پنجشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۹

تصوير چهارم

سرم را از روي بالش بلند مي كنم تا بهتر ببينمش و مي گويم : " حق نداري بهش توهين كني. من واقعا عاشقش شده ام "
مهربان همسر مي خندد و همان طور كه سرش را تند تند بالا و پايين مي كند، مي گويد: " آهان! آهان! متوجه ام عزيزم!"
چشم هايم را مي بندم و بدنم را كش و قوسي مي دهم. مي گويم: " اگر تو هم يك بار بيايي مطبش و ببيني كه چطور با مريض هايش مصاحبه مي كند، عاشقش  مي شوي. رد خور ندارد. حاضرم شرط ببندم"
باز هم سرش را تكان مي دهد و مي گويد: " آهان! آهان! من گي نيستم عزيزم!
از ادا هايش خنده ام مي گيرد و براي اين كه لجش را در بياورم، مي گويم: "حالا تو يك بار بيا و ببينش. شايد مشتري شدي عزيزم! " بالش زير سرش را بلند مي كند و به نشانه تهديد به طرفم نشانه مي رود.  حالا نوبت من است كه سرم را تكان تكان بدهم و بگويم : " آهان! آهان! خشونت خانگي عزيزم؟! "
 بالش را سر جايش مي گذارد و ملحفه را روي سرش مي كشد . مي چرخد و پشتش را مي كند به من. مثلا قهر كرده است. ياد يك جمله از " آنا گاوالدا"مي افتم كه شوهرش را اين طور توصيف كرده بود:" 80 كيلو عشوه گري خالص!"  دست هايم را دور كمر اين 80 كيلوي عزيز حلقه مي كنم و   نفس هايم پر مي شود از بوي تنش. مي گذارم چند دقيقه بگذرد و  بعد كنار گوشش پچ پچ مي كنم:" آشتي؟ آشتي؟ "
پلك هايش را به اندازه يك ميليمتر باز مي كند و از گوشه چشم نگاهي به من مي اندازد . همين نيم نگاه هم براي من منت كش، كافي است تا خودم را لوس كنم و بگويم : " هاني! دوستم داري ؟"
به جاي جواب دادن مي پرسد :" اين  همان روانپزشكي نيست كه كچل است؟"
-" آفرين ! خودش است! دكتر ب چاق است . سنش هم بايد بيشتر از دو برابر سن تو باشد. در عوض قدش نصف قد تو است. مو هم ندارد . كمرش هم خيلي درد مي كند. در عوض همه اين ها، شخصيتش خيلي جذاب است. خيلي زياد!  من به خاطر همين ظرافت هاي روحش عاشقش شده ام. واي! هاني باورت نمي شود چقدر با سواد است. خيلي زياد! خيلي زياد!
و چقدر با تجربه و مسلط در عرض سي ثانيه مريض وسواسي را از مريض سايكوتيك تشخيص مي دهد. داخل مطبش هم يك كتابخانه شيك و درجه يك دارد. تعداد دارو هايي كه مي نويسد كم است براي هر مريض يكي دو قلم بيشتر نمي نويسد. برعكس دكتر الف كه از همه دسته هاي دارويي اعم از ضد افسردگي و تثبيت كننده خلق و  آنتي سايكوتيك ها و بنزوديازپين ها  براي مريض يك يا دو قلم  مي نويسد و  بالاخره مريض با هر تشخيصي به يكي از آن همه دارو جواب مي دهد."
 مهربان همسر توجهش جلب شده و دارد به حرف هايم گوش مي دهد.
"هاني! باورت نمي شود كه دكتر ب اجازه نمي دهد كسي مجيزش را بگويد. طوري رفتار مي كند كه نه من و نه مريض ها هيچ كدام به خودمان اجازه اين كار را نمي دهيم. باورت نمي شود چقدر راحت با مريض هايش ارتباط برقرار مي كندو چقدر هوشمندانه عملكرد مريض را ارزيابي مي كند . بعد از اين كه مريض از در بيرون رفت  توضيح كوتاهي مي دهد. مختصر اما خيلي خيلي مفيد. تازه يكي از دوست هاي دكتر كه آمده بود مطب من فهميدم از فارغ التحصيل هاي دبيرستان البرز است. تخصصش را هم در آمريكا گرفته. اين مرد يك نابغه است . من عاشقش هستم ... "
مكث مي كنم و بعد اعتراف مي كنم: " يك بار كه در مطب كنارش نشسته بودم واقعا حس كردم بايد هر طور شده يك نفر بشوم مثل او و بعد با همان لحن مخصوص خودش به مريض هايم بگويم: "خيلي خب! براي من يك خرده از حال خودتون بگيد"
كلمه "حال" را يك جور خاصي تلفظ مي كند. الف آن را مي گيرد و مي كشد آن قدر كه دلم مي خواهد به جاي مريض روي مبل روبرويش نشسته بودم و قرار بود از حااااال خودم برايش بگويم"
هاني مي گويد :" خب...؟"
گردنم را كج مي كنم و مي پرسم :" نظرت چيه من يك دفعه ديگه امتحان رزيدنتي بدم ؟"  

هیچ نظری موجود نیست: