می آوردم.
همین که توانستم خودم را یک جا بند کنم زنگ زدم به مهربان همسر . همان طور که نفس نفس می زدم گفتم "شهر نوش پارسی پور را می شناسی ؟" گفت "نه! "
گفتم "ببین هانی یک کسی است در مایه های پروفسور گایم تو ". گفت "خب ...؟"
گفتم "برایم نوشته که داستان هایت خوبند". گفت "واقعا؟..."
یک جوری گفت واقعا؟ " که فهمیدم اصلا قضیه را نگرفته است.
گفتم " این خیلی عالیه! یعنی از کار های من خوشش آمده". گفت "حالا شاید همین طوری گفته که دلت نشکند! "گفتم "این احتمال هم هست ولی شاید هم واقعا خوشش آمده."  مهربان همسر گفت "شاید. "
گفتم "اگر این طوری باشد یعنی ممکن است یک روزی داستان های خیلی خوبی بنویسم. "مهربان همسر گفت  "آره عزیزم احتمالش هست. " پشت تلفن قهقهه زدم و گفتم "مثلا مثل ویرجینیا وولف؟" .  گفت "به شرط این که خودکشی نکنی."
گفتم "قول می دم" . گفتم "اصلا هر چی تو بگی و هر چی تو بخوای. از الان تا آخر عمر"
مهربان همسر گفت "ای کلک! !؟ "
خداحافظی که کردم یادم افتاد  هزار سال پیش وقتی خیلی هیجان زده می شدم یک کار بود که آرومم می کرد. وسط هال ایستادم. پاهایم را جفت کنار هم نگه داشتم و شروع کردم به چرخیدن دور خودم. یک چیزی شبیه ورزش باستانی  یا شاید هم سماع .
وقتی حسابی دور گرفتی باید با دست هات حرکاتی در خلاف جهت چرخش  تنه انجام بدی. هر حرکتی که دوست داری . حرکات افقی  راحت ترند . می تونی چشم هات رو ببندی و فکر کنی با یک همرقص داری می چرخی .
نمی دانم این جور موقع ها و با این مانور عجیب و غریب   چه بلایی سر اندولنف  و پری لنف گوش داخلی می آید  اما یک حس لذت بخشی خاصی است! انگار پشت سر هم دل آدم هری بریزد پایین !
خیلی لذت بخش است  که فکر کنی  یک نفر آدم حسابی به تو گفته است  " کارت  خوب بود."
تا مدت ها بعد به خاطر درد زانوی چپم می لنگیدم و راه می رفتم. اما درد خوبی بود به یادم می آورد که شهر نوش پارسی پور جواب ایمیلم را داده است.
امروز صبح هم می خواستم زنگ بزنم به مهربان همسر و بگویم " هانی! مهدی ربی رو می شناسی؟"


پنجشنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۹۰

خدنگ های اشتیاق به سوی کرانه ی دیگر



زرتشت با مردم چنین گفت :
روزگاری روان به خواری در تن می نگریست و این خوار داشتن والاترین کار بود.
روان تن را رنجور و تکیده و گرسنگی کشیده می خواست و اینسان در اندیشه گریز از تن و زمین بود. وه! که این روان خود هنوز چه رنجور و تکیده و گرسنگی کشیده بود!
و شهوت این روان بی رحمی با خویشتن بود.
و شهوت این روان بی رحمی با خویشتن بود.
و شهوت این روان بی رحمی با خویشتن بود.
روزگاری کفران خدا بزرگترین کفران بود اما خدا مرد و در پی آن آین کفر گویان نیز بمردند.
اکنون کفران زمین سهمگین ترین کفران است.
کدام است بزرگترین تجربه ای که توانید کرد؟
آن تجربه ساعت خوار داشت بزرگ است. آن ساعت که از نیک بختی خویش به تهوع می آییدو از خرد و فضیلت خویش نیز.
ان ساعت که می گویید: چه سود از نیک بختی ام که همه مسکینی است و پلشتی و آسودگی نکبت بار!
حال آن که نیک بختی ام چنان می باید که هستی را بر حق کند
که هستی را بر حق کند
که هستی را بر حق کند