شنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۹

سيخ و سنگ و سوزن و باديه مسي


"سبحان"  همسن و سال خودم است . سي و يك ساله. قد متوسطي دارد و اندامي به شدت لاغر و نحيف با موهاي بور قهوه اي  ماشين شده و  پوستي آفتاب سوخته. چشم هايش درشت است و به رنگ پوست بد رنگش! 
حتي بدون اين كه بداني دو سال را در يك كمپ و با بدترين شرايط گذرانده است هم، در نگاه اول، سوتغذيه طولاني مدت و آفتاب سوختگي اش به چشم مي آيد. انگار كه يك عقب افتاده ذهني را همين الان از بهزيستي آورده  و گذاشته اند روبرويت.  اما كافي است مصاحبه شروع شود تا نظرت را عوض شود.
سبحان لفظ قلم حرف مي زند . تعارفات پر طمتراق مي كند. تكيه كلامش "استدعا مي كنم" است. كاملا منطقي  به سوالات جواب مي دهد. اما تا بخواهي از دست خانواده اش عصباني شوي كه چرا يك چنين جوان نازنيني را در كمپ زنداني كرده اند، كارهاي عجيب و غريبش شروع مي شود.
دكتر الف از اين جوان رعنا كه جواب همه سوال ها را كاملا منطقي و محترمانه مي دهد ،مي پرسد: " آخرين باري كه مواد مصرف كرده اي كي بوده است؟"
سبحان صادقانه جواب مي دهد: "امروز صبح"
توجه همه آدم هايي كه در اتاق ويزيت هستند جلب مي شود. دكتر مجددا مي پرسد:" امروز صبح؟" سبحان با لبخندي حاكي از احترام و تواضع تاييد مي كند.
دكتر مي پرسد : "در بيمارستان؟" و نگاه سرزنش آميزي مي اندازد به پرستارها. سبحان با ادب و متانت اغراق شده اي مجدد جواب مثبت مي دهد.
دكتر مي پرسد: "چي بود؟"
سبحان معصومانه جواب مي دهد: "مواد لبني" و توضيح مي دهد كه روزي سه نوبت از اين "مواد" استفاده مي كند.
سكوت در اتاق ويزيت برقرار مي شود. آيا آگاهانه مسخره بازي در مي آورد و  همه ما را دست انداخته است؟ چه توجيه ديگري مي شود داشت؟  سبحان از جا بلند مي شود و با اداي كامل احترام شكلاتي از جيبش در مي آورد و تعارف مي كند به آقاي دكتر كه دستش را دراز كرده به سمت فنجان چايي اش.
مصاحبه كه تمام مي شود قبل از رفتن شكلات كاكائويي ديگري از جيبش در مي آورد و به من و يكي از پرستار ها  تعارف مي كند. وسط آن همه تعارف تكه پاره كردن ها و استدعا، استدعا كردن هايش جمله ديگري مي گويد كه باز هم حيرت انگيز است. مي گويد: " دعا كنيد ما هم به اين چيز قهوه اي برسيم" با چشم و ابرو اشاره مي كند به كاكائوي قهوه اي رنگ شكلاتي كه در دست دارد اما چه كسي است كه نداند منظورش رنگ قهوه اي ترياك است؟
سرم كه خلوت مي شود سري به اتاق سبحان مي زنم. از جا بلند مي شود و باز دوباره شروع مي كند به تكه پاره كردن تعارفاتي كه هيچ سنخيتي با وضعيتش ندارد. فكر مي كنم تنها راهي كه بتوانم به او نزديك شوم صحبت كردن راجع به موضوعات مورد علاقه اش است.از برادرش شنيده بودم كه همه چيز مصرف مي كرده است. با شيشه شروع مي كنم .باز خودش را به كوچه علي چپ مي زند و وانمود مي كند كه منظورم از شيشه را نمي فهمد.در برابر سكوت من، به شيشه پنجره اشاره مي كند و مي پرسد منظور همين است ديگر؟
مستقيما از او مي پرسم چرا وانمود مي كند كه متوجه منظورم نشده است. با همان زبان پر تكلف از حضور انور و شريفم عذر خواهي مي كند و شروع مي كند به توضيح دادن.
مثلا قرار است در مورد روش هاي مصرف انواع مختلف مواد توضيح بدهد. من فقط دنبال اين هستم كه بفهمم تفكرش پاتولوژيك هست يا نه.
همه چيز را با آب و تاب و جزئيات كامل تعريف مي كند. حتي شگرد هاي خاص خودش را در مصرف شيشه با قليان هم برايم توضيح مي دهد. وقتي در مورد زغال گل انداخته حرف مي زند حس مي كنم در چشم هاي بي حالتش برق خوشبختي را مي بينم.
اما ناگهان وسط حرف هايش سكوت مي كند. نگاه مشكوكي مي اندازد و مي پرسد: "فرموديد اين عرايض بنده رو براي چي مي خواين؟" نمي توانم قانعش كنم كه ادامه بدهد . دو مرتبه زده است به فاز تعارفات مخصوص خودش. وقتي درباره  كراك از او سوال مي كنم قران جيبي پاره پاره اي را از جيب بغل لباسش در مي آورد و  چيزي نشانم مي دهد كه عجيب است. در لابلاي كلمات و جملات قران واژه هايي را پيدا كرده كه به قول خودش علامت مهمي است. مثلا كلمه" آيس" يا كلمه "شري" را كه مي گويد اسم ديگر كراك است. استدلال مي كند كه خدا خودش اين كاره است و مصرف مواد با بنده مومن خدا بودن هيچ تناقضي ندارد. برايم تعريف مي كند كه حتي در كمپ هم به مواد دسترسي داشته است.
 دست آخر بعنوان حسن ختام اين شعر را برايم مي خواند:
 سيخ و سنگ و سوزن و باديه مسي   /   شرط انصاف نباشد كه تو امروز نكشي

هیچ نظری موجود نیست: