چهارشنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۹

انقلب ، ينقلب ، انقلاب

انقلاب رفتن به همين سادگي ها نيست. براي خودش آداب و رسومي دارد شبيه تشريفات و مناسك بيماران وسواس جبري!  كفش پاشنه بلند ممنوع. آرايش زياد ممنوع. كيف دستي ممنوع. كسي را همراه خود بردن ممنوع . قدم هايم را از نزديك ترين فاصله به ويترين ها برمي دارم با يك جور ضرب آهنگ مخصوصي كه مال وقت هايي است كه دارم با خودم حرف مي زنم. دست هايم را در جيب مي كنم و شبيه آدم بي خيالي مي شوم كه در تمام دنيا هيچ كاري ندارد جز ديد زدن كتاب ها ي پشت ويترين. در انقلاب سرت را به هر سمتي كه بچرخاني كتاب مي بيني. حتي روي زمين هم دستفروش ها كتاب پهن كرده اند. هنوز هم همان كتاب هاي كپي شده عهد دقيانوس را به اسم كتاب هاي ممنوعه  به اين و آن غالب مي كنند. تعجب مي كنم از اين كه بساط دستفروشها با گذشت زمان هيچ تغيير خاصي نمي كند. دست كم در اين ده ، دوازده سالي كه من مشتري پر و پاقرص انقلاب بوده ام و با وجود طولاني تر شدن ليست كتاب هاي ممنوعه هيچ تغييري نكرده است.
انتشاراتي هاي محبوب من از بعد از خيابان "دوازده فروردين" شروع مي شوند. راستي دوازده فروردين چه روزي بود؟
بايد با همين ضرب آهنگ قدم بزنم و جلو بروم. اگر تند تر قدم بردارم همه مزه اش مي رود. سراغ يكي دو تا كتاب را از چند كتابفروشي مي گيرم. هيچ كدام ندارند. همه تمام كرده اند. از فروشنده آخر مي پرسم " چيزي به اسم تجديد چاپ به گوشش خورده است؟" مي گويد: " چيزي به اسم اداره ارشاد به گوشم خورده است؟"
جلو تر از انتشارات جيهون و كتابسراي نيك حتما خريد مي كنم. حالا يك پلاستيك كتاب دستم است كه مي توانم شبيه بچه هاي تخس آن را  در هوا تاب بدهم و همزمان با قدم هايم به جلو و عقب ببرم.
پشت شيشه لوازم التحرير فروشي ها مي ايستم و مثل كوزت كه از پشت شيشه عروسكي را با حسرت نگاه مي كرد ، زل مي زنم به سه پايه بوم و جعبه رنگ ها و قلم موهاي نويي كه هنوز موهايشان رنگي نشده است. چقدر هوس انگيز است! باز هم به خودم قول مي دهم كه يك روزي، بالاخره يك روزي، همه زندگي ام را ول مي كنم و مي نشينم يك گوشه دنج و براي دل خودم نقاشي مي كنم .هوس است ديگر چه مي شود كرد؟ تماشاي پوستر ها و تقويم هاي ديواري هم براي خودش عالمي دارد. چقدر تازگي ها پوستر فروغ كم شده است! يك موقعي در هر مغازه دو تا سه تا فروغ فرخ زاد مي ديدي روي ديوار . شاملو هم كه هميشه هست و ...
كتابفروشي ها كه تمام شوند ، معني اش اين است كه بايد از عرض خيابان بگذرم و برسم به پياده روي جلوي دانشگاه. مرده شوي اين حس هاي نوستالژيك را ببرند. همين چند وقت پيش داشتم يك دوستي را نصيحت مي كردم كه از گذشته اش ببرد و بي خيال شود اما بعضي خاطرات آدميزاد ارزش اين را دارند كه فراموششان نكني.
يك رديف از سنگ هاي پياده رو را مي گيرم و  پاي ميله هاي نرده دانشگاه  درست روي همان رديف سنگ ها راه مي روم . آهنگ قدم ها نبايد به هم بخورد. فقط اين طور است كه مي شود فكر كرد. تا برسم به سر در دانشگاه هزار صحنه هست كه جلوي چشم هايم جان مي گيرند و زنده مي شوند. اما سر در دانشگاه چيز ديگري است . همين پارسال بود. آدم باورش نمي شود انگار هزار سال پيش بوده است . سكويي را كه كنار آن روي زمين ولو شده بودم نگاه مي كنم. مانتوي سياه تنم بود اما هيچ دربند اين نبودم كه خاكي مي شوم يا نه. خداي من!
تا اشك هايم سرازير نشده ، زير لب شروع مي كنم چيز هاي بيمعني را تكرار كردن : انقلب، ينقلب ، انقلاب. انقلب، ينقلب ، انقلاب.  آره ! همين است. خودش است. انقلاب.
 فكر مي كنم پياده روي زير پايم در اين پنجاه سال گذشته شاهد چه چيز هايي كه نبوده است. همين سنگ ها. درست همين سنگ ها كه زير پا لگدشان مي كنم. قلب بيمار وطن همين جا مي تپيده است. وسط خيابان در مسير اتوبوس هاي بي. آر. تي هر ده متر يك طاق نصرت بسته اند . تازه يادم مي افتد كه 22 بهمن نزديك است.  با داربست چندين و چند تا اتاقك مانند هم درست كرده اند. از همين ها كه پارسال در آن سانديس مي دادند.
در كنار خيابان بيلبورد هايي نصب كرده اند و روي آن تصاوير شهدا را گذاشته اند. راستي شهيد شدن ديگر چه صيغه اي است؟ يني آدمي كه در راه عقايدش كشته مي شود؟فكر كنم يك جور احترام گذاشتن است به طرف كه مرده. مثلا شهداي جنگ؟ ياد داستان هاي احمد غلامي مي افتم. عراقي ها هم به مرده هايشان مي گفتند شهيد. عراقي ها هم موقع حمله فرياد مي كشيدند الله اكبر. خداي من! دو روز پيش يكي داشت نصيحتم مي كرد و مي گفت تو الان نظرت راجع به اون بچه هاي بيست ساله اي كه جذب مجاهدين شدند و در  عمليات مرصاد عليه ايران جنگيدند چيه؟ اون ها هم به خاطر وطن مي جنگيدند. 
  نكته اش فقط همين است كه تحليل سياسي ات درست باشد يا غلط؟ درست!! غلط!! حالم از اين صفت هاي مطلق و بي معني به هم مي خورد!! يالاه! تصميم بگير. مي خواي در لشگر يزيد بجنگي يا امام حسين؟ مردن به خاطر يك تحليل اشتباه! يك سو تفاهم! مهم است كه در اخبار ساعت 9  تو را در آمار شهيد شدگان بگذارند يا در آمار معدوم شده ها؟
آن جناب مي خواست حاليم كند كه چون خطر "تحليل اشتباه" هست كلا سرت رو بيانداز پايين و آسه برو و آسه بيا تا در گواهي فوتت ننويسند: مرگ بعلت شاخ گربه.
رسيده ام جلوي دانشكده دامپزشكي.ضرباهنگ قدم هايم به هم مي خورد. تاكي كارد مي شوم. تاكي پنه مي شوم. يك پرده اشك جلوي چشم هايم را مي گيرد و همه چيز را تار مي بينم. همه چيز را به جز خون سرخ روي سنگفرش خيابان را . انگار گوسفندي را سر بريده باشند. چقدر خون بود!! چقدر هول و هراس بود كه در هوا موج مي زد . ترس بود كه بر خشم غلبه مي كرد . ترس بود. ترس.
مساله دقيقا همين است.مساله گواهي فوت است. همان چيزي كه رضا براهني در "آواز كشتگان" مي گويد. يكي از شخصيت هاي داستان برايش خيلي مهم است كه در گير و دار سياست جانش را به در ببرد و عمرش را مفت و مجاني هدر ندهد. دست آخر بعد از يك عمر طولاني به يكي از بد خيمي هاي وحشتناك سر و گردن مبتلا مي شود و  ناچار به تجربه شيمي درماني و راديو تراپي و  زجر كش شدن.
اين جنابي كه مي گويد :"آسه برو آسه بيا" انگار فراموش كرده است كه حتي اگر عمر را در راه آنچه فكر مي كني درست است صرف نكني ، نمي تواني آن را ذخيره كني. مرگ هاي طبيعي هم چندان آش دهن سوزي نيستند كه براي رسيدن به آن خفه خون بگيري و يك گوشه بتمرگي منتظر.
انقلب، ينقلب ، انقلاب . انقلب، ينقلب ، انقلاب. خدايا صداي فرياد مرا مي شنوي؟ انقلب، ينقلب ، انقلاب. انقلاب

هیچ نظری موجود نیست: