سه‌شنبه، تیر ۲۱، ۱۳۹۰

در باب خورشت قورمه سبزی!

بدترین چیز زندگی کردن در یک غار این است که شب و روزت را گم کنی. این دقیقا همان بلایی است که از آن می ترسیدم و حالا به سرم آمده است.
کولر را می گذارم روی آخرین درجه  و  لحاف دونفره زمستانی را دور خودم می پیچم و می خوابم. می خوابم. می خوابم . آنقدر که وقتی بیدار می شوم زمان را گم کرده ام. می بینم که ساعت 3 است اما نمی فهمم کدام 3  . بعد از ظهر است یا نیمه شب. الان باید دوباره بگیرم بخوابم یا این که بروم تلفن را چک کنم ببینم مادرکم چند بار پیغام گذاشته که کجایی و چه می کنی.
مهربان همسر که می رفت می دانستم این بار می خواهم بروم داخل غار و با خودم خلوت کنم اما فکر می کردم آن قدر تجربه پیدا کرده ام که دیگر داخل این لابیرنت های مسخره تکراری اش گیر نکنم.
داخل غار رفتن آداب و رسومی دارد . روز های اولش هم بسیار بسیار لذت بخش است. فقط باید مراقب چند چیز کوچک باشی که یکی اش همین گم نکردن زمان است.
این اصطلاح زندگی کردم در یک غار را از نیچه یاد گرفته ام که زرتشت کتابش هر کجا کم می آورد اورا می فرستاد داخل غار.
صرف نظر از اسمش بقیه آداب و رسومش را خودم کشف کرده ام.
 زندگی در یک غار به این صورت است که باید ارتباطت را با همه موجودات زنده قطع کنی. برای این کار کافی نیست که خودت با کسی تماس نگیری. باید از قبل فکر کنی چه کسانی ممکن است در این مدت بخواهند با تو تماس بگیرند و بعد با یکی دو تا دروغ  ساده و بی ضرر آنها را منصرف کنی.
 موبایل را که همان اول کار باید خاموش کنی و پرت کنی جایی چنان دور که خودت هم آن را پیدا نکنی. تلفن  هم که زنگ می خورد نباید به آن جواب بدهی. خودش می رود روی پیغام گیر و طرف اگر کار مهمی داشته باشد خلاصه حرف هایش را آن جا می زند. وقتی کسی زنگ می زند نباید در را باز کنی . اگر خیلی کنجکاو شدی از پشت چشمی نگاهی می اندازی ببینی کیست. بهانه ها همیشه بسیارند. رفته بودم خرید . داشتم دوش می گرفتم.  رفته بودم موشک هوا کنم دستم بند بود!!!

مهمترین نکته در غار این است که باید تنها باشی اما این فقط منحصر نمی شود به آدم هایی که با چشم دیده می شوند. قضیه یک کم پیچیده است ولی بحث توهم و این حرف ها نیست.
چه فرقی می کند کتاب یک نفر را بخوانی یا به خانه ات راهش بدهی و بنشینی با او گپی بزنی. پس خواندن کتاب ممنوع است. خصوصا اگر یک کتاب جدید باشد که دیگر واویلا ست. انگار که یک آدم غریبه را به خانه ات دعوت کنی.
اما قضیه فقط به ممنوع بودن کتاب و مجله و اینتر نت ختم نمی شود . مساله تاریخ هم هست. چیزی که همیشه از قلم می افتد!!
 بوی خورشت سبزی به دماغم می رسد این تصویر در ذهنم جان می گیرد.
یک خانه قاجاری. با اندرونی و بیرونی و پنج دری و امارت کلاه فرنگی.
 زنی با چادر و روبنده !! پای اجاق ایستاده و با ترس و لرز دارد خورشت قورمه سبزی را که برای آقا پخته می چشد.
 سوال مهم و اساسی این است که آیا خورشت جا افتاده است یا نه؟  جا افتادن خورشت یعنی چه ؟ یعنی این که دقیقا به همان طعم و بویی که مورد تایید گذشتگان است رسیده یا نه؟ اصلا چه کسی گفته این زن باید یک مشت سبزی را با گوشت و لوبیا این قدر بپزد تا همه خاصیت شان را از دست بدهند. چرا داخل این معجون نمی شود سیب زمینی انداخت و لی می شود لیموی عمانی انداخت؟ این باید و نباید های مسخره را چه کسی علم کرده است؟ گذشتگان غلط می کنند که بخواهند برای ذائقه من تصمیم بگیرند.
گذشتگان موجودات زیاده خواهی هستند. قضیه تعیین یک مزه بعنوان معیار نیست . مساله این است که گذشتگان آن زنک را با آن چادر و رو بنده اش در یک اندرونی پیچ در پیچ زندانی می کنند تا دم به دقیقه خورشتش را بچشد ببیند جا افتاده یا نه . آن هم در زمانی که همه دنیا دارند با سرعت سرسام آوری پیشرفت می کنند.
گذشتگان با فرو کردن چیز هایی در ذهن آیندگان سهم شان را از زمان و زندگی آنها طلب می کنند.
برای زندگی کردن در یک غار باید بتوانی تا جایی که می شود از زیر بار باید ها و نباید ها و سلیقه ای که برایت ساخته اند شانه خالی کنی.
اصلا کدام نابغه ای کشف کرده که باید غذا ها را باید این طور با هم مخلو ط کرد و این قدر پخت و ....مرده شوی!
در غار آدمیزاد هر وقت گرسنه اش شد شال و کلاه می کند و در یخچال به شکار می رود. هر چیزی دستش آمد . هر طور که خواست می لمباند. بدون هیچ تشریفات مسخره ای.
در غار می توانی برهنه بگردی یا لباس های مهربان همسر را تنت کنی یا هر چیز دیگری که عشقت کشید. مو هایت را می توانی شانه نزنی. ابرو هایت را بگذاری مدل عمو جغد شاخدار شوند.
می توانی به جای لم دادن روی کاناپه بروی داخل کمد رخت خواب ها روی بالش ها  بنشینی و فکر کنی.
فکر کنی به هر چیزی که دلت می خواهد.
و یا اصلا فکر نکنی .  در این زمینه و در هر زمینه دیگری آزادی .
تا چند روز می توانی از این آزادی  و رهایی از همه قید و بند ها لذت ببری.این زمان طلایی غار است . تاریخش که سر برسد  بیهودگی و پوچی مثل یک جور قارچ در همه دقیقه های آزادی ات  ریشه می کند و حوصله ات سر می رود و دلت دگر می شود.  
داریوش آشوری می نویسد :
....اما سر انجام زرتشت دل اش دگر گشت و بامدادی با سپیده دم برخاست.

هیچ نظری موجود نیست: