دوشنبه، تیر ۲۷، ۱۳۹۰

پس این گریه برای چیست؟

از دیشب که از فرودگاه برگشته ام راه به راه از خودم می پرسم  "هیچ معلوم هست تو چه مرگت شده است؟" و جوابی ندارم که بدهم.
به خودم می گویم نکند پی ام اسی ؟
نه! نیستم.
می پرسم نکند از چیز دیگری ناراحتی ؟ با کسی دعوا کرده ای ؟ 
نه!
 از دست کسی دلگیر شده ای؟
 نه!
 پس این گریه برای چیست؟
دست می کشم به گونه های خیسم و می بینم که راست می گوید. دارم بی صدا دارم زار می زنم.
چقدر با آن شلوار جین و تی شرت نو برازنده و جذاب شده بود! یک کوله روی شانه هایش انداخته بود و یک کیف هم دستش گرفته بود و همه زندگی اش را در دو چمدان سبز جمع کرده بود پشت سرش. بقیه را یا فروخته بود یا بخشیده بود و یا دور انداخته بود. طوری که انگار دیگر هرگز بر نخواهد گشت. برای چه باید برگردد؟
همین طور که نشسته بودم روی صندلی های فلزی فرودگاه از دور براندازش می کردم. لاغر شده بود. صورتش خسته بود. هیجان زده بود. چشم هایش دو دو می زد. آرام نمی گرفت یک گوشه. مدام این طرف و آن طرف می رفت . با این و آن حرف می زد . می رفت و می آمد . می رفت و می رفت و می رفت .
به خودم گفتم "این مسخره بازی ها دیگر چیست؟ مگر و قتی که همین تهران بود چند وقت به چند وقت او را می دیدی ؟ مگر در همین دیدن ها چقدر از حرف های دلش را می شنیدی؟ "
به خودم گفتم  "یک نفر که مدت ها بود او را ازدست داده بودی دارد می رود". گفتم . "همیشه آرزو داشت برود. می دانی چقدر بابت این رفتن زحمت کشیده است؟ به آرزویش رسیده حالا باید خوشحال باشی . مگر نه؟ "
بله حق با شماست ! خوشحالم
پس این گریه برای چیست؟
دست کشیدم به گونه هایم دیدم خیس خیس است.
وقتی می ایستد فاصله زانو هایش از هم پیدا می شود. نه آنقدر که بقیه متوجه شوند. به گمانم فقط منم که به این موضوع دقت می کنم. بیشتر به خاطر این که یادم بیاید قهرمان والیبال است. بازی اش را هیچوقت در سالن و از نزدیک ندیده ام . فقط  مدال هایش  هست و خاطره های شکستگی های پشت سر هم دست و پاهایش  و این حس که به خودم بگویم برادر یک قهرمان است!
زندگی این جا خیلی سخت شده است. روز به روز هم بدتر می شود. همین که از این جا برود کلی از مشکلاتش حل می شود. پیشرفت می کند. در شرکت های بزرگ و بین المللی کار می گیرد. پولدار می شود. یک خانه بزرگ می خرد که در خانه اش زمین تنیس داشته باشد. یک ماشین مدل بالا می اندازد زیر پایش و کم کم  دیگر همه این ماجرا های عذاب  دهنده  اینجا را فراموش می کند. باید خیلی از این بابت خوشحال باشی. خیلی ها آرزوی این لحظه را دارند.
خوشحالم. برایش خوشحالم. خیلی زیاد.
پس این گریه برای چیست؟
 دست می کشم به گونه هایم می بینم خیس خیس است.
مثل وقت های که آشفته است دست می برد میان موهایش. چشمم می افتد به ناخن همیشه بلند انگشت اشاره اش. چند ساعت پیش  در خانه جعبه سه تارش را دیده بودم و پرسیده بودم "سازت را با خودت نمی بری؟" گفت "خیلی دلم می خواست ولی نمی شود"
وقتی کف دست هایمان را بر اساس هندسه اقلیدسی بر هم منطبق می کردیم  و می دیدم که قد انگشت هایش دقیقا دو برابر انگشت هایم است.
بلند و کشیده و خوش فرم.  همیشه فکر می کردم این انگشت ها خلق شده اند برای رقصیدن روی کلاویه های پیانو. نه حتی ارگ. فقط پیانو.
برای خودش یک پیانو می خرد و می گذارد داخل خانه بزرگش و در مهمانی های آخر هفته ای که می دهد برای  دوست ها و مهمان هایش  پیانو می زند. همان کسانی که اول بار اسمشان را از او شنیدم. کلایدر من . باخ . ویوالدی .
هزار بار بهتر از آن همخانه قدیمی اش که چندین و چند تا معلم خصوصی داشت. اصلا مگر همین سه تار و ارگ را با معلم یاد گرفت؟ نه!  این انگشت ها نوازنده مادرزادند.
صاحبشان باید برود جایی که  دیدن ساز حرام نباشد. صدای ساز کراهت نداشته باشد. باید برود جایی که آزاد انه نفس بکشد . خوشبختانه دارد می رود! خوشبختانه این شانس را دارد که برود . برایش خوشحالم. خیلی خوشحالم.
خوشحالی؟
بله!
پس این گریه...

۱ نظر:

خلاء گفت...

حلقه هاي مدام تداعي جان، حلقه هاي مدام كه آدم هر چه استدلال هم مي كند باز بر مي گردد سر هممان گونه هاي خيس.
چه كنيم از گونه هاي خيس كه چه اينجا، چه آنجا برادري هست كه خود موسيقي است و ما گرفتار اين ناز موسيقي،
تو كه حالا شده اي دوست غايب من، بگذار بهت بگويم كه اين روزها من هم بدجوري دل بي قرار همان "ناز موسيقي ام" هستم كه كيلومترها دور است.