جمعه، آذر ۲۶، ۱۳۸۹

با اين كه در نوزده سالگي مرده ام

چند لحظه پيش فيليپ راث مستقيم به مغزم شليك كرد.  به همين دليل ناچار شدم بيايم اينجا و سركي بكشم به وب لاگ ها و سايت هاي جور واجور  تا قدرت اوليه ضربه را بگيرم!! به محض اين كه ذهن غافلگير شده ام بتواند سر پا بايستد برمي گردم سر داستان.  اولين كتابي كه از او خواندم "يكي مثل همه" بود كه داستان سر راستي داشت.
بعد "و نيچه گريست"  را دستم گرفتم كه درست نشانده بودم وسط دوئل بزرگترين روانكاو و قهار ترين فيلسوف همه تاريخ . بايد در مورد اين كتاب خيلي بيشتر از اين ها بنويسم. اما الان داشتم مي گفتم براي اين كه خودم را آرام كنم و نجات بدهم از شر طعم گس و عجيب افكار اروين يالوم در "ونيچه گريست" ، آمدم "خشم" فيليپ راث را دستم گرفتم.
انتظار داشتم كاري باشد شبيه "يكي مثل همه". تا همين چند دقيقه پيش هم حدسم درست بود . ماجراي يك جوان يهودي آمريكايي كه داشت براي برنامه هايش در آينده نقشه مي كشيد و با تمام وجود تلاش مي كرد . داستان جوري پيش مي رفت كه آدم يك آينده درخشان را برايش پيش بيني مي كرد و بعد يكدفعه با يك جمله كوتاه و يك تغيير ناگهاني در فضاي داستان فيليپ راث  كلت كمري اش را مي كشد و مستقيم شليك مي كند وسط لوب فرونتال خواننده .
"با اين كه در نوزده سالگي مرده ام … "
شگرد با حالي بود! حالا بروم مثل بچه آدم بقيه داستان را بخوانم.

هیچ نظری موجود نیست: