دوشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۹

چيزي به اسم flight of ideas

خانم دكتر فوق تخصص نشسته روبرويم و مي خواهد  يك هيستوري ساده از بستري هاي قبلي اش در بيمارستانهاي روان پزشكي بدهد.
صورتش بر افروخته است. پلك هايش را با مژه هاي ريمل كشيده  تند تند به هم مي زند و پشت سر هم و از روي ناچاري لبخند مي زند تا به همه بفهماند كه دارد تمام تلاشش را براي همكاري مي كند اما دست خودش نيست flight of ideas   بد جوري امانش را بريده است. هر كلمه جديدي مسير فكرش را منحرف مي كند.
اولين بستري بعد از زايمان پسركش بوده است . پسرك الان كجاست؟ پسرك كه دنيا آمده بود low birth weight    بود و چقدر همه نگرانش بودند و او آن موقع در كدام بيمارستان رزيدنت بوده است؟ در آن بيمارستان همه او را مي شناسند. در چه بيمارستان هايي همه او را مي شناسند؟ او با همه مهربان است. مريض ها دوستش دارند و حتي منشي مطبش عاشق اوست . منشي مطب كه هنوز حقوق اين ماه را نگرفته و بايد از بانك پول بردارد و به حسابش بريزد. بانك در محدوده طرح ترافيك است و نزديك خانه عمه جان و عمه تنهاست . عمه پير است و چه خوب مي شد اگر  كسي به او سر مي زد . قبل از همه اين ها بايد راجع به دختر عمه توضيح داد كه آمستردام است و آمستردام هوا سرد است و  علت اصلي گرم شدن كره زمين است كه .... حرفش را قطع مي كنم و خواهش مي كنم راجع تاريخ اولين بستري شدنش توضيح بدهد.
دست هايش را با آن بازو هاي تپل و سفيد رو برويم مي گيرد و  سرش را همراه با دست ها تكان تكان مي دهد . بعد از من يك ورق كاغذ و قلم مي خواهد تا با ياداشت برداشتن تمركزش را حفظ كند و به خودش اجازه ندهد كه اين طور از اين شاخه به آن شاخه بپرد.
كاغذ را  جلوي خودش روي ميز مي گذارد و با نگاهي مصمم به من مي گويد حالا سوال را مجدد بپرس. مي گويم : تاريخ اولين بستريتان را مي خواستم. سرخ مي شود و عذر خواهي مي كند كه فراموش كرده است .
بله اولين بار كه بستري شد در بيمارستان روزبه بوده است . همان بيمارستاني كه در كارگر جنوبي است و جاي خيلي معتبري است . خانم دكتر خودش خواسته كه روزبه برود چون تمام اساتيد آنجا را مي شناسد. حتي پايان نامه پزشكي عمومي اش را هم همان جا برداشته است. اسم استاد راهنمايش را مي گويد و بعد شروع مي كند راجع به خصوصيات شخصيت استاد توضيح دادن. حرفش را باز قطع مي كنم و از او مي خواهم كه سعي كند به ياد بياورد حدودا چند سال پيش بوده است.
زير لب تكرار مي كند "چند سال پيش ..." و ناگهان به ياد مي آورد كه پسركش  شش سالش تمام شده و نوبت زدن واكسن هاي سه گانه اش است . چشم هايش پر مي شود از اشك و باز بي قرار مي شود.
دستمال كاغذي برايش مي آورم و در مورد پسركش با او همدردي مي كنم و بعد مجددا سوالم را تكرار مي كنم : "چند بار  تا حالا در بيمارستان هاي روانپزشكي بستري بوده ايد؟ "
با چشم هاي خيسش نگاهم مي كند و وقتي شروع مي كند از خاطراتش تعريف كردن در بخش روان. از اين كه چه اكسترن و اينترن پر كاري بوده است و اين كه هميشه از بخش روان و بيمار هاي روان مي ترسيده است .
باز هم ناچارم صحبتش را قطع كنم و سوالم را ياداوري كنم. هول مي شود. لب بر مي چيند و اشك هايش دو مرتبه سرازير مي شود.و ناگهان سرش را بالا مي گيرد . با چشم هاي سرخ و مژه هاي به هم چسبيده زل مي زند راست ميان چشم هايم و التماس مي كند كه او را manage كنم و اجازه ندهم از خط خارج شود. چه كار غير ممكني!
دكتر الف وارد بخش مي شود  و وقت مصاحبه من تمام مي شود اما هنوز از سابقه روانپزشكي خانم دكتر چيزي نفهميده ام! فقط مي دانم كه از مدت ها پيش تحت درمان با دپاكين بوده است. چه مدتي؟ خدا مي داند!
حالا نوبت دكتر الف است كه در ميان پرش هاي فكري خانم دكتر غرق شود. خانم دكتر  روي كاغذي كه در دست دارد چارت يك شرح حال كامل را مي كشد و بعد از بالا شروع مي كند به پر كردن . اول شكايت اصلي.سرش را بالا مي آورد و با شگفتي مي گويد : " اما من كه شكايتي ندارم. اصلا من خودم به اين جا آمده ام" و بعد شروع مي كند در مورد شكايتي كه از شوهرش كرده است توضيح مي دهد و بعد راجع به آقاي قاضي و اوضاع دادگستري و شوهر خاله اش كه وكيل سرشناسي است و ....

۱ نظر:

ماه بلند من گفت...

سلام. همان طور كه حدس زديد من دستيار روانپزشكي هستم. با وبلاگ شما توسط پستي كه دكتر جلالي در فيس بوك گذاشته بود آشنا شدم و تا حد امكان مطالبش را مطالعه مي كنم و برايم جالب است.خوشحال مي شوم اگر بيشتر بتوانم از شما بياموزم. با آرزوي موفقيت شما