یکشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۹

نامه سر گشاده اي در باب نوستالژي

اين نامه  براي توست كه هر از چند گاهي ياد و خاطره بستني اكبر مشتي را گرامي مي داري
نوستالژي به نظرم زاييده نارضايتي از شرايط موجود است. وقتي در شرايطي زندگي مي كني كه مطابق ميل و خواست تو نيست دو تا راه حل  ساده پيدا مي كني . اول اين كه پناه ببري به گذشته و گذشته را تقديس كني . راه حل بعدي اين است كه خودت را در اميد به آينده غرق كني .
 شدت و عمق اين حس نوستالژيك هيچ ربطي به" كيفيت"بستني اكبر مشتي ندارد بلكه بيشتر متناسب است با عمق نفرت از شرايط موجود.
حالا چه از ايران رفته باشي و براي خاطراتت در وطن عزاداري كني و يا اين كه  حسرت سالهاي گذشته عمرت  را بخوري. نوستالژي حركتي است در محور زمان يا مكان به "جايي ديگر"  و مهم ترين فاكتور تعيين كننده در آن نارضايتي از شرايط  حال و موجود است
نوستالژي يك جور دفاع بايد باشد . چيزي از جنس مكانيسم هاي دفاعي immature ، مثلا انكار.
اول اجازه مي دهي گرد فراموشي روي خاطراتت بنشيند و بعد كه تصوير گنگ و مبهم شد شروع مي كني به تفسير آن . موضوع  اين است كه اين فراموشي كاملا selective  است و به همين دليل تفسير تو  خطا هاي جهت دار مسخره اي پيدا مي كند كه  نتيجه گيري بر اساس اين تفسير فقط به درد آدم هايي مي خورد كه دوست دارند خودشان را گول بزنند  و يا بگذار اين طور بگويم كه توانايي اين را دارند كه خودشان را گول بزنند.
وقتي يك آدم با هوش غم هاي نوستالژيك پيدا مي كند بايد كمي با شك و ترديد بيشتري قضيه را برانداز كرد. وقتي مي گويي نمي توانم فراموش كنم در واقع معني آن اين نيست كه خاطره X   به قدري ارزشمند است كه رهايي از چنگ آن ممكن نيست . اصلا بحث ارزشمند بودن X  نيست .
نكته در اين جاست كه بخشي از وجود تو علي رغم اراده خودآگاهت چنان به خاطره X   در آويخته  كه تو نمي تواني خودت را آزاد كني. شايد چيزي كه به زندگي ات معنا دهد پيدا نمي كني . شايد مثل من عادت داري هر از چند گاهي از بالا به خودت و زندگي ات نگاه كني و از خودت بپرسي كه چه چيز ارزشمندي در آن پيدا مي شود. شايد  فشار و استرس اين اعتراف كردن آن قدر سنگين است كه ناچار به خودت جواب مي دهي: درست است كه من الان در زندگي ام چيز ارزشمندي ندارم اما يك روزي يا يك جايي خاطراتي دارم كه بسيار بسيار با ارزش است .
مي داني گاهي اين جور اعتراف ها زيادي براي آدم استرس زا است و خلاصه اين كه ..... آدم بايد دست كم بفهمد كه   دقيقا چرا به خاطره بستني اكبر مشتي آويزان شده! اين تنها راه حل است براي اين كه بتواني در مورد گذشته  ات قضاوت كني
يك راه حل ساده تر اين است كه مثل من كلا بي خيال گذشته شوي. نه خاني آمده و نه خاني رفته است!  من خيلي كم از گذشته ام عكسي دارم . كلا هيچي يادم نمي آيد. بيشتر خودم را با حال و آينده درگير مي كنم
كه البته منظورم  در سطح خود آگاهم است  و تا جايي كه قدرت اراده ام قد مي دهد
اميدوار نيستم از اين جزعبلاتي كه برايت سر هم كردم چيز دندانگيري عايدت شود . شرمنده  اما باور كن كلي فسفر سوزاندم و پيراهن پاره كرده ام تا به اين نتايج رسيدم.
هر كجا هستي موفق و پيروز باشي

هیچ نظری موجود نیست: