پنجشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۹۰

بعثه الاسلامیه

مهربان همسر راست  می گفت که هر شنبه شب آن جا خیلی شلوغ می شود.  میدان شهرداری "تریست" را می گویم . میدان که می گویم  منظورم محوطه وسیعی است دقیقا جلوی ساختمان شهرداری.
خود همین ساختمان شهرداری هم برای خودش  یک شاهکار معماری بود. دم ورودی ساختمان کنار پنجره های متعددش و روی سقف بلند آن تا جایی که می شد مجسمه کار کرده بودند. مجسمه هایی که در شب زیر نور پردازی حساب شده ساختمان دو چندان زیبا به نظر می رسیدند.
دور تا دور میدان هم رستوران هایی بود که میز و صندلی هایشان را بیرون چیده بودند  و پر از مشتری. آخر هفته ها گروه های موسیقی جوان و نه چندان مشهور می آمدند و در میدان برنامه اجرا می کردند.
میدان جای سوزن انداختن نبود. زوج های پیر و جوان  پیرمرد و پیرزن دختر و پسر  و حتی بچه های کوچک روی دوش پدر هایشان و یا کنار آنها ایستاده بودند و با صدای بلند و کر کننده موزیک می رقصیدند.
یک کنسرت مجانی . یک شادی جمعی و بدون مقدمه و مناسبتی.
آن طرف میدان یک خیابان بود  و آن طرف تر دریا  و  ساحل که  پر بود از نیمکت هایی که مردم روی آن نشسته بودند و آبجو می نوشیدند. عده ای هم  سگ شان را برای گردش آورده بودند و در ساحل قدم می زدند.
من اما دست مهربان همسر را گرفتم و کشیدم  به سمت اسکله دنج و خلوتی که  چند روز پیش این طرف ها پیدا کرده بودم.  یک اسکله سیمانی که حدود پانصد متری  در دریا پیش می رفت.
نشستیم روی آخرین نیمکت اسکله. نزدیک ترین جا به دریا. قایق ها و کشتی های تفریحی در دور دست ها حرکت می کردند و  از آن فاصله فقط چراغ های روشنشان دیده می شد.
صدای موزیک و  فریاد های شاد مردم از دور با صدای موج هایی که خود را بر ساحل سیمانی می کوبیدند در هم می شد و معجون مست کننده ای از آرامش و امنیت می ساخت که آدم تا مغز استخوان حسش می کرد.
نشستیم روی نزدیک ترین نیمکت به دریا. سه نفر بودیم. من و مهربان همسر و دوست مهربان همسر. ساندویچ هایی را که در خانه درست کرده بودم بیرون آوردم.  کمی آن طرف تر از ما دختر و پسر نوجوانی درست لبه اسکله نشسته بودند و  پا هایشان را آویزان کرده بودند. سیزده یا چهارده ساله. من فقط صورت دختر را می دیدم با موهای لخت و بور که خم شده بود روی پسرک و می بوسیدش.
مهربان همسر وسط مباحثاتش آرام دستم را گرفت و فشرد و به فارسی گفت : این طوری نگاهشان نکن.
یک تکه ساندویچ گرفت طرفم  تا مشغول شوم و شیطنت نکنم.
یاد  کتاب "آشنایی" افتادم . م فرزانه هم وقتی برای اولین بار به فرانسه رفته بود و  موقع رد شدن از مقابل باغ لوکزامبورگ خانم فرانسوی همراهش از او خواسته بود به زوج هایی که مشغول بوسیدن همدیگر هستند خیره نگاه نکند و بعد هم اضافه کرده بود "شماها به این جور آزادی ها عادت ندارید!".
می خواستم به مهربان همسر بگویم که خودم می دانم این کار بی ادبی است اما آخر آنجا زیادی تاریک بود  کسی متوجه نمی شد. زاویه دید دوستش هم طوری نبود که بتواند مسیر دید مرا دنبال کند. از این حرف ها گذشته آن صحنه زیبا بود. خیلی زیبا بود. نمی شد خیره نگاهش نکرد. پشت سرشان  سیاهی دریا بود که نور روی آن بازی می کرد و هر دویشان به قدری معصوم به نظر می رسیدند که آدم فکر می کرد به تابلوی نقاشی چیزی دارد نگاه می کند.
پیرزنی با مو های یکدست سفید   همراه سگ بزرگش  از جلویمان گذشت. پیرزن آرام آرام و زیر لب آواز می خواند و سگش هم هر از چند گاهی با پارس کردن به او جواب می داد.
دوست مهربان همسر بلند شد که برود نوشیدنی چیزی بخرد. دلم نمی خواست از آنجا برویم . دلم می خواست تا ابد میان آن مردم  که شادی برایشان این قدر در دسترس بود می ماندیم .
 دلم می خواست از دوست مهربان همسر بپرسم مردم آنها چطور به این آرامش و آزادی رسیده اند؟ چه هزینه ای داده اند؟ چند سال طول کشید ؟
چند تا شاعرشان پای چوبه دار رفته است؟ چند بار انقلاب کرده اند؟ در انقلاب هایشان مردم پا برهنه دنبال روشن فکر هایشان راه افتادند یا بر عکس ؟ کدام ؟ چقدر برای این که در این هوای پاک امنیت و آرامش را نفس بکشند شهید داده اند؟  در مدرسه هایشان مگر چه چیزی به بچه هایشان یاد می دهند که این قدر همه با وسواس قوانین را رعایت می کنند؟
اصلا مگر چند تا چاه نفت اضافه بر ما دارند که در این جا کودکانی پیدا نمی شوند که با لباس ژنده بخواهند به آدم به زور آدامس و  چسب زخم  بفروشند و با چشم های گود رفته و التماس هایشان  روح آدمیزاد را از شدت احساس گناه  و بدبختی بیاندازند به حال نزع ؟
چند تا شاهکار ادبی در تاریخشان دارند؟  چند تا نویسنده قدر قدرت داشته اند   که به این مردم یاد داده اند به عشق دو نو جوان سیزده ساله احترام بگذارند و مزاحم شان نشوند؟
به مهربان همسر می گویم بیا برویم از پشت  دست های این دو تا نو جوان لاغر و معصوم را بگیریم و با خشماگین ترین صدایی که به عمرشان شنیده اند با نفرت تمام از آنها بپرسیم که چه نسبتی با هم دارند؟
مهربان همسر ساندویچش را گاز می زند و می خندد. می گویم حد اقل بیا برویم این خانم جوانی را که روی نیمکت دراز کشیده یا یک تاپ و شلوارک کوتاه  امر به معروف و نهی از منکر کنیم. او باید بداند که مردانی که از اینجا رد می شوند  هر لحظه ممکن است اختیار از دست بدهند و  به او حمله کنند. راستی چرا کسی به او حمله نمی کند؟ مزاحمش هم نمی شوند؟حتی متلک هم بارش نمی کنند؟  این جا دیگر چه جور جایی است !!
باز می خندد. می گویم این وظیفه ماست چرا توجه نمی کنی؟ ما باید مردم این جا را هر طور شده از این همه گمراهی و ظلالت نجات دهیم وگرنه در قیامت از ما سوال و جواب می کنند و با سیخ داغ  و گرز آهنین حسابمان را می رسند .
 اصلا در تمام این شهر یک صندوق صدقه پیدا نمی شود. پس مردم این جا چطور هفتاد و دو بلا را از خودشان دور کنند؟
مهربان همسر به حرف های بسیار بسیار جدی من هیچ اهمیتی نمی دهد. مجبورم تنبیه اش کنم. می نشینم روی پاهایش . ساندویچش را از دستش می گیرم و می گذارم کنار.
می بوسمش. می بوسمش و نمی دانم چرا دلم می خواهد گریه کنم.

۳ نظر:

amir jalali گفت...

سلام
سپاسگزارم مدام بنده را شرمسار محبت خود می فرمایید. کاش نشانی خود را تغییر می دادید به سرویس دهنده ای که فیلتر نباشد یا لاقل در سرویس دهنده دیگری هم نوشته هاتون رو می گذاشتید. و یک اعتراف وسواسگونه در پی کشف هویت شما هستم. مدام البته به دیوار می خورم!

خلاء گفت...

داغ دل هر روزه است اينها كه نوشتي تداعي جان. ياد كسي مي افتم كه مي گفت، اگر اسلام در اينجا(او منظورش استراليا بود)ظهور مي كرد، معلوم نبود بهشت را چطور مي خواست توصيف كند؟ بهشت اش كه چيزي مي شد مثل همين جا.
البته من الان دارم نقل قول مي كنم و به نقل قول هاي من چندان اعتباري نيست چون با تخيل خودم هم مي پيوندد. تو خودت حديث مفصل اش را بگير. اما منظور اصلي ام همان بود كه او مركز حرفش مي خواست بگويد. اسلام در "فرهنگ عرب" و در "كوير" چه مي توانست باشد جز اين كه هست. بگذريم، دارم فقط حرف مي زنم. اما دل و جان كلامت را هميشه دوست دارم تداعي جان.

کتایون گفت...

بسیار خوب می نویسی.