شنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۹۰

یک روز خوب

یک روز صبح وقتی میل باکس ام را باز کردم دیدم شهر نوش پارسی پور برایم ایمیل زده و نوشته  است "داستان هایت خوب بودند". ایمیلش را که خواندم  نا خوداگاه از روی صندلی پریدم . طوری پریدم  که صندلی افتاد و یک وری شد بعد هم  با عجله دویدم به سمت در اتاق انگار که یک نفر در هال نشسته و من باید سریعا این خبر را به او بدهم .
سرعتم موقع دویدن چنان زیاد بود که  قالیچه از زیر پایم در رفت و  ولو شدم روی سرامیک های اتاق. زانوی چپم درد گرفته بود اما اصلا برایم اهمیت نداشت. اصلا درد را حس نمی کردم. قلبم انگار در شقیقه هایم می زد. نمی توانستم نخندم.  در هال  می دویدم و برای خودم جفتک می انداختم. رو به قاب عکس ها به هوا مشت می زدم و صدا های عجیب و غریب از خودم در می آوردم.
همین که توانستم خودم را یک جا بند کنم زنگ زدم به مهربان همسر . همان طور که نفس نفس می زدم گفتم "شهر نوش پارسی پور را می شناسی ؟" گفت "نه! "
گفتم "ببین هانی یک کسی است در مایه های پروفسور گایم تو ". گفت "خب ...؟"
گفتم "برایم نوشته که داستان هایت خوبند". گفت "واقعا؟..."
یک جوری گفت واقعا؟ " که فهمیدم اصلا قضیه را نگرفته است.
گفتم " این خیلی عالیه! یعنی از کار های من خوشش آمده". گفت "حالا شاید همین طوری گفته که دلت نشکند! "گفتم "این احتمال هم هست ولی شاید هم واقعا خوشش آمده."  مهربان همسر گفت "شاید. "
گفتم "اگر این طوری باشد یعنی ممکن است یک روزی داستان های خیلی خوبی بنویسم. "مهربان همسر گفت  "آره عزیزم احتمالش هست. " پشت تلفن قهقهه زدم و گفتم "مثلا مثل ویرجینیا وولف؟" .  گفت "به شرط این که خودکشی نکنی."
گفتم "قول می دم" . گفتم "اصلا هر چی تو بگی و هر چی تو بخوای. از الان تا آخر عمر"
مهربان همسر گفت "ای کلک! !؟ "
خداحافظی که کردم یادم افتاد  هزار سال پیش وقتی خیلی هیجان زده می شدم یک کار بود که آرومم می کرد. وسط هال ایستادم. پاهایم را جفت کنار هم نگه داشتم و شروع کردم به چرخیدن دور خودم. یک چیزی شبیه ورزش باستانی  یا شاید هم سماع .
وقتی حسابی دور گرفتی باید با دست هات حرکاتی در خلاف جهت چرخش  تنه انجام بدی. هر حرکتی که دوست داری . حرکات افقی  راحت ترند . می تونی چشم هات رو ببندی و فکر کنی با یک همرقص داری می چرخی .
نمی دانم این جور موقع ها و با این مانور عجیب و غریب   چه بلایی سر اندولنف  و پری لنف گوش داخلی می آید  اما یک حس لذت بخشی خاصی است! انگار پشت سر هم دل آدم هری بریزد پایین !
خیلی لذت بخش است  که فکر کنی  یک نفر آدم حسابی به تو گفته است  " کارت  خوب بود."
تا مدت ها بعد به خاطر درد زانوی چپم می لنگیدم و راه می رفتم. اما درد خوبی بود به یادم می آورد که شهر نوش پارسی پور جواب ایمیلم را داده است.
امروز صبح هم می خواستم زنگ بزنم به مهربان همسر و بگویم " هانی! مهدی ربی رو می شناسی؟"


۱ نظر:

الهام گفت...

سلام تداعي جان سر صبحي كلي بلند بلند خنديدم. انگشت هايت روي كيبورد كامپيوتر درد نكند، دلي از عزاي پايان نامه نويسي درآوردم. سرم كه اين روزها به خاطر پايان نامه شلوغ نيست، راستش اما ادايش را در مي آورم تا دلم خوش باشد. زبان اين
وب لاگ ها به قول تو در فضاي ديگري است. بگذار فكر كنم يك لايه مي رود پايين تر (بخوان نزديك تر به زباني كه بي رو در بايستي برهنه است) از آن زبان رسمي تر من و تو. پنجره اي است به دنيا. چرا كه نباشد.
راستي تداعي جان تبريك كه شهرنوش پارسي پور از داستان هايت خوشش آمده.
.راستش من نگاه تو در نوشته هايت را خيلي دوست مي دارم و البته كشف هايت
مدتي است به بهانه اي دارم مجموعه داستان كوتاه هايي را كه به تازگي در ايران منتشر شده اند مي خوانم. بايد بگويم كه هيچ كدام آن چيزي نبودند كه من تصور مي كردم. راستش اعتماد به خود بيش از حد اين نويسنده ها براي نشر داستان هايشان برايم عجيب بود. بنويس تداعي جان من فكر مي كنم تو پتانسيل خيلي خوبي براي وولف شدن داري
"البته به شرط اينكه خودكشي نكني"
:)