سه‌شنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۹۰

نوبت عاشقی

حدودا صد سال پیش بود. برادر برایم از نقدی تعریف کرد که در یک روزنامه راجع به کتاب های کوندرا خوانده بود.
چیز جالبی بود. مدت ها فکرم را مشغول کرد. مدت ها دنبال این کتاب می گشتم. کتابی که حتی اسمش را هم نمی دانم اما ساعت ها در باره ماجرای آن فکر کرده ام. من همه ترجمه های کوندرا را دارم اما این یکی به گمانم ترجمه نشده است.
رمانی بر اساس رابطه یک زن و شوهر.
برادر گفت : ماجرا از این جا شروع می شود که  یک روز زن به شوهرش می گوید "فکر کنم من پیر شده ام چون دیگر مردی در خیابان بر نمی گردد و مرا نگاه نمی کند. مدت هاست مردی به من پیشنهادی نداده که مجبور شوم حلقه ازدواجم را به او نشان بدهم و عذر خواهی کنم."
شوهر که عاشق زنش بوده و اندوه او را می بیند دست به کار عجیبی می زند. داخل صندوق پست خانه شان نامه ای می گذارد  با خط و امضای ناشناس و در آن به زن ابراز علاقه می کند.
واکنش زن چیزی است بر خلاف انتظار شوهر. شوهر که از رابطه زناشویی خودشان مطمئن بوده انتظار داشته که زن فوری بیاید و ماجرای نامه را برایش تعریف کند و همه چیز به خوبی و خوشی تمام شود. اما زن با این که نامه را برداشته و خوانده است در مورد آن با  شوهرش حرف نمی زند.
مرد  حیرت زده می شود از این که می بیند زن با چه دقتی نامه را از او پنهان می کند و  چطور بار ها و بار ها نامه را  می خواند.
مرد به نوشتن نامه ها با اسم مستعار ادامه می دهد و زن عاشق نویسنده ناشناس می شود.
فرض کن شوهر از زنش می خواهد که فلان روز کت و دامن قرمز رنگش را تن کند و  بعد در نامه ای که با امضای مستعار در صندوق می اندازد به زن می گوید که پیراهن گل گلی او را دوست دارد و زن دست آخر آن طوری لباس می پوشد که نویسنده ناشناس نامه از او می خواهد.
شوهر حس می کند که زن روز به روز از او فاصله می گیرد  و به او توجهی ندارد. در عوض مدام  به صندوق پست سر می زند  تا ببیند نامه جدیدی نیامده.
برادر از زندگی کابوس مانند مرد حرف می زد که خودش رقیب عشقی خودش شده بود و  زنش را از دست داده بود.
ولی من به زندگی زن فکر می کنم. به این که لابد چه تلاشی می کرده است که بفهمد نویسنده نامه ها کیست.
زن را می بینم که در تمام طول روز منتظر نامه جدیدی است  و همیشه به این فکر می کند که او چه کسی می تواند باشد. همه مرد های زندگی اش را به خاطر می آورد و با دقت در جزئیات سعی می کند هویت نویسنده ناشناس را کشف کند. احتمالا زمان هایی هم بوده که زن فکر می کرده به کشف حقیقت دلپذیرش نزدیک شده است.
حتما روی رفتار و حرف های مردان اطرافش دقیق می شده و ساعت ها می نشسته و با خودش تمام حرکات و  گفتگوهایشان را تعبیر و تفسیر می کرده است.  گرفتار یک جور هذیان رفرنس می شده  و همه چیز را در رابطه با خودش تاویل و تفسیر می کرده است.
وچقدر هم به خیال خودش سعی می کرده تا رازش را از همسرش پنهان کند تا احساسات او جریحه دار نشود!!
به نظرم موقعیت زن داستان به مراتب وحشتناک تر  از وضعیت همسرش است.
از همه این حرف ها گذشته فکر می کنم سوژه این رمان بیشتر شبیه یک آزمایش علمی است. دلم می خواهد بدانم عشق قرار است جای خالی چه چیز را در زندگی بشر پر کند؟
و چرا  این قدر  مهم است؟ و همین قدر که مهم است ناشناخته است! چرا این قدر پر از سوتفاهم است؟
اروین یالوم اعتقاد دارد ناشناخته بودن شرط لازمه عشق است به محض این که همه چراغ ها را روشن کنی خسرو و شیرین از روی صندلی هایشان بلند می شوند و هر کدام می روند دنبال کار و زندگی خودشان.
 زن از جان نویسنده ناشناس چه می خواسته که فکر می کرده در همسرش نمی تواند پیدا کند؟
و این هر دو که یکی بودند؟ و مرد هم اصلا سعی نمی کرده در نامه ها خودش را طور دیگری وانمود کند.

دلم می خواست حوصله اش را داشتم خودم هم یک آزمایش طرح ریزی می کردم.
آدم بیاید تمام مرد هایی را که در طول زندگی حتی توجه اش را جلب کرده اند لیست کند. بعد هر کدام را جداگانه توصیف کند.
سن؟ طبقه اجتماعی؟ تحصیلات؟ قیافه؟ علت جذاب بودن؟ نحوه شکل گرفتن رابطه و بعد به هم خوردن رابطه؟
و بعد بگردد دنبال نقاط مشترک در این توصیف ها.
این فصل مشترکی که به دست می آید باید خیلی مهم باشد. باید خیلی معنی ها بدهد. این خصوصیات مشترک همان ویژگی های خود آدم است؟ یعنی آدم سایه خودش را می اندازد روی بدن این و آن و عاشق سایه خودش می شود؟
این مجموعه خصوصیات چیز هایی است که خودمان نداریم اما دوست داشتیم که داشته باشیم؟ یعنی مثلا یک جور مکمل یا متمم ویژگی های خود بشر؟
فکر می کنم اگر کمی از بالاتر نگاه کنی آدمیزاد در همه زندگی اش یک الگوی تکراری را با آدم های مختلف و در سنهای مختلف تکرار می کند .
اما این الگو  چیست؟ چقدر به روابط آدمیزاد با والدینش ارتباط دارد؟
چقدر مختاریم در زندگی مان؟ چقدر توانایی شناخت داریم؟  اگربه شناخت رسیدیم چقدر امکان تغییر و عصیان داریم؟
یاد "نوبت عاشقی" مخملباف افتادم. مرد موبور با مرد مو مشکی چه تفاوتی داشت که زن داستان هر باز زن یک کدامشان می شد عاشق آن دیگری بود؟

هیچ نظری موجود نیست: