سه‌شنبه، فروردین ۰۹، ۱۳۹۰

در مثل كه مناقشه نيست.هست؟

من و قديمي ترين دوست با هم عاشق شديم. وقتي به هم مي رسيديم مدت زماني را كه با هم بوديم تخمين مي زديم و بعد شروع مي كرديم." بيست دقيقه من حرف مي زنم و بعد بيست دقيقه تو حرف بزن."  
انگار كه درد و دل كردن چيزي باشد شبيه پيتزا و بايد دقيقا بين خودمان نصفش مي كرديم. سر پيتزا امكان نداشت با هم دعوا كنيم اما سر وقت حرف زدن، ممكن بود. مثلا وقتي قديمي ترين دوست داشت در مورد ريز احساساتش توضيح مي داد و حسابي حس گرفته بود اگر من يك اظهار نظر نابجا مي كردم، از دستم عصباني مي شد .  بايد  بايد ساكت اما با علاقه و حس همدردي به حرف هايش گوش مي دادم.
   بعدا فهميدم اسم اين كار   Active Listening  است.
وقتي يك فنچ بچه اي بيش نبودم در كتاب هاي مزخرف ديل كارنگي اين مطلب را خوانده بودم كه چقدر مردم عاشق اين هستند كه دو تا گوش گير بياورند و برايش حرف بزنند. اين تئوري را در جاي شلوغي مثل خوابگاه امتحان كردم.
 خيلي زود فهميدم با يك لبخند و سري كه به علامت درك كردن تكان مي دهي و قيافه آدم هاي راز دار را گرفتن مي توان دل همه بچه هاي خوابگاه را برد. جوجه دانشجو هايي كه هر كدامشان از يك گوشه مملكت بودند اما همه شان در اين خصوصيت مشترك بودند. آن هم اين كه  مو به مو شبيه آدم هايي بودند كه ديل كارنگي توصيف مي كرد.
شده بودم يك پا سنگ صبور خوابگاه ! اوايل اين كار برايم جذابيت داشت. از اين كه راز هاي كوچك شان را برايم تعريف مي كردند حس خوبي بهم دست مي داد اما خيلي زود اين بازي دلم را زد.
 از بس كه همشان شبيه هم بودند وقصه هايشان تكراري بود.

در همه اين داستان ها يك پسر پيدا مي شد كه از شاهزاده سوار بر اسب سفيد شعر هاي فروغ چيزي كم نداشت . بقيه داستان هم از اين قرار بود كه از پسرك ، اصرار و از دخترك ، انكار. حالا هر كدام بر حسب طبقه اجتماعي يا ميزان اعتقاداتش داستان را كمي بالا و پايين مي كردند اما ته كله همه شان همين بود. و احساساتي كه خودشان  فكر مي كردند يكه و يگانه است در بين همگي شان بكسان بود.
منظورم اين است كه احساسات و افكار دختر، پسر هاي بسيج كه با ريش و چادر با هم حرف مي زدند مو نمي زد با قصه هايي كه دختر، پسر هاي كمي شيطان تر دانشكده كه از كوه رفتن هاي آخر هفته شان مي گفتند.
قديمي ترين دوست  هميشه از اين كار هاي من ابراز انزجار مي كرد. وقتي راز هاي كوچك  دختركان خوابگاه را برايش تعريف مي كردم و همگي شان را مسخره مي كردم مي گفت از روزي مي ترسد كه به حرف هاي او هم با علاقه اي مصنوعي گوش بدهم و در دلم به ريش احساساتش بخندم. به خاطر همين صد بار جلوي من به خودش قول شرف مي داد كه اگر يك روز شاهزاده اي چيزي پيدا كرد حتي يك كلمه حرفش را به من نزند و فحش مي داد به ديل كارنگي!
اما به محض اين كه هر دويمان عاشق شديم ورق برگشت و قول هاي شرف به دست فراموشي سپرده شدند. در واقع ما همان مراحل را داشتيم طي مي كرديم اما با يك تاخير قابل توچه نسبت به هم كلاسي هايمان. وقتي كه همه يكي دو تجربه اول را از سر گذرانده بودند و حالا يكي يكي مي رفتند در خط ازدواج من و قديمي ترين دوست تازه داشتيم اولين طپش هاي عاشقانه قلبمان را گوش مي كرديم. يك جور هايي Developmental Delay به حساب مي آمد.
به هر حال از اين مي گفتم كه چه لذتي داشت آن تابستان كه قرار هر شبمان روي تراس طبقه شش خوابگاه بود و دو تايي مي نشستيم و با يك ظرف گيلاس هي حرف مي زديم و هي حرف مي زديم و به خيال خودمان مثلا اوضاع را تحليل مي كرديم. در ضمن تحليل كردن فراموش نمي كرديم كه گيلاس هم بخوريم و حواسمان هم بود كه كسي از سهمش بيشتر يا كمتر حرف نزند.
دست آخر وقتي كه خوابمان مي گرفت شروع مي كرديم به نتيجه گيري كردن و در حين نتيجه گيري هايمان هم هسته گيلاس ها را با تمام قدرت پرت مي كرديم در دل تاريكي مقابل تراس  كه يا در كوچه روبرويي مي افتاد و يا روي پشت بام خانه هاي اطراف.
 رفتگر پير جلوي خوابگاه چقدر از نتيجه هايمان را جاروب كرده باشد خوب است؟
همه اين قصه ها را بافتم تا يكي ديگر از همان نتيجه گيري ها را تحويل بدهم. آدم چرا وقتي از عميق ترين احساساتش با كسي حرف مي زند لذت مي برد؟ از اين كه خودش آن قدر ارزش پيدا كند كه با دقت ارزيابي شود لذت مي برد؟ از توهم اين كه كسي او را درك مي كند ؟ به دنبال حس هاي مشترك مي گردد؟  به دنبال راه حلي براي مشكلاتش مي گردد؟
 اين آخري نيست. هم اتاقي هاي من دنبال راه حلي براي مشكلشان نبودند گاهي اصلا عاشق مشكلاتشان بودند و فقط دوست داشتند راجع به آن حرف بزنند. گاهي با حرف زدن هايشان از واقعيت فاصله مي گرفتند و خودشان را شبيه همان كسي كه دوست داشتند باشند اما نبودند معرفي مي كردند.
نمي دانم ادميزاد از چه چيزي لذت مي برد وقتي راجع به خودش حرف مي زند براي ديگري؟ نمي دانم . واقعا نمي دانم!
يك چيز درد ناكي به ذهنم مي رسد. تلاشي است براي غلبه بر اين تنهايي نفس گير هر كداممان در هستي؟ زندان آخر اگزيستانسيال ها بود. نه؟ همه ما در به دنيا آمدن و مردن  مطلقا تنها هستيم.

دست آخر يك سوال از همان نوع سوال هايي كه ابراهيم نبوي در پايان مطالبش مي پرسد:

اگر لذت آدميزاد از"حرف زدن در موردخودش" را معادل "سكس" به حساب بياوريم، آن گاه

1 – حرف زدن هاي  من و قديمي ترين دوست از نظر اين كه يك رابطه دوسويه بود،  يك جور"سكس بالغانه"به حساب  مي آيد
2 - وبلاگ نوشتن و حتي ادبيات هم به نوعي, خود ارضايي محسوب مي شود. چون آدم اين جور جاها  به اميد اين كه يك چهره نا شناس پشت اين دريچه هاي مجازي صدايش را بشنود در تنهايي با خودش حرف مي زند. و مي نويسد به اميد اين كه يك روزي يك نفر آن را بخواند

3 – روانكاو ها يك جور Sex worker   محسوب مي شوند چون كارشان اين است كه در مقابل مقدار معيني پول به حرف هاي آدم هاي غريبه گوش دهند

۲ نظر:

ماه بلند من گفت...

با گزینه 3 مخالفم . شاید دارم مقاومت می کنم!!!من وقتی خودم را تحلیل کردم که چرا از روانکاوی خوشم می آید دیدم به صفات خودشیفتگی ام بر می گردد. اینکه من چیز هایی را می توانم بفهمم و گوش کنم که مراجع نمی تواند!!! تا حدودی روی گزینه دو فکر کرده بودم و با آن موافقم. در مورد گزینه 1 خودتان باید بگویید!!!!

Cap fluoxetin 20mg گفت...

دكتر جان بنده كه عرض كرده بودم اين فقط يك مثل است .همين و بس!
من از طرف كل بشريت به همه روانكاوان عرض ارادت مي كنمو خودم هم آرزو مي كنم كه به جمعشان بپيوندم