دوشنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۹۰

وقتی از عمه خود حرف می زنیم , از چه چیز حرف می زنیم؟



شماره اش را که روی گوشی دیدم تعجب کردم. عادت نداشت این موقع صبح زنگ بزند.
 پرسید"کجایی؟" صدایش خواب آلوده بود.
 گفتم فکر کرده است الان کجا می توانم باشم. سر کار هستم دیگر!
 گفت می خواهد مرا ببیند . خمیازه ای کشید و پرسید که می توانم یک مرخصی ساعتی رد کنم و بروم پیش او.
 پرسیدم مگر او الان سر کار نیست. گفت "نه! که نیست". صدایش مثل وقت هایی بود که خیلی سرحال است .
توضیح داد  زنش دیشب خواب بدی در مورد عمه اش دیده و یکدفعه دلش برای عمه پیرش تنگ شده و صبح زود بلند شده تا برود به عمه اش سر بزند و حالش را بپرسد.
گفتم "خب..؟" گفت " نگرفتی دیگر! خانه عمه جانش در کرج است و حتی اگر بخواهد برود تا دم در خانه طرف و برگردد دو سه ساعتی طول می کشد تا برگردد. شاید هم بیشتر. حتما بیشتر."
فهمیده بودم منظورش چیست اما باز گفتم "خب..؟"
گفت " تو نمی خواهی به این عمه پیرت که اینجا روی تخت دراز کشیده و حتی حال این را ندارد که از جایش بلند شود,  سر بزنی؟ "
گفتم " مگر تو برای من مرخصی هم باقی گذاشته ای؟ چه بهانه ای بیاورم آخر؟"
خمیازه دیگری کشید و گفت " اگر می خواهی نیایی هم , نیا. دیگر چرا..."
حرفش را قطع کردم و گفتم " نه! واقعا می گویم از بس بهانه های جور واجور برای این مردک آورده ام دیگر حرفم را باور نمی کند"
نخودی خندید و گفت "به رئیست بگو که برای عمه جانت یک مشکل جدی پیش آمده. بگو این عمه پیرت جز تو هیچکس را ندارد و اگر همین الان نروی به او سر نزنی ممکن است از غصه دق کند و بمیرد. آن وقت خونش به گردن اوست که به تو مرخصی نداده!"
وقتی حرف با مزه ای می زد که حودش هم خوشش می آمد دیگر دست بردار نبود. حالا هم اگر ولش می کردم تا شب راجع به عمه بدبخت و تنها و پیر من قصه هزار و یک شب می بافت.
گفت " بگو عمه ام سرطان دارد دو تا سکته هم زده است و الان منتظر سومی اش است. بگو دکتر ها جوابش کرده اند. اصلا بگو وقتی بچه بوده ای تمام مدت در خانه همین عمه بوده ای و حق مادری به گردنت دارد و چه می دانم از همین چیز ها که زنم امروز صبح به من می گفت دیگر. شما زن ها که خوب بلدید شلوغش کنید."
بعد هر دویمان ساکت شدیم.
 من گفتم که زنش باید قصه گوی خوبی باشد. کمی بی حوصله گفت " مگر تو نیستی؟ همه زن ها همینند!"
بعد هم گفت زودتر تکلیفش را معلوم کنم تا اگر نمی روم بلند شود لباس بپوشد برود اداره اش . گفتم که خودش خوب می داند که پیش او می روم اما قبل از آن می خواهم یک چیزی بپرسم.
گفت خب بپرسم دیگر!
گفتم "اگر زنش هم ..."
 حرفم را قطع کرد و گفت می دانسته که الان می خواسته ام همین را  بگویم و اگر او بعد این همه مدت ما زن ها را نشناخته باشد برای لای جرز خوب است.
 بعد هم باز خمیازه کشید و گفت که آدم آزادی خواهی است و به حریم زندگی خصوصی عیالش احترام می گذارد و حتی از شادی او  خوشحال هم می شود و انگار که در یک مصاحبه مطبوعاتی, چیزی دارد سخنرانی می کند گفت " سوال دیگه ای ...؟"
چیزی نگفتم. گفت "چرا ساکتی؟"  باز هم چیزی نگفتم.
گفت " داری به عمه ات فکر می کنی؟" بعد هم نخودی خندید.
گفتم " چی می شد اگر همه می رفتند با عمه هایشان زندگی می کردند؟ منظورم مثلا زنت است یا تو یا..."
گفت : منظور؟
گفتم : این جوری کسی مجبور نبود از صبح تا شب به آدم های دور و برش دروغ بگوید.
سریع گفت : ما از همان روز اول حرف هایمان را در این مورد با هم زده ایم .یادت که نرفته؟
خدای من!! دومرتبه فکر کرده بود که من می خواهم جای زنش را بگیرم.
گفتم : دیوانه ای تو؟ راجع به خودمان که حرف نمی زنم . مثلا دارم یک جور سوال فلسفی می پرسم.
گفت : آها! از اون لحاظ؟
هر وقت نمی دانست چه باید بگوید این را می گفت.
 گفتم : منظورم این است که اگر همین الان یک نفر از آسمان نازل شود و همه را به عقد عمه هایشان در بیاورد چقدر طول می کشد تا آدم هایی که با هم زندگی می کنند دوباره شروع کنند به دروغ گفتن به همدیگر؟
گفت: نه!  نشد دیگر!حساب کار دستت نیست. آخر همه که یک عمه ندارند!! عمه کوچیکه, عمه بزرگه, عمه وسطی, عمه چاقه, عمه لاغره, عمه مایه داره, عمه ...
گفتم : آها! از اون لحاظ؟