جمعه، دی ۱۷، ۱۳۸۹

در جستجوي آرامش از دست رفته

صبح  و قبل از ويزيت دكتر الف در راهرو بخش قدم مي زنم و به تك تك اتاق ها سر مي زنم.  ويلهلم مجددا به فاز افسردگي اش برگشته است . روي تختش نشسته و چنان قوز كرده كه شيشه عينكش  نزديك است بخورد به زانو هايش. چشم هاي آبي جذابش انگار زير بار فشار افكار منفي رنگ باخته است. مي نشينم كنارش و از كتابي كه خوانده است با هم حرف مي زنيم. مثل هميشه دايره وسيع اطلاعاتش حيرت زده ام مي كند.مي گويد كه دنبال يك نقطه روشن مي گردد. فقط يك نقطه هم اگر باشد كافي است. چنان تلخ حرف مي زند كه خلقش مرا هم درگير مي كند.تا اشك هايم سرازير نشده  از اتاقش بيرون مي زنم .
سرك مي كشم به اتاق "ابله ترين مرد روي زمين" . نشسته است و با پشتكار زبان انگليسي مي خواند. تشويقش مي كنم كه كار جديد و مفيدي  را به جز نجات بشريت، شروع كرده است.
 اصطلاحي كه براي توهم هاي شنوايي اش به كار مي برد"سفارشات" است. از او مي پرسم: " ديشب سفارشي به تو نشد؟" همان طور كه بعلت دوز بالاي داروها تمام تنش مي لرزد ، با همان لبخند متشنج هميشگي برايم توضيح مي دهد كه سفارشات در  مورد "لزوم ارتباطات بين المللي" بوده است. مي گويد: " گفتن كه ديگه كم كم بايد آماده بشي براي حضور در مجامع و عرصه هاي جهاني. سفارش شده كه زبانم رو تقويت كنم براي همين هم از ديروز شروع كرده ام به خواندن اين كتاب ها"  چشم هايم را مي بندم و در جواب تعارف هايش سرم را تند تند تكان مي دهم و  قبل از اين كه بالا بياورم از اتاق بيرون مي زنم.
داخل راهرو "روبرت" منتظرم است تا با لهجه دلنشين ارمني اش برايم " به طور خلاصه" بگويد كه  تصميم گرفته است مرخص دائم شود. روز هاي اولي را به خاطر مي آورم كه بستري شده بود و اصرار هاي بي پايانش براي پانسيون شدن و زندگي در بيمارستان، گاهي به ستوهم مي آورد. من اولين بار است كه اين سير تكاملي را مي بينم اما دكتر الف از همان روز اول گفته بود كه روبرت هميشه به قصد بستري مادام العمر مي آيد و بعداز يك هفته هوس مرخصي موقت مي كند و دو هفته بعد مي خواهد مرخص دائم شود. هر بار هم با همه پرسنل و بخش براي هميشه خداحافظي مي كند اما هميشه هاي روبرت عمري كمتراز يك سال دارند و به زودي خسته از شرايط دشوار زندگي در بيرون برمي گردد و به دكتر التماس مي كند كه او را براي هميشه در بيمارستان بپذيرد.
هميشه، هميشه، هميشه
هرگز، هرگز، هرگز

قبل از اين كه دچار حمله حاد سايكوز شوم، از بخش مردان بيروم مي زنم .
سراغ ساده ترين و قديمي ترين و به زعم من زيباترين مريض بخش زنان مي روم. "ونوس" لاغر است و استخواني و  قد بلند. موهاي پرپشت جوگندمي دارد كه بي اختيار آدم را به هوس مي اندازد كه انگشت هايش را ببرد لابلاي موهايش و سرش را نوازش كند. ونوس شست ساله ما قرار بوده زن خيلي خوشبختي باشد . كوچكترين فرزند خانواده متمولي است كه اسم هر دو دخترشان را لابد با هزار اميد و آرزو، از بين اسامي اله هاي يوناني انتخاب كرده اند اما بدبختانه ونوس در ده سالگي و سوار بر دوچرخه، در خيابان پهلوي با يك ماشين باري تصادفي مي كند و دچار ضربه به سر مي شود .  بعد از آن تبديل مي شود به يك عقب مانده ذهني با مشكل آتاكسيا يا عدم تعادل. ونوس از همان سالهاي نوجواني تا به حال مهمان آسايشگاه بوده است.
تازه كه به بيمارستان آمده بودم، به مطلب جالبي در مورد او برخوردم. ونوس خيلي از سوالات ساده را ممكن است درك نكند و پاسخ ندهد اما  سوالي هست كه نه او از جواب دادن به آن خسته مي شود و نه من از شنيدن جوابش.
مي پرسم : "ونوس معني اسمت چيه؟" . سرش را بالا مي گيرد و مي گويد : " اسم يك خداي يوناني است" . همين الان كه دارم اين اراجيف را تايپ مي كنم  صورت استخواني و كشيده اش جلوي چشمهايم ظاهر مي شود . راست در چشم هايم نگاه مي كند و با حركات صورت اغراق شده و با همان دهان بي دندانش مي گويد :" اسم يك خداي يوناني است"  تا مدت هاي مديدي اين روش سلام و احوالپرسي روزانه ما بود.
به مرور اما وقتي از قد و قامت يك تازه وارد خارج شدم به خودم اجازه دادم تا با ونوس بيشتر گرم بگيرم.تازگي ها  بعد از اين سوال ازلي و  آن جواب ابدي، از ونوس مي پرسم : "ونوس مي تونم لپت رو بكشم؟" و او همزمان كه  مي گويد آره چنان تكان زيبايي به سرش مي دهد كه دلم را مي برد. گونه استخواني صورت بي دندانش را لاي انگشت شست و اشاره مي گيرم و مي كشم. نه ان قدر كه دردش بيايد. پوستش نرم و لطيف است. زير انگشتانم  انگار قوام هيچ عضله اي حس نمي شود . درم است و مخاط بوكال.
با آن حال خراب از بخش مردان بيرون زده بودم تا بيايم و  سراغ دلبركم با آن اسم زيباي يوناني اش. اما ونوس هم سر حال نبود. شايد به خاطر اين بود كه سوال دلخواهش را نپرسيده بودم تا معني اسمش را بگويد و سليقه بي نظير مادرش را در نامگذاري  به رخم بكشد. شايد هم پري سر به سرش گذاشته بود و يا باز رفته بود كه قند اضافه بگيرد و به او نداده بودند . يا بنا بر يك عادت قديمي برگ هاي گلهاي باغچه را كنده بود و كسي او را دعوا كرده بود. نمي دانم علت آن چه بود ولي وقتي پرسيدم" ونوس مي تونم لپت رو بكشم؟"، مكثي كرد و خيلي قاطع  گفت :"نه!"
ماتم برد. هنگ كردم. درنگي و ...  نگاهي و ... دل بيچاره ام را برداشتم و از مهلكه گريختم.
در راهرو يي كه بخش زنان را به مردان وصل مي كند  اما همان نقطه اي كه ويلهلم حرفش را مي زد منتظرم بود. چشمم افتاد به شهين دخت كه مثل هميشه روي تختش نشسته و پا هاي ادماتويش را آويزان كرده بود . از پشت پنجره اتاقش برايم دست تكان داد. بي معطلي در اتاقش را باز كردم و لحظه اي بعد كنارش روي تخت نشسته بودم تا شعرش را برايم بخواند.
به زهدان زمين چسبيده
جنين گشتم
طفل شير خوار ( گشتم)
و به مقصود رسيدم
حباب گشتم
به صخره ها گلاويز شدم
خرچنگ ها ديدم
نهراسيدم
گرد راه شدم
همسفر با باد شدم
روي گل ها نشستم
با شبنم آميختم
روح عناصر را يافتم
چنان با طبيعت جفت شدم
كه گويي لحظه اي شدم
لحظه ها را دراز كردم
شعر را بدون هيچ دخل و تصرفي از زبان شهين دخت مي نويسم. قبلا هم برايم اين شعر را كه از معدود يادگار هاي دوران سلامتش است،برايم خوانده بود. همان موقع اين توضيح را هم داده بود كه خودش در آن سالها انتشاراتي راه انداخته و  ناشر كتاب شعرش خود او بوده است.
ميگويم :"شهين دلم آرامش مي خواهد. دلم يك اتاق مي خواهد مثل اتاق تو و يك زندگي مثل همين زندگي كه تو داري."

هیچ نظری موجود نیست: