یکشنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۸۹

اين روز ها همه به هم خيانت مي كنند . شما چطور؟!

فقط نويسنده هاي برنده جوايز امسال نيستند كه موضوع داستان هايشان را عشق هاي مثلثي و مربعي انتخاب كرده اند، ملت قهرمان و هميشه در صحنه ايران بد جوري  كمر همت را بسته است كه سالهاي محروميت جنسي اش را جبران كند.
اين روز ها انگار همه يك جور دفتر چه يادداشت گذاشته اند جيب بغلشان  و  در ازاي هر سكس با آدم جديد  در دفتر چه شان يك ضرب در مي زنند . بحث بر سر لذت بردن از زندگي نيست. اين يك جور مسابقه است كه در لايه هاي ناخوداگاه جمعي ما به راه افتاده است. برنده اين مسابقه كسي است كه بتواند همه صفحه هاي دفترش را پر از ضربدر كند.
عشق هاي پاتولوژيك! كار از مثلث و مربع عشقي گذشته است.  حرف از 6 ضلعي و 7 ضلعي است؟ اصلا برو بالاتر!!
تصوير يك : يك دوست قديمي به من تلفن مي زند تا برايم ماجراهاي سفر بيست و چهارساعته اش با پنجاه نفر از پزشكان عمومي را تعريف كند. ار خانم دكتر دندانپزشكي حرف مي زند ، پنجاه ساله و صاحب يك پسر هفده ساله كه از همسرش جدا شده و در اين مهماني بعد از اين كه هوشياري اش را كاملا از دست مي دهد  راه مي افتد از سر اين ميز به آن ميز و به همه مي گفته است: "من پنجاه سال دير فهميدم كه فقط بايد مست كرد. فقط بايد مست كرد"  و تلو تلو مي خورده است و  پسر هاي جوان ها را نصيحت مي كرده است كه اشتباه او را تكرار نكنند و از فرصتشان استفاده كنند و به همه آن ها يادآوري مي كرده است كه مجرد است !
نمي دانم چرا اين جمله در ذهنم حك مي شود. "فقط بايد مست كرد" و اين كه "من پنجاه سال دير فهميدم"  به نظرم خيلي تلخ است! نمي توانم فراموشش كنم.
تصوير دو :  ساناز خوش اندام و جذاب بود و همان ماه هاي اول علوم پايه با سام آشنا شد. عشقشان زبانزد بچه هاي دانشكده بود. بس كه  همه چيزشان به هم مي آمد اين زوج خوشبخت.  انگار كه واقعا براي همديگر خلق شده بودند . دو سالي بود كه با هم براي امتحان رزيدنتي درس مي خواندند . دو سال پيش ساناز قبول شد جراحي و سام از فرصت كشيك هاي پانزده شب در ماه  همسرش استفاده كرد تا با زن ديگري آشنا شود. سال پيش همين موقع ها بود كه ساناز فهميد. هنوز هم وقتي از آن لحظات حرف مي زند چشم هاي درشت عسلي اش خيس مي شود و مي لرزد. گوشي موبايل سام بعد از يك مكالمه كوتاه روشن مانده بود و ساناز به مدت يك ربع  ساعت تمام حرف هاي سام و دخترك را مي شنيده است. به او حق مي دهم بايد لحظات سختي بوده باشد!
اما خيلي زود داستان سر و ته شد. ساناز با يك ارتوپد آشنا شد و بعد از مدت كوتاهي همه دغدغه اش شده بود اين كه چرا همسر اين آقاي دكتر او را استثمار كرده و مرد به اين فهميدگي و با اين روحيه حساس و هنري را درك نمي كند. سام را ديگر فراموش كرده بود و خيانتش را هم. حالا خودش شده بود آدم بده داستان اما اصلا متوجه نبود. من هم جز اين كه حيرت زده به حرف هايش گوش كنم كاري از دستم بر نمي آمد. طفلك ساناز واقعا باور كرده بود كه با عشقش بايد هر طور شده آقاي دكتر ارتوپد بي.ام .و سوار را از چنگال زن بي عاطفه اش نجات دهد و تعجب مي كرد از عكس العمل هاي خشن زن نسبت به خودش با اين همه نيت خير
! ذهن بشر چه قدرتي دارد براي وارونه فهميدن همه چيز!! ساناز دختر خنگي نيست و دقيقا همين است كه به وحشتم مي اندازد . از روزي مي ترسم كه نفهمم در زندگي چه گهي دارم مي خورم !
اما اين پايان ماجرا نيست. ساناز امسال هم زنگ زده بود تا با همان لحني كه از خيانت همسرش حرف مي زد از خيانت آقاي ارتوپد بگويد و از غافلگير كردنش در مطب با يك زن ديگر! اين بار از مريض هايش! ظاهرا خيلي هم غير منتظره نبوده و خود آقاي دكتر قبلا در مورد مولتي مولتي مولتي پارتنر بودنش چيز هايي به ساناز گفته بوده است!
چه دارم كه به ساناز بگويم؟ چه دارم كه به خودم بگويم؟

هیچ نظری موجود نیست: