چهارشنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۹

نگران نيستم

بد نيست آدم براي روز مبادا  چند تايي سياره يا به قول  شاملو "اخترك" داشته باشد  تا اگر يك روز گل سرخش با او قهر كرد و به هيچ قيمتي هم حاضر به آشتي نشد، آدميزاد بار و بنديلش را ببندد و  راه بيافتد و اصلا از سياره اش مهاجرت كند به يك اخترك ديگر.
درست مثل من كه ديروز از بيمارستان برگشته بودم و از دست كارل گوستاو يونگ حسابي كفري بودم. تازه اين كل ماجرا نبود. قبل از  يونگ هم "اريك فروم" حالم را گرفته بود.
صد سال پيش در ايام شباب " آيا انسان پيروز خواهد شد؟"  فروم را نصفه و نيمه خوانده بودم و خوشم نيامده بود. براي همين دنبال بقيه كتاب هايش نرفتم. اين بار اما خود اروين يالوم در "هنر درمان" تعريف اين كتاب "هنر عشق ورزيدن" را كرده بود  به خاطر همين فكر مي كردم چيز جالبي باشد. اما نبود. خيلي كلي گويي داشت. كلا وقتي يك نفر تصميم مي گيرد راجع به كل هستي اظهار نظر كند بهتر است در حد و اندازه هاي نيچه باهوش باشد و در غير اين صورت سكوت كند خيلي بهتر است. از دست  كلي گويي هاي فروم كلافه بودم كه اين كتاب "انسان و سمبول هايش" را دست گرفتم كه هديه مهربان همسر بود براي تولدم.  نمي دانم چرا وقتي يك نفر راجع به ماورالطبيعه حرف مي زند عصباني مي شوم. حس مي كنم طرف magical thinking   دارد  حتي اگر اين طرف يونگ باشد. خلاصه اين يكي كتاب را هم تا نصفه هايش بيشتر  نخوانده بودم كه  فهميده يا نفهميده از سياره ام زدم بيرون. چشم كه باز كردم در يك اخترك ديگر بودم.
از بيمارستان كه آمدم طبق معمول و  حين عوض كردن لباس هايم، دكمه استارت كامپوتر را زدم تا فيس بووك و چند تا از سايت هاي خبري هميشگي را چك كنم.
بي حال و حوصله  داشتم فيس بووك را بالا و پايين مي كردم كه چشمم خورد به يك آگهي كه نشر چشمه گذاشته بود. جلسه نقد و بررسي كتابي از احمد آرام و ...... با حضور نويسنده محبوب من، خالق" شادي" در  رمان "نگران نباش" . تاريخ و ساعت جلسه را كه ديدم برق از سرم پريد. جلسه نيم ساعت ديگر شروع مي شد. لباس ها را به همان ترتيبي كه در آورده بودم و پرت كرده بودم اين طرف و آن طرف برداشتم و پوشيدم و خلاصه انگار بال در آورده باشم بيست دقيقه بعدش پارك قيطريه بودم.
. بيرون فرهنگسرا با چشم دنبال مهسا محب علي مي گشتم كه پيدايش كردم  و كلي آدم هاي تيپ هنري ديدم. از همين پسر هايي كه موها و ريش هايشان را بلند مي كنند و باراني هاي گشاد مي پوشند با شال گردن هايي كه دور گردنشان تاب مي خورد. هزار سالي مي شد كه اين جور جاها نرفته بودم. بحث درباره "شي وارگي در ادبيات" بود. بعد هم احمد آرام قسمتي از داستانش را خواند و دست آخر خانم نويسنده و  يكي ديگر كتاب را نقد كردند.  خانم نويسنده  تيز  بود. ايده هايش در نقد هوشمندانه بود. لباس ساده اي پوشيده بود. بدون آرايش اما با يك شال خوش رنگ .
بعد از تمام شدن جلسه يك سر رفتم پيشش  و  گپ كوتاهي زديم. ايميلش را گرفتم كه برايش يك نمونه كار بفرستم.
موقع برگشتن باران حسابي سورپرايزم كرد. من عاشق رعد و برقم. بگذار يك بار ديگر بنويسم كه عاشق برق و صداي رعدم.  مخصوصا اگر شانس اين را داشته باشم كه لابلاي درخت هاي تنومند و لخت پارك قيطريه قدم بزنم زير باران و فكر كنم به داستاني كه بايد براي خانم نويسنده بفرستم و  هي قدم هايم را آهسته تر بردارم و راهم را درو تر كنم تا اين لحظه تمام نشود.
داخل ماشين كه نشسته بودم يك موش آب كشيده خوشبخت بودم . ظبط را روشن كردم. اجراي راديويي شازده كوچولو بود . شازده كوچولو داشت با روباه بر سر اهلي شدنش كل كل مي كرد. با خودم فكر كردم بد نيست آدم براي روز مبادا  چند تايي سياره يا به قول  شاملو "اخترك" داشته باشد  تا اگر يك روز گل سرخش با او قهر كرد و به هيچ قيمتي هم حاضر به آشتي نشد، آدميزاد بار و بنديلش را ببندد و  راه بيافتد و اصلا از سياره اش مهاجرت كند به يك اخترك ديگر.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

چه سياره ي خوبي هم هست ادبيات، هميشه هم براي آدم جا دارد. از فروم چند كتابي خوانده ام و آن انسان و سمبل هايش ار يونگ را همچنين، راستش به چشم روايي خواندمشان. از امروز كه بگذريم، زمان خود به هر حال حرفي داشتند براي خود.
در هر صورت خوب است داستاني كه خواستيد بفرستيد براي خانم نويسنده اينجا هم بگذاريدش. موفق باشيد.