دوشنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۹۰

نگران نباش!

مهربان همسر به خاطر یک سفر کاری رفته است ارومیه . قبل از این که برود از او قول گرفته ام که دریاچه را نجات بدهد. انگشت های کوچک دست های راستمان را دور هم حلقه کردیم و قول داد که حتما و هر طور شده دریاچه را نجات می دهد. بعد هم مرا بوسید و رفت.
به خاطر همین است که می گویم لازم نیست کسی نگران باشد.
به زودی دریاچه  مثل روز های اولش می شود. می رویم می نشینیم  در ساحل شنزارش و چشم می دوزیم به افق سپید رنگش.
باد تندی می وزد و موهایمان را پریشان می کند. انگار که دریاچه دست می برد لای موهایمان و نوازشمان می کند.
احمد کسروی در "تاریخ مشروطه" نوشته است که بعد از جمع آوری جسد ها  در  درگیری های  محاصره تبریز به دست عین الدوله, در میان کشته شدگان  جسد بیش از چهل زن پیدا شد که با لباس مردانه بر ضد عین الوله می جنگیدند.

     به مهربان همسر می گویم که اگر قول ندهد, خودم دست به کار می شوم.
 موهایم را از ته می زنم.  لباس مردانه می پوشم  و می روم یک تنه دریاچه را نجات می دهم. مگر از زنان صد سال پیش تبریز چه کمتر دارم؟
می روم می نشینم وسط صحرای برهوتی که روزی دریاچه بوده است و آن قدر زار می زنم  که بیابان, دریا شود.
راستی زار زدن در کویر نمکی که روزی برای خودش دریاچه بوده برای زن ها حرام نیست؟ 
می شود ضجه زد؟ می شود  آنقدر اشک ریخت تا جان داد؟ اجازه هست بنشینیم و بر سرنوشت خود گریه ساز  کنیم؟
بی صدا! بی تصویر! مثل یک روح سرگردان  که حواسش هست گریبانش را چاک ندهد و صدای ناله اش بلند نشود.
چقدر این روز ها  احساس خفگی می کنم!!  به اندازه قلبی که خالی می تپد و  روی همه شاهرگ هایش سد زده اند , احساس تهی بودن می کنم.
      مهربان همسر حال مرا می فهمد و قول می دهد که در این سه روزی که آنجاست دریاچه تشنه را نجات بدهد.    من به حرفش ایمان دارم. دیگر نگران نیستم!  تو هم نگران نباش!
 

هیچ نظری موجود نیست: