جمعه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۹

در آستانه فصلي سرد

سرم درد مي كند. هزار تا دليل دارم كه خسته و عصباني باشم.
دسترسي به اينترنت ندارم. نه فيس بووك و نه سايت هايي كه بهشون معتاد شده ام. روزي چند بار مي آيم مي نشينم پاي كامپيوتر و مثل احمق ها  مدام تلاش مي كنم با چند جور فيلتر شكن و VPN  فيلترينگ را دور بزنم و نمي توانم . با يك كلك رشتي مي توانم روي وب لاگم  مطلب جديدي بگذارم اما حتي خودم هم نمي تونم به وب لاگ سر بزنم. همين يك قلم براي اين كه تمام روز آدم را پر كند از حس ناكامي كافي است .
 ديگر احتياجي نيست كه بشنوم يگانه ترين خواهر  file number    پرونده مهاجرتش را  دريافت كرده  و  يادم بيايد كه عزيز ترين برادر همين نوروز براي مصاحبه مي رود سوريه و وكيلشان قول داده كه قبل از 2012  بفرستدشان  تا از اين مرز پر گهر بروند. بروند و پشت سرشان را هم نگاه نكنند.
شايد هم علت سردردم  اين سمينار مثلا بين المللي مسخره پزشكي قانوني بود. براي  گرفتن گواهي شركت در آن، مجبور شدم دو ساعت تمام چرنديات سخنران هايش را تحمل كنم و  بد بختانه مهربان همسر هم همراهم بود و تمام مدت احساس گناه مي كردم كه حوصله اش دارد سر مي رود. دست آخر هم او را به جاي دكتر الف جا زدم . برگه گواهي شركت را كه براي خودم و دكتر الف گرفتم نزديك بود از حس پوچي  و بيهودگي همان جا بالا بياورم.
شايد هم علت اين احساس بدي كه امانم را بريده است . حياط بيمارستان امام بود. حوض فيروزه اي بزرگي كه جلوي پاويون رزيدنت ها ست و دو سال پيش همين جا درس مي خواندم براي امتحان رزيدنتي.
سرم درد مي كند و در تمام روز اين بيت شعر از فروغ  در ذهنم پژواك پيدا مي كند . " گوش كن/  وزش ظلمت را مي شنوي؟" انگار در بين هزار تا كوه سرگردان شده ام  و صداي فروغ از طرف همه كوه ها به سمت من انعكاس پيدا مي كند.
" گوش كن   /    وزش ظلمت را مي شنوي؟ "
شايد هم همه اين حرف ها چرند است و اين خلق پايين غير قابل تحملم به خاطر دوز هايي است از فلوكستين كه فراموش كرده ام ببلعم.
صداي فروغ را مي گذارم تا اتاقم را پر كند از كلماتش و .....
از آقاي رئيس پرسيدم كه آيا مي توانم عكس فروغ را به ديوار اتاق پزشكان در بيمارستان آويزان كنم. موافق بود. حتي از اين ايده هم استقبال كرد اما درست  از آن روز "شك" مثل خوره روحم را آهسته در انزوا مي خورد و مي تراشد. قاب عكسش را از كمد در آورده ام و گذاشته ام روي يك صندلي روبروي ميزم. و ار آن روز چشم هايش مدام جلوي چشمم است .
"خورشيد مرده بود /   و هيچ كس نمي دانست كه نام آن كبوتر غمگين  كه از قلب ها گريخته  /   ايمان است"
اين پوستر را ده سال پيش خريده ام. از يك كتابفروشي پايين دانشگاه . روز هاي اول دوره فيزيو پات بودم.  پوستر را بالاي تختم به ديوار چسباندم . اتاقي در طبقه ششم خوابگاه  كه پنجره  بزرگي داشت و هم اتاقي لاغري كه دندانپزشكي مي خواند و بعد ها براي يكي از پسر هاي همكلاسي اش چند بار اقدام به خودكشي هاي جدي كرد. مرده شوي!!
بعد ها هم كه از خوابگاه رفتم و ساكن خانه اي شدم در آپارتمان يكي از دوست هاي بابا، باز هم اين پوستر اولين چيزي بود كه به  ديوار اتاقم چسباندم. چند بار ديگر اسباب كشي كرده باشم خوب است ؟ و هر بار اين پوستر را مثل يك چيز مقدس با خودم از اين خانه به آن خانه كشانده ام و براي آدم هاي مختلفي كه هم اتاقي ام شدند توضيح دادم كه تصوير تار اين زن، در پس زمينه مشكي، تصوير پري كوچك غمگيني است كه در اقيانوسي مسكن دارد و دلش را در يك ني لبك مي نوازد آرام آرام.
دستش را بالا گرفته و بين انگشتهاي 3 و 4 اش چيزي گرفته كه معلوم نيست قلم است يا سيگار . بعد از اين كه متاهل شدم و طبعا در همه زمينه ها بايد اهلي مي شدم و عادت پوستر چسباندن به ديوار ها هم بايد از سرم مي افتاد. همه عكس ها را مي توانستم كنار بگذارم اما او را نه. مجبور شدم قابش كنم  و قابساز لعنتي اندازه ها را درست در نياورد. ناچار شدم پوستر عزيزم را از هر طرف قيچي كنم تا در قاب جديدش جا شود و اين همان بلايي بود كه بر سر خودم هم داشت مي آمد.
اما بعد از آن و پشت شيشه قاب برايم غريبه شده بود . انگار ديگر صداي همديگر را نمي شنيديم. آن قدر غريبه كه   بعد از اسباب كشي به خانه جديد حتي از كمد بيرونش نياوردم. به بهانه اين كه  قاب اش  با دكوراسيون خانه  جديد هماهنگي ندارد.
"هميشه پيش از آن كه فكر كني پيش مي آيد /  بايد براي روزنامه تسليتي بفرستيم"
خيلي وقت بود كه  به سرم زده بود  از قاب بيرونش بياورم و بچسبانمش به ديوار اتاق بيمارستان اما مطمئن نبودم عكس العمل ديگران مثبت باشد. حالا  از وقتي كه آقاي رئيس اجازه اش را داده است ، "شك" مثل زخم هاي هدايت دارد روحم را در انزوا مي خورد و مي تراشد.
فكر مي كنم بايد بيمارستان را رها كنم. احساس مي كنم بايد همه آدم هاي دوست داشتني آنجا را بگذارم و خودم را در كتابخانه اي،سالن مطالعه اي ، چيزي زنداني كنم. خسته شدم از بس كه خودم را پزشك عمومي معرفي كردم و هر بار خودم هم به خودم سر كوفت زدم  كه لياقت ام همين بوده است .
فروغ!  تو بگو من چه كنم؟ مي ترسم از تجربه يك فاز افسردگي دوباره در چهار ديواري خانه  و از طرف ديگر در بيمارستان هم نمي توانم ادامه دهم. مريض ها كم شده اند. احساس مي كنم ديگر چيزي ياد نمي گيرم . حس مي كنم همه چيز در بيمارستان عزيزم هم به يك جور  تكرار و تكرار پوچ رسيده است.
"و اين منم / زني تنها  /  در آستانه فصلي سرد / در ابتداي درك هستي آلوده زمين  /  و ياس ساده و غمناك آسمان "



هیچ نظری موجود نیست: