یکشنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۹

همه مقدسات عالم

چاق است و قد بلند. هميشه  يك تسبيح بلند دست مي گيرد و در محوطه جلوي بخش يك يا در راهرو  قدم مي زند. تازگي ها كه هوا سرد تر شده است يك كاپشن شبيه اوركت هاي دهه پنجاه مي اندازد روي دوش هايش . اين جور موقع ها بيشتر شبيه همان چيزي مي شود كه خودش را معرفي مي كند: يك زندانبان.
موهاي پشت لبش را هيچ وقت نديده ام بردارد و ابروهاي ضخيم و پر مويش را هم هيچ وقت دست نمي زند. احتمالا از آن دسته آدم هايي است كه فكر مي كنند  ارتباطي مقدس وجود دارد بين موهايي صورت و ارزش ها!
و او پابند "ارزش ها"ست. اين را در نگاه اول روسري بلند و بزرگي مي گويد كه صورتش را قاب گرفته است قابي كه انگار بد جوري تنگ است براي تصويرش. از بالا تا زير ابرو ها يش را مي پوشاند و از گونه هاي بر جسته اش تنها ردي باقي مي گذارد و  درست زير چانه به يك گيره بدرنگ ختم مي شود.
اما مهم ترين ويژگي كه منيره را از ساير بيماران بخش زنان متمايز مي كند ظاهر و لباس پوشيدنش نيست بلكه حرف زدنش است. منيره با  لحن و ادبيات خاص نامه هاي اداري حرف مي زند. مثلا سر ويزيت صبح دكتر الف  بالاي سر دكتر مي ايستد و مي گويد:" جناب دكتر البت كه مستحضر هستيد  عوارض جانبي دارو ها بنده را بسيار اذيت مي كند فلذا  عنايت بفرماييد در پرونده اينجانب مرقوم بفرماييد دوز دارو ها را به نصف تقليل دهند"   همه اين جملات را هم بدون هيچ مكث يا تغيير لحني پشت سر هم مي گويد . انگار كه يك نامه اداري را از بر كرده ، براي دكتر مي خواند
دكتر الف مي گويد: " نه!!  فكر نمي كنم . قبلا در دادگستري كارمند بوده است ولي مريضي اش از سالها پيش شروع شده و  من فكر نمي كنم هيچ وقت كسي به او اعتماد كرده باشد كه زنداني را به او بسپارند. در نهايت شايد يك زنداني را از اتاقي به اتاق ديگر برده اما زندانبان نبوده است."
دكتر راست مي گويد. خيلي از رفتار هاي منيره شبيه كسي است كه در سيستم اداري "بالا دست – پايين دست" كار كرده است. با اين تفاوت كه منيره  زير ميزي ها را همان اول صبح مي آورد و يكراست مي گذارد جلوي دكتر الف.
منتظر مي ماند تا براي دكتر چاي بياورند. بعد از آن سر راهرو به سرعت خودش را مي رساند به اتاق ويزيت و يك شيشه آبليموي اعلا ويا گاهي هم ليموي تازه برش خورده  را مي گذارد جلوي دكتر. نمي دانم از كجا فهميده كه دكتر چاي را با طعم ترش دوست دارد بنوشد. گاهي هم خرما يا شكلات مي آورد و تعارف مي كند.
اين همه ماجرا نيست بعضي وقت ها هم كه تقاضاي  خاصي دارد، براي دكتر  معجوني مي آورد در يك كاسه فلزي براق. سطح داخلي و خارجي كاسه پر است از حكاكي هاي سوره هاي كوتاه قران و آيه الكرسي و  دعا هاي عجيب و غريب. مثل اين كه براي درست كردن معجون هم بايد در هر مرحله دعاي خاصي خواند و فوت كرد و از اين جور بازي ها كه منيره بلد است.
خداي من! حتي تصور اين كه مجبور شوم لب بزنم به يك همچين چيزي، دلم را آشوب مي كند. دلم براي دكتر الف مي سوزد كه آماج اين  ابراز احساسات منيره است ولي كاري از دستم بر نمي آيد نه براي دكتر الف و نه براي خودم.
منيره  مجسمه متحرك آن چيزي است كه به آن "مجيز گويي" مي گويند. مهران مديري اسم آن را "پاچه خواري" گذاشته بود . نمي دانم شايد شما لغت بهتري به ذهنتان برسد. اما فكركنم همان "مجيز گويي" عبارت بهتري باشد.
منيره سعي مي كند حساسيت هاي هر كس را درك كند و بعد از همان در وارد  شود و متاسفانه اين كار را هم چندان هوشمندانه انجام نمي دهد. روي صندلي ويزيت روزانه مي نشيند و همان طور كه خيره شده است به دانه هاي تسبيحي كه در دستش مي چرخواند شروع مي كند از پسر هفت ساله پرستاري كه دارد دارو ها را مي چيند تعريف كردن.
"تبارك الله احسن الخالقين! چه چشم هاي قشنگي! خدا حفظش كند.  چقدر پسر نازي بود! چقدر با هوش بود! خدا از چشم بد محفوظش كند ان شا الله. چقدر  دوست داشتني و ماخوذ به حيا بود. من برايش دعاي حفاظت از چشم را مي خوانم . دعا را مكتوب مي دهم خدمتتان. خود شما هم عنايت بفرماييد آن را بخوانيد. اثرش بي نظير است. دعاي سختي نيست. سه تا قل اعوذ برب است. اين بچه به خيلي جاها مي رسد. از چشم هايش پيداست. حرف زدنش شبيه بچه هاي معمولي نيست. خيلي با هوش است. خدا حفظش كند.  شك نكنيد كه اگر هر روز برايش دعا نخوانيد چشمش مي زنند بچه به اين شيريني را! حتي فاميل هم ممكن است چشم بزنند. مثلا عمه هايش. امان از چشم بد! امان!"
به محض اين كه دكتر الف كه از در وارد شود منيره پسرك را كاملا از ياد برده  و شيشه آبليمويي را كه در دست گرفته روي ميز مي گذارد و به احترام دكتر از جا بلند مي شود.
" الحمد لله كه به سلامت رسيديد. خدا به بيمار هاي اين بيمارستان رحم مي كند كه شما را براي ما سالم نگه مي دارد. البت كه دعاي اين همه مريض بي اثر نيست. با آن درجه از علمي كه شما داريد و با آن مقدار تجربه كه شما داريد چه كسي جز شما مي تواند اين بيمارستان را اين طور  بدون مشكل اداره كند؟ اين جا همه به حمد الله راضي هستند. مريض ها كه همه عاشق شما هستند. البت كه رضاي خالق هم در پي رضايت مخلوق هست.  من هر شب برايتان ختم انعام مي گيرم كه سالم و سر حال برسيد به اين بيمارستان و  درد ما را درمان كنيد . البت كه دست شما شفاست. چقدر بزرگواريد شما! خوش به حال آقازاده ها كه يك همچين پدري دارند! خوش به حال همسرتان! شما نمونه ايد. اجرتان با سيد الشهدا"
نمي دانم اين جور موقع ها دكتر الف چه حسي دارد و چطور كاسه صبرش لبريز نمي شود. نمي دانم چرا خودم اين قدر بي طاقتم در تحمل منيره. من كه با مريض ها بدون اين كه به خودم فشاري بياورم ميانه ام خوب است و حتي بيش از آن كه بايد همدلي دارم. خيلي هايشان را واقعا از ته دل دوست دارم. نمي فهمم رفتار منيره  مرا به ياد چه چيزي مي اندازد كه اين قدر برايم نفرت انگيز است.
اصلا هول مي شوم وقتي هدف مجيز گويي هايش قرار مي گيرم. نا خوداگاه رفتارم سرد و خصمانه مي شود. اين خلاف رفتار حرفه اي است. مي دانم. همانطور كه گاهي زيادي قاطي شدن و صميميتم با مريض هاي ديگر غير حرفه اي است. شايد بايد يك تجديد نظر كلي در رفتارم با مريض ها داشته باشم. مطمئن نيستم!
تا يادم نرفته اين را هم بگويم كه يكي از تكيه كلام هاي منيره قسم خوردن به همه مقدسات عالم است. گاهي براي چيز هاي پيش و پا افتاده اي مثل رعايت رژيم غذايي اش و يا شدت سردردي كه ديشب داشته چشم هاي ريزش را يك راست مي دوزد به چشم هايت و تكرار مي كند: "به همه مقدسات عالم! به همه مقدسات عالم قسم! " و من به همه مقدسات عالم فكر مي كنم ! همه شان بدون اين كه يكي از آن ها جا بيافتد! چه شود!!
هذيان منيره اين است كه وقتي شب ها مي خوابد يكي از پرستار ها در خواب به او  شوك مي دهد. براي اثبات حرفش هم همان قسم معروفش را مي خورد: به همه مقدسات عالم.
 اگر آنقدر خوش بين بودم كه مي توانستم با محسن نامجو  بخوانم كه " اي كاش/  اي كاش/ اي كاش/ قضاوتي / قضاوتي / قضاوتي / در كار / در كار / در كار / بود" شايد آن وقت حتي براي لحظه اي فكر مي كردم كه منيره راست مي گويد كه در گذشته "زندان بان" بوده است  و كارش اين بوده كه نيمه شب ها به زندانيان شوك بدهد.   


۱ نظر:

ناشناس گفت...

تجربه ي زيادي از حضور در بين بيماران روان پزشكي ندارم، جز دوره اي كه براي واحد هاي آسيب شناسي رواني در دانشگاه، آنجا بوده ام، اما اين هذيان ها و گاهي توهم هاي مبتني بر دين تقريبا رايج ترين محتوايي بود كه در آن بيماران مي ديديم. شخصيت منيره را هم آن قدر ملموس توصيف كرديد كه تمام تصاوير ذهني ام از بيماران در بيمارستان دوباره مرور شد. من هم هيچ وقت حس خوبي از اين محتواها نداشتم، گاهي هم حتي آن اوايل فكر مي كردم، مشكل از دين است كه اين طور مي شود. اما گويا واكنش هاي منفي من از اجبارها و محدوديت ها ي دراز مدتي بود كه در آن جامعه ي ايدئولوژيك اعمال مي شد.