شنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۹۰

یک انسداد ساده




انگار نه انگار که امشب شبی است که مهربان همسر بر می گردد. انگار این من نبودم که چند لحظه پیش نشسته بودم و داشتم فکر می کردم که چطور می شود  او را سورپرایز کرد.

 تلفن که زنگ زد می دانستم نباید خبر خوبی باشد. کاش گوشی را برنمی داشتم. از این بدتر نمی شد که من خبر داشته باشم و او بی خبر باشد.

دفعه قبل هم زنگ تلفن کار دستم داد. آن شب هم درست وقتی که نشسته بودم جلوی ساعت و داشتم حساب می کردم که چند دقیقه مانده به این در باز شود  و چمدان سبک یک نفری اش را بگذارد داخل راهرو  تلفن زنگ زد.
 فکر کردم از فرودگاه امام زنگ زده که بیدارم کند اما این طور نبود.
زنگ زده بود که بگوید وسط راه در فراکفورت گیر کرده است و با یک شب تاخیر می آید . انگار که مثلا من سیب زمینی چیزی باشم و دل و این حرف ها نداشته باشم.

دلت می خواهد امشب هم زنگ بزند و بگوید آمدنش یک هفته به تاخیر افتاده است؟
 نه! دیگر نمی توانم.

دلم نمی خواهد حتی فکرش را کنم. مسخره است! تا همین چند لحظه پیش نشسته بودم و حساب می کردم چطور غافلگیرش کنم. داشتم فکر می کردم چطور است برق ها را خاموش کنم و خودم هم بروم یک جایی قایم بشوم.
این دفعه دیگر کلید دارد و خودش می آید تو. لازم نیست در را برایش باز کنم.
اما کجا قایم بشوم؟ کمد لباس ها؟ زیر میز تحریرم؟
فکرش را بکن که بیاید یکی یکی اتاق ها چراغ ها را روشن کند و مرا صدا بزند . تعجب کند و نگران شود . آن وقت من یک گوشه ای دارم به صدایش گوش می دهم و کر کر می خندم.
چه کار دیگری می شود کرد؟
حتی به خریدن گل هم فکر کردم.
چطور است تا صدای آسانسور آمد  بی سر و صدا و در تاریکی بروم بیرون منتظرش بایستم. با چشم های بسته و یک آغوش باز؟
ولی بعدش چه؟ بعد از این که محکم بغلش کردم و بوی تنش را نفس کشیدم. بعدش چه ؟ چطور بگویم ؟

تلفن که زنگ زد می دانستم نباید خبر خوبی باشد. کاش گوشی را برنمی داشتم. کاش این طور نمی شد که من خبر داشته باشم و او بی خبر باشد.

این تلفن آخری بد جوری همه امید ها را به باد داد. قبل از آن خودم هم هنوز تسلیم واقعیت نشده بودم. هزار جور بهانه داشتم برای این که بگویم همه آنها دارند اشتباه می کنند.  
چشم هایش درشت است. من گریه هایش را قبلا هم دیده ام.
وقتی داشت می رفت دل درد های مهرناز تازه شروع شده بود. حالت تهوع داشت و هر چه را می خورد بالا می آورد. تابلوی انسداد بود. یک انسداد ساده. باید می رفت اندوسکوپی می شد.
 شبی که داشت می رفت پرسید: ممکن است چیز بدی باشد؟  گفتم: نه!


گفتم: هنوز جواب بیوپسی نیامده است اما من به تو قول می دهم چیزی که در عرض سه چهار روز انسداد بدهد بدخیمی نیست. یک زخم ساده است. تازه مهرناز که کاهش وزنی نداشته است. نمی شود که آدم شب بخوابد و صبح بیدار شود ببیند جواب بیوپسی اش کارسینوم است.
پرسید " واقعا؟ " لحنش امیدوار و خوشحال بود. طوری بود که انگار برایش کار مهمی کرده ام. انگار این من بوده ام که  با دست های خودم جلوی سلول های بدخیم را گرفته ام تا به خواهر عزیزش حمله نکنند.

دوباره پرسد " واقعا؟"
نباید معطل می کردم وگرنه شک می کرد و در تمام طول سفرش دل نگران می ماند. چشم هایم را طوری بستم که معنی بله بدهد  و سرم را گذاشتم جایی بین شانه  و سینه اش و به صدای آرام نفس هایش گوش دادم.
در این مدتی هم که سفر بود هر شب که با گوگل تاک حرف زده ایم او مدام حال مهرناز را پرسیده است و من مدام چرت و پرت تحویلش داده ام. گفته ام جواب بیوپسی هنوز نیامده است.
گاهی هم شده که مهربان همسر شک کرده و پرسیده بدترین حالت این داستان چطور ممکن است باشد. و من گفته ام : در بدترین حالت جراحی می شود و اصلا گور بابای معده!  
مهربان همسر از این که من این طور حرف بزنم خوشش نمی آید. می پرسد اگر معده را بردارند پس تولید اسید چه می شود و آیا مهرناز بعدا سو هاضمه نخواهد گرفت؟سو هاضمه؟!!

  دو روز بعد جواب بیوپسی آمد. مشکوک بود اما چون نمونه کافی نبود باید آن را تکرار می کردند. حالا مشکل دو تا شده بود. معده تخلیه نمی شد حتی با لوله ان جی  و  توده غذا و مایعاتی که در معده بود اجازه آندوسکوپی را نمی داد. چه چیزی می تواند یک همچین انسدادی بدهد؟  برای این که لج خودم را در بیاورم  هی راه می رفتم و می گفتم : یک  زخم ساده؟ یک انسداد ساده؟ همه چیز خیلی ساده است نه؟  
مجدد آندوسکوپی شد.  آدنو کارسینوم با ساینت رینگ سل !!
 رفتم سر بخت کتاب های جراحی. مرده شوی !! یک ساب تایپ وحشتناک از آدنو کارسینوم ها بود. خدای من!!
و حالا یکی یک دانه دختر مهرناز زنگ زده بود تا گزارش سی تی را برایم از پشت گوشی بخواند. با همان لحنی که می پرسد "دایی هنوز نیامده است؟"  می گوید : " این آسیت که دکتر گفته چیز خوبی نیست یعنی چه؟"
یک نفر در من دیوانه وار تکرار می کند: آسیت آسیت آسیت. مثل احمق ها چیز هایی راجع به سی تی اسکن  به هم می بافم و هی می گویم که همه چیز مرتب است و او لازم نیست نگران مادرش باشد.
می نشینم روی زمین و تکیه می دهم به دیوار. حالا من امشب به مهربان همسر چه بگویم؟ چطور بگویم؟ کاش امشب زنگ می زد و می گفت یک جایی وسط راه گیر کرده. می گفت استاپ چنج کار دستش داده و باید با پرواز بعدی بیاید.  


هیچ نظری موجود نیست: