پنجشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۹

وقتي از عشق حرف مي زنيم، ...


دكتر بروير در كتاب "ونيچه گريست" همه ذهنش را عشق برتا گرفته است . شب و روز ،در خواب و بيداري به برتا فكر مي كند. همه كار ها و زندگي  و افكارش حول محور عشق اين دختر بيست ساله مي گردد.
1-  نيچه از دكتر بروير مي پرسد: " به من بگو اگر ذهن تو ،خودش را با برتا مشغول نكند، چه داري كه به آن بيانديشي؟"
و من اين روز ها مدام از خودم مي پرسم: چه دارم كه به آن بيانديشم ؟  يعني اصلا به چه چيزي بايد بيانديشم؟ مهم ترين چيزي كه در اين دنيا پيدا مي شود چيست؟  منظورم مهم ترين و بزرگترين و ارزشمند ترين "چيز" است. چيزي كه ارزش اين را داشته باشد كه  به آن بيانديشي. آدم بايد ذهن و زندگي اش را وقف چه كاري يا چه چيزي  يا چه انديشه اي بكند؟

2-  نيچه از دكتر بروير مي پرسد: "هيچ فكر كرده اي ممكن است برتا سمبل ميل تو به خيلي چيز هاي ديگري باشد ،كه هيچ ربطي به  برتا ندارند؟"
و من اين روزها از خودم مي پرسم : برتا سمبل چه چيز هايي است؟  "فرديت" آدميزاده است كه به عشق معني مي دهد ؟  آدم ها در عشق دنبال كسي مي گردند كه شبيه آنها باشد يا اين كه به كلي با آنها متفاوت باشد ؟ دنبال سايه اي از آن  "من" مي گردند كه دلشان مي خواست باشند اما نيستند؟
يعني كل قضيه يك سو تفاهم بزرگ بشري است ؟  مثل "مذهب"  و "خدا" كه بشر از روي ترس از مرگ خلق كرد؟ اگر عشق هم مثل خدا است پس از ترس چه چيزي و يا فقدان چه چيزي  پناه مي بريم به عشق ؟ از ترس تنهايي ؟
چقدر وقتي نيچه دكتر بروير را مسخره مي كند ، لذت مي برم . وقتي كه خاطره هاي عاشقانه بروير را آماج حمله هايش مي كند و ثابت مي كند كل داستان اين تراژدي شكوهمند چيزي نيست جز خيال پردازي هاي كودكانه  و ابتدايي كه براي خلق شان هيچ نيازي نبوده است كه آدم تيز هوشي مثل بروير باشي!
مساله همين جاست به گمانم!  دكتر بروير مي خواهد چيزي داشته باشد كه فقط و فقط مربوط باشد به دكتر بروير!
منظورم اين است كه  چيزي باشد كه  مفهوم "بروير بودن" را معني كند.  "من" را معني كند.  يعني در اين زندگي  چيزي باشد كه آفريده "من" باشد. دنيا مي آييم و بعد هم از دنيا مي رويم حالا  در اين بازه زماني چه فرقي مي كند كه چشم هايت آبي باشد يا مشكي ؟ اسمت  صغرا باشد در خاورميانه يا بروير باشي از اسكانديناوي. پزشك باشي يا بقال. جدا چه فرقي مي كند؟ چه اهميتي دارد كه روي سنگ گورمان چه بنويسند؟ جوانمرگ شدن با مرگ در اثر كهولت سن چه فرقي دارد؟ شايد آدميزاده در برابر  تحقير فراموش شدن پس از مرگ است كه مي خواهد متفاوت باشد! شايد عشق يك جور مقاومت است در برابر اين كارخانه انبوه سازي طبيعت كه اين همه آدم را با ژن هاي مشابه روانه زندگي مي كند! 
ياد شازده كوچولوي آنتوان اگزوپري افتادم كه مي گفت " اون چيزي كه روباه من رو از بقيه روباه ها متفاوت مي كنه اينه كه دوستش دارم و علت اين كه دوستش دارم اينه كه با بفيه روباه ها  فرق داره"
ميل به متفاوت بودن ، همان ميل به ديده شدن است. يك جور مبارزه با فراموشي است ؟ يعني همان التماس جاودانگي؟ يعني همان خشم فرو خورده آدميزاد در برابر مرگ ناگزيرش؟
نيچه بود كه مي گفت همه ما دنبال چشم هايي مي گرديم كه به ما و زندگي مان نگاه كنند؟ چشم ها ! يك جفت چشم هم كافي است. نه؟
حس بروير را بعد از هيپنوتيزم درك مي كنم. من پيش تر لب اين پرتگاه  ايستاده ام و ته سياه و تاريك آن دره را ديده ام.

هیچ نظری موجود نیست: