چهارشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۹

ماجراي دختري كه هيچ مشكلي نداشت!!

دكتر الف اين طور معرفي اش كرد ": دختر جواني است كه ده روز پيش  از خانه فرار كرده است و همين ديشب پليس او را پيدا كرده و تحويل خانواده داده است.  حالا هم بنا به اصرار خودش مي خواهد در اين بيمارستان بستري شود"
از مصاحبه كردن با دختر هاي جوان و نوجوان حسابي لذت مي برم. قشر مورد علاقه ام هستند. به گمانم  حس كمك كردن به آنها تمايلات فمنيستي ام را ارضا مي كند! به هر حال نازنين را دعوت كردم كه بنشيند و خودم هم يك صندلي روبرويش گذاشتم و شروع كرديم .  نازنين اول دبيرستان بود و ارتباط برقرار كردن با او هم اصلا كار سختي نبود. بعد از اولين سوال open خودش شروع كرد به حرف زدن و كافي بود دست هايت را بزني زير چانه و فقط گوش كني. كمتر از چند دقيقه از مصاحبه نگذشته بود كه يك سنجاق قفلي كوچك از جيبش در آورد و شروع كرد به بازي كردن با آن. به اين صورت كه مدام سوزن را در نوك انگشتانش فرو مي كرد و در مي آورد.
 تشخيص گذاشتم: اختلال شخصيت مرزي.
فلاش بك به كارگاه "برخورد با خانواده هاي بيماران اختلال شخصيت مرزي" كه خانم دكترمژگان صلواتي برگزار كرده بود:
در اين كارگاه خانم دكتر مساله خيلي جالبي را مطرح كردند و آن هم انواع روش هاي self harm در اين بيماران بود كه گاهي در حد تخريب و تحقير خود ر روابط هم ممكن است پيچيده باشد. در مورد همين self   harm هم كه مقابل چشمان مصاحبه كننده انجام مي شود خانم دكتر تذكر داده بود كه بايد قاطعانه از بيمار خواست كارش را ادامه ندهد.
البته من هم خيلي قاطعانه از نازنين خواستم  كه سوزن را كنار بگذارد اما مثل اين كه او قطعيت ام را خيلي جدي نگرفت. جوابي هم كه به درخواستم داد تاييد كننده تشخيص بود. نازنين گفت كه اين كار آرامش مي كند. واضح است كه بعد اين حرف ها از خود زني و خود كشي بپرسم كه سابقه هر دويشان را داشت. مي گفت وقتي خون خودش را مي بيند حس مي كند از خودش و ديگران انتقام گرفته است و اين حس خيلي لذت بخش است.
وقتي با مادرش حرف مي زدم جمله اي گفت كه بار ديگر كارگاه كتر صلواتي را به خاطرم آورد. مادرش مي گفت اين دختر من انگار دو تا شخصيت داره . يك موقع هايي آن قدر عاقل و خوب و سر به راه و درس خوان است كه خدا را هزار مرتبه شكر مي كنم . يك موقع هايي هم چنان بد قلق و پرخاشگر است كه باوركردني نيست كه اين همان دختر آرام قبلي است.
مادرش وسواس آلودگي داشت و به همين ميزان هم نگران آلودگي هاي جامعه بود و با اين استدلال به نازنين اجازه نمي داد تا سر كوچه هم تنها برود. دبيرستان را هم با سرويس مي رفت و هر كلاس  يا جاي ديگري مادرش شخصا او را مي رساند و بعد برمي گرداند . فكرش را بكنيد يك همچين مادري وقتي شنيده است كه دخترش از خانه فرار كرده چه حسي به او دست داده است!
نازنين از خانه كه بيرون زده، اول رفته  ترمينال جنوب تا از تهران خارج شود اما بعد در ترمينال با كسي آشنا شده بود كه به او قول داده كه شب براي خواب به او جايي بدهد و به اين ترتيب او را به يكي از شهر هاي اطراف تهران برده بودند و خلاصه همان داستان تكراي و غم انگيزي كه انتظارش را در اين موارد مي شود داشت ،براي نازنين هم تكرار شده است . نكته اما اين بود كه نازنين همه اتفاقات را بدون هيچ تغييري در affect   تعريف مي كرد . انگار داشت براي من يك فيلم سينمايي را كه آخر هفته ديده است توضيح مي دهد. بدش هم نمي آمد بعضي جا ها را شاخ و برگ بدهد. تك تك  آدم هايي را كه در اين مدت ديده بود و همه ماجرا را با جزئيات تعريف مي كرد . تنها چيزي كه برايش مهم بود اين بود كه از اين ماجرا ها چيزي به گوش پدر و مادرش نرسد.
خوشبختانه خشونت جنسي جديي را تجربه نكرده بود. البته اميدوارم نازنين در اين زمينه راست گفته باشد. خلاصه اين كه براي شنيدن داستانش تا ديروقت در بيمارستان ماندم و با نازنين و مادر و پدرش جداگانه صحبت كردم و سه صفحه شرح حال پر و پيماني در پرونده اش نوشتم. در تمام مدت مصاحبه نازنين التماس مي كرد كه او را به زور از بيمارستان بيرون نكنيم و بگذاريم تا هر وقت كه مي خواهد آنجا بماند و علت اين خواهشش را هم نفرتش از خانه و پدر و مادرش مي دانست. پدرش هم با همين شدت و حدت از نازنين شاكي بود و علت همه مشكلات نازنين را كوتاهي همسرش در رسيدگي به خانواده و از طرف ديگر ژنتيك معيوب خانواده همسرش مي دانست!!
راستي شما به "معجزه" اعتقاد داريد؟  فردا صبح كه رفته بودم داخل بخش تا سري به نازنين بزنم معجزه را با چشم هاي خودم ديدم.
 نازنين پاهايش را در يك كفش كرده بود كه حتي حاضر نيست يك دقيقه ديگر در بيمارستان بماند. پدر و مادرش هم  ناگهان به اين عقيده رسيده بودند كه دخترشان هيچ مشكلي ندارد جز چند تا دوست ناباب و  با خوشحالي  داشتند رضايت مي دادند كه نازنين را ببرند.
انگار آقاي معجزه تصميم گرفته بود در يك نماي فشرده پاتولوژي و بستر خانوادگي شكل گيري يك شخصيت مرزي را به نمايش بگذارد.
اسم و تلفن خانم دكتر را برايشان روي يك سرنسخه نوشتم و اصرار كردم كه حتما به ايشان مراجعه اي داشته باشند. پدر نازنين اما در حالي كه دخترش را بغل كرده بود و پشت سر هم مي بوسيدش گفت : "اين دختر من حالش خوبه! هيچ مشكلي هم نداره!  من مي دونم چي مي خواد. با خودم مي برمش اروپا.مي برمش دور دنيا را بچرخد . هر چيزي كه بخواهد برايش مي خرم . نگاهي به نازنين كرد و گفت : مگه نه دخترم؟"


هیچ نظری موجود نیست: