شنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۹

بدون عنوان

هزار سال پيش برايم نوشته و يا لابلاي حرف هايش گفته بود كه : "حس مي كنم فقط وقتي كه حال خوشي نداري قلم دست مي گيري و مي نويسي. اين كار به متن هايت آسيب جدي مي زند."
يك نفر ديگر هم اين مفهوم را جايي گفته بود. كي بود خداي من؟! شايد آقاي آنتولني در "ناطور دشت" سالينجر وقتي دارد هولدن را نصيحت مي كند .نه! آنتولني فقط در مورد فوايد درس خواندن آكادميك بود كه حرف مي زد .
پس كي بود؟!
بادم آمد!! "خانم نويسنده" بود در كتاب "ترلان" نوشته فريبا وفي. خانم نويسنده بعد از اين كه داستان ترلان را خوانده بود داشت نظرش را به او مي گفت.
همين االان رفتم نگاه كردم. حدسم درست بود. عين جمله اش اين بود: "روزگار گوركي و نوشتن از مردم بدبخت تمام شده . اين روز ها براي نويسنده شدن بايد دوره هاي نويسندگي خلاق را گذراند. اگر بخواهي با اين روحيه ( افسرده ) بنويسي،داستانت چيز خوبي از آب در نمي آيد. واي به حال كسي كه بخواهد تراوشات تلخ ذهن ما را بخواند! من يكي اگر حالم به هم بخورد دوست دارم در تنهايي بالا بياورم. نشان دادنش به ديگران لطفي ندارد"
اما من اين طور فكر نمي كنم. وقتي آسيب پذير و ناتوان در گوشه يكي از مينيمم هاي خلقي ام  در خود مچاله شده ام، تنها چيزي كه برايم اهميت دارد اين است كه دستم را بگيرم به جايي و خودم را بكشم بالا . حالا اگر نوشتن بتواند طناب نجاتي باشد چرا بايد در استفاده از آن ترديدي به خرج بدهم؟ چه اهميتي دارد كه  از لابلاي كلمات متن خون چكه كند؟ يا هات چاكلت؟
 اگر بالا آوردن حالم را بهتر مي كند اين كار را مي كنم برايم هم مهم نيست كه جلوي چهار تا خواننده آن سطر ها باشد . مي خواهم در دنياي كلمات "آن باشم كه هستم" بدون هيچ پيرايش و سانسوري . بدون هيچ آرايش و رنگ و لعابي. برهنه و بي هيچ تن پوشي راست بايستم و زل بزنم مستقيم در چشمهاي آن چيزي كه مي گويند زندگي است.
به اندازه كافي در زندگي روز مره نقش بازي نمي كنيم ؟ در همين يك گله جا هم نمي شو د هيچ ادعايي كرد ؟  داستاني كه اين طور نوشته شود آدم را ياد عروسك هاي كوكي فروغ مي اندازند كه مي توانند سالها در لابلاي تور و پولك بخوابند و با هر فشار هرزه دستي هم فرياد بزنند :" آه ! من بسيار خوشبختم"


هیچ نظری موجود نیست: