شنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۹

نفرين ابدي براي يك فمنيست (1)

مرد هاي زندگي ام را در ذهنم  مرور مي كنم . كار كدام يكيشان مي تواند باشد؟ كدامشان؟  بابايي؟  عزيز ترين برادر؟ همدوره اي هاي دانشكده؟  پسر هاي سينماي جوان؟ مهربان همسر؟  كدامشان را بيش تر از همه اذيت كرده ام ؟ قيافه هايشان را در ذهنم تداعي مي كنم. كار  كدام يكي از آنها مي تواند باشد؟
چشم هايم را مي بندم و از فكر بلاهايي كه سر بابا آورده ام به خودم مي لرزم. شايد به خاطر همين خاطرات است كه خودم حتي فكر بچه دار شدن را هم نمي توانم به ذهنم راه بدهم. بدترينشان سال هاي اول دانشگاه بود. فكر مي كردم  بايد با تمام قدرت  از خودم و زندگي ام در برابر افكار مرد سالارانه  باباي عزيزم دفاع كنم و اجازه ندهم استقلالم در تصميم گيري خدشه دارشود.
نمي دانم چرا آن سالها فكر مي كردم استقلال عمل يعني كه سفر كردن در شب! ساعت دوازده شب اگر سوار اتوبوس مي شدم و راه مي افتادم. شش صبح ترمينال آزادي بودم  و  به اين ترتيب يك روز از تعطيلات را مي شد از تلف شدن نجات داد اما دختر ها كه هيچ ، حتي پسر هاي كلاس هم اين كار را نمي كردند. چه عطش عجيبي داشتم براي اين كه نقشه ام را عملي كنم.
از پشت تلفن قهر آلود و عصباني از بابا مي پرسيدم  : همه بچه هاي دانشگاه اين طوري مي آيند خانه چرا به من اجازه نمي دهيد شبانه بيايم؟ باباي طفلكي ام مي گفت : "من فقط ازت خواهش مي كنم ساعت حركتت رو به من بگي تا من شش صبح ترمينال باشم و بيام سراغت. در ضمن لطفا با يكي از همكلاسي هايت بيا تنها خطرناك است!"
به خودم مي گفتم كه همين است.  خودش است . اين همان دست پنهان افكار كهنه مرد سالاري است كه از آستين محبت پدرانه در آمده و مي خواهد به بهانه دلسوزي و نگراني مرا محدود كند تا هيچ چيز را تجربه نكنم و لاي پر قو بزرگ شوم.
نمي گفتم و خبر نمي دادم كه كي مي خواهم بيايم خانه و يكدفعه ساعت هفت صبح  زنگ خانه را مي زدم و از پشت آيفون خبر مي دادم كه آمده ام. دلم نمي خواست مثل بچه ها يا ضعيفه ها كسي بيايد دنبالم. مگر خودم نمي توانستم از خودم محافظت كنم؟
به بابا و مامان مي گفتم كه ساعت دوازده شب با چهار تا از دوست هايم راه افتاديم و وقتي كه هوا روشن بود رسيديم ترمينال و چون پدر و مادر  هيچكدام از دوست هايم سراغشان نمي آيند من هم خجالت كشيدم به شما زنگ بزنم و خودم با آژانس ترمينال آمدم.  وقتي وحشت را در چشم هاي مامان و عصبانيت را در چشمهاي بابا مي ديدم با معصومانه ترين لحن يك دختر نوزده ساله مي پرسيدم:" چيه؟ چرا نگران شدين؟ خونه يكي از دوست هام هم همين نزديك ها بود و حتي در آژانس هم با هم بوديم." اگر لحن معصومانه ام كارگر نمي افتاد از شگرد عصبانيت متقابل استفاده مي كردم و  با صداي يك پرده بالاتر مي گفتم : " من بزرگ شده ام. چرا نمي خواين متوجه بشين؟ چرا با من اين طوري رفتار مي كنين؟" 
اولين بچه خانواده بودم كه از خانه دور شده بود. همين كه چند هفته مرا نمي ديدند دلشان برايم تنگ مي شد و زود مي بخشيدندم اما فقط خودم مي دانستم چطور و با چه كلكي آمده ام.
حقيقت ماجرا اين بود كه آخرين اتوبوس هاي ولوو ساعت ده شب حركت مي كردند و سه صبح مي رسيدند ترمينال آزادي . نمي دانم چرا بد بختانه اتوبوس ها شب تند تر حركت مي كنند تا روز . خلاصه اين كه سه صبح پياده مي شدم  وسط يك عالمه مسافر و معتاد  و لات و كارگر و  دست فروش و بي خانمان هايي كه شب را در ترمينال مي گذراندند . تا 5 صبح يك گوشه كز مي كردم و  مي نشستم  روي يكي از نيمكت هاي سرد و آهني. مدام آمار تعداد زنهاي دور و برم را مي گرفتم و  با ترس دور و برم را نگاه مي كردم. براي اطمينان بيشتر جايي را انتخاب مي كردم كه زير نور چراغي، چيزي باشد .
ساعت 5 ديگه واقعا حوصله ام سر رفته بود . آژانس ترمينال هم تا ساعت هشت باز نمي كرد و سرويس نداشت. انگار كه در روز مردم به تاكسي هاي مطمئن بيشتر احتياجي داشته باشند  تا شب!!
پنج صبح راه مي افتادم سمت صادقيه. هوا هنوز تاريك و روشن بود و  جز تك و توكي ماشين كه از خيابان رد مي شدند سكوت بود و سكوت. رفتگر ها هم بودند. و من قدم هايم را آن قدر تند برمي داشتم كه انگار مي دوم. كوله پشتي سبكم را روي دوش مي انداختم و از ترس مي دويدم. از بوق ماشين ها مي ترسيدم. از تنهايي مي ترسيدم. از سكوت و خلوت خيابان مي ترسيدم. سوار هيچ تاكسي يا ماشين شخصي نمي شدم و حواسم بود كه از پياده رو بروم. زير سايه تاريك مغازه ها و آن قدر تند راه بروم كه هيچ موجود زنده اي به گرد پايم هم نرسد و نمي رسيد. ساعت شش كه مي شد رسيده بودم ميدان پونك و از خستگي روي پاهايم بند نبودم. مي ديدم كه  تهران چطور آهسته آهسته از خواب   بيدار مي شود. نانوايي ها كه باز مي شدند و اتوبوس ها كه راه مي افتادند خيالم ديگر راحت شده بود تا خانه  ديگر راهي نبود. به اندازه دو ايستگاه اتوبوس. روي صندلي هاي اتوبوس كه مي نشستم جدي جدي حس مي كردم  فتح بزرگي كرده ام . حس مي كردم در جنگي    مقابل تاريخ مرد سالار   و فرهنگ خاورميانه اي  و جبر جغرافيايي يك تنه به پيروزي رسيده ام. خانه كه مي رسيدم به زحمت چشم هايم را باز نگه مي داشتم . تازه آن موقع وقت آن مي شد كه جواب نگراني ها و عصبانيت مامان و بابا را بدهم  ولي بعدش خواب بود. خواب شيرين دختر نوزده ساله اي كه فكر مي كند قله اي چيزي را فتح كرده است!!

اما نه! اين كار نمي تواند كار بابا باشد. باباي عزيزم با چشم هاي سبز مهربانش هيچ وقت  دلش نمي آيد دخترش را نفرين كند. بايد دنبال مرد ديگري بگردم.

۱ نظر:

ماه بلند من گفت...

من با این سبیل کلفتم تا حالا جرات نکردم از این اکت ها بزنم. واقعا که خیلی جرات داشته اید....