یکشنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۸۹

عاشقانه هاي يك زن زيباي پاريسي

از سر صبح دارم" آناگاوالدا" مي خوانم. اول رمان اش به اسم" من او را دوست داشتم" را خواندم و بعد بلافاصله مجموعه داستان هاي كوتاهش : " دوست داشتم كسي جايي منتظرم باشد"  و حالا ذهنم پر است از مكالمات عاشقانه ، نگاه هاي دور و دراز  ، رستوران هايي كه در آن نوشيدني هاي درجه يك سرو مي كنند و  نوازش ها يي در سكوت ، زير نور شمع.
نمي دانم اين ايده چه كسي بوده است كه عكس "آنا گاوالدا" را روي جلد چاپ كنند اما به نظرم ديدن عكس اين خانم زيباي فرانسوي به فهم ديدگاه هايش كمك زيادي مي كند. صورت كشيده اش شبيه ژوليوت بينوش است.ساده. زيبا. لاغر. 
هميشه برداشت هاي اوليه ام  خيلي متفاوت است با وقتي كه به دور از هيجان و براي بار دوم كتابي را مي خوانم.  در مورد" آناگاوالدا " چيزي هست كه گمان نمي كنم بعدا نظرم نسبت به آن عوض شود. آن هم اين است كه : آنا از زن بودنش عصباني و دلخور نيست بر عكس همجنسانش در اين گوشه دنيا !
موقع خواندن مدام ذهنم شخصيت هاي آنا گاوالدا را مقايسه مي كرد با "گندم". قهرمان رمان "احتمالا گم شده ام" سارا سالار. شباهت هر دويشان اين است كه زن هاي زيبا و خواستني هستند كه مي توانند پسران آدم را از راه به در ببرند اما تفاوت هايشان دردناك است. چيزي است در مايه هاي جبر جغرافيايي!!
گندم چندان به همسرش وفادار نيست اما هر بار كه به پسركش نگاه مي كند خدا را شكر مي كند كه فرزندش دختر نشد تا تجربه هاي او را تكرار كند.
 در عوض قهرمان آناگاوالدا دو دختر بچه بلوند و ملوسش را موهبتي مي داند كه بعد از مصيبت خيانت همسرش مي تواند دلش را به آنها  خوش كند.
خيلي چيز ها هست كه بخواهم در مورد اين دو تا كتاب بگويم اما حسش نيست. بدبختانه وقتي كه تازه كتاب ها را خوانده بودم و دچار  pressure of thought    دسترسي به شبكه نداشتم . از خواندنشان لذت بردم. واقعا لذت بردم.

هیچ نظری موجود نیست: