پنجشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۹

همه كيك هاي شكلاتي زندگي ام

از وقتي كتاب "تفسير خواب" فرويد را دستم گرفته ام توجه ام به  دنياي خواب هاي خودم و مهربان همسر  جلب شده است. نمي دانم فقط حافظه من براي ياداوري خواب هايش اين قدر ضعيف عمل مي كند يا هميشه همين طور است.
صبح بعد از بيدار شدن از خواب بايد همان لحظه و همان طور كه  در تخت خوابيده ام، تمركز كنم تا شايد چند تصوير گنگ و پراكنده ، يادم بيايد. در غير اين صورت هيچ چيز دستم را نمي گيرد.
اما در مورد دنياي خواب هايم يك چيز جالبي را فهميده ام. نويسنده داستانهاي  خوابهايم  اصلا موجود بااستعدادي نيست. سبك اش بر اساس يك جور سمبليسم سطحي و مسخره  است. مثل همان نمايشنامه هاي قلابي و احمقانه اي كه در مدرسه ها اجرا مي كرديم. ماجراي جنگلي با يك پادشاه زورگو كه هميشه شير بود و حيوانات جنگل را اذيت مي كرد و حيوانها با هم متحد مي شدند تا عليه او قيام كنند و يكي هم اين وسط شهيد مي شد و از جايي كه خونش ريخته شده بود لاله مي روييد. دقيقا به همين خنكي!!!
از ناخواگاهم انتظار داشتم يك كم پخته تر و عميق تر خواب ببيند. نمي گويم در حد و اندازه هاي "مرشد و مارگاريتا" ي بولگاكف يا "كوه جادو" ي توماس مان. نه! اما اگر يك چيزي در مايه هاي سوسك شدن هاي  كافكا هم بود، باز بد نبود.  دست كم اين قدر جلوي خودم سر افكنده نمي شدم.
مثلا يكي از اين خواب ها را كه مجبور شدم براي به خاطر آوردنش دير به بيمارستان برسم اين جا تعريف مي كنم.
اين يكي از پيشرفته ترين هايش است مثلا.
"منتظر يك مهمان بودم. در اتاق كوچك و ساده اي كه شبيه اتاق هاي خوابگاه يا پاويون بود. روي يك تخت يك نفره آهني و  بد ريخت نشسته بودم كه كنار آن ميزي بود. شبيه وقت هايي كه در خوابگاه منتظر مهماني بودم. دلم مي خواست پذيرايي عالي و خوبي را تدارك ببينم. مي خواستم طرف را سورپرايز كنم و محبت و احترامش را جلب كنم. به خاطر همين هم از قبل يك كيك شكلاتي درجه يك خريده بودم و گذاشته بودم روي ميز كنار تخت. همه اش به فكر اين بودم كه دو تا فنجان آبرومند هم از يك جايي گير بياورم تا از همين قهوه هاي فوري درست كنم. اما در آن اتاق محقر حتي دو تا فنجان يا دو تا ليوان هم شكل هم به هم نمي رسيد. حتي چيزي براي هم زدن قهوه هم نبود. دو تا چنگال گذاشته بودم كنار ظرف كيك و داشتم فكر مي كردم كه كيك را در همات ظرف خودش مي بريم و مي خوريم. به كيك نگاه مي كردم و به خودم مي گفتم چقدر خوب شد كه اين را خريدم. كيك كوچك و زيبايي بود. روي آن را يك لايه خامه سفيد داده بودند و روي صفحه سفيد خامه را با شكلات تيره تزئين كرده بودند. داشتم  به سليقه اي كه اين كنتراست رنگ ها را درك كرده است ، آفرين مي فرستادم كه چشمم به ساعت افتاد. طرف خيلي دير كرده بود. بلند شدم و در اتاق چند قدم راه رفتم. از پشت پنجره بيرون را نگاه كردم.خبري نبود. دوباره شروع كردم به قدم زدن و نمي دانم چرا يك دفعه حس كردم عصباني هستم. حس كردم طرف را زيادي تحويل گرفته ام. ار خودم بدم آمد كه نگران يك شكل نبودن فنجان ها بوده ام. روي تخت نشستم و زل زدم به كيك. چرا بايد اين طور منتظر مي نشستم؟ چه چيزي ارزش اين را دارد كه اين طور برايش وقت بگذارم؟ اجازه داده ام كسي بهم توهين كند ؟ دندان هايم را روي هم فشار دادم و با يك ضربه سريع كيك را پرت كردم وسط اتاق و دراز كشيدم روي تخت.
 داشتم فكر مي كردم اگر كتاب جديدي دم دستم بود مي توانستم همين جا روي تخت دراز بكشم و همه چيز را فراموش كنم  اما بعد از چند دقيقه پشيمان شدم. فكر كردم باز عكس العمل هاي احمقانه از خودم نشان داده ام. از جا بلند شدم تا ببينم چه بلايي سر كيك آورده ام. يك تكه از آن جدا شده بود  و خود كيك هم كج شده بود. كيك را برداشتم و سعي كردم تكه جدا شده را سر جايش بچسبانم. كيك زيبا و خواستني ام را به چه روزي انداخته بودم. داشتم خودم را به خاطر  كار احمقانه اي كه كرده بودم سرزنش مي كردم و فكر مي كردم اگر الان در باز شود و آن مهمان لعنتي بيايد تو ، چقدر بد  مي شود!
سعي كردم به موقعيت مسلط شوم. به خودم گفتم كه مي تونم از پسش بر بيام. به خودم دلداري مي دادم كه مهم نيست و اين كيك قرار بود طرف را سورپرايز كند اگر اصلا نباشد هم، مهم نيست. بعد فكر ديگري كردم . شايد اگر تلاش مي كردم مي شد دوباره به كيك شكل و قيافه اي داد. كيك را دوباره گذاشتم روي ميز . با چاقو قسمتي از آن را كه خاكي شده بود بريدم و گذاشتم كنار. تمام  آن گل ها و تشريفات رويش بهم ريخته بود. درست است كه ديگر نمي شد كنتراست زيباي سفيد و قهوهاي سوخته را كنار هم باز سازي كرد اما اگر همه خامه اش را با شكلات ها به هم بزنم و دوباره روي كيك بمالم احتمالا يك رنگ قهوه اي كمرنگ و يكدست مي شود. چيزي جالبي نيست اما از هيچي بهتر است. زمين را تميز  كردم و دوباره آمدم سراغ كيك. مي ترسيدم وقت كم بياورم براي اين كار. به ساعت نگاه كردم. كلي زمان گذشته بود و طرف هنوز نيامده بود. حس كردم دوباره دارم عصبي مي شوم اما اين بار خودم را كنترل كردم. به خودم گفتم اول درستش مي كنم و بعد با آرامش تصميم مي گيرم. خامه روي كيك گلوله گلوله مي شد و نمي شد آن را راحت به هم زد. حتي يك ظرف ديگر نداشتم كه از آن كمك بگيرم. داشتم طرح هاي جديدي را امتحان مي كردم. فكر كردم مي توانم از آن يك جور تابلوي نقاشي مدرن بسازم. از همين ها كه درهم و بر هم اند و هيچ كس از آن هيچ چيز نمي فهمد. خنده ام گرفته بود از بازي كه روي كيك در آورده بودم. كارم كه با كيك تمام شد .ساعت را نگاه كردم. باز هم خنده ام گرفت كه چند لحظه پيش مي ترسيدم براي راست و ريس كردن كيك وقت كم بياورم. طرف هنوز هم نيامده بود. كيك را برداشتم و پنجه  دستم را زير ظرف آن گرفتم. با آرامش انگار كه در مسابقه پرتاب ديسكي چيزي شركت كرده باشم كيك را با تمام قدرت پرت كردم.
اين بار طوري كه همه كيك روي زمين له شود و هيچ جور ديگري نشود از روي زمين جمع اش كرد."
فكر كنم همين موقع ها بايد مهربان همسر از خواب بيدارم كرده باشد. شايد هم تا صبح چندين بار ديگر  كيك را از روي زمين جمع كرده ام و گرد و خاگش را پاك كرده ام و چنين بار  كوبيدمش به اين طرف و آن طرف."

چند وقت است كه دوباره فيلم ياد هندوستان رزيدنتي كرده است!   فكر كردم دندان لق رزيدنتي در ايران را كشيده ام و انداخته ام دور.  اما حالا دوباره بايد روي زمين زانو بزنم و ببينم اين كيك شكلاتي را را كه دو سال پيش پرتاب كرده ام  حالا چطوري مي شود جمعش كرد؟

هیچ نظری موجود نیست: