دوشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۹۰

برادر خاطرت هست؟

برادر كي برايم تبديل شد به يك دوست و يك محرم اسرار؟ كي دست برداشت از اين كه مرا "بشكه" صدا بزند و من از كي به بعد ديگر سراغ كيف مدرسه اش نرفتم تا دفتر هايش را پاره پاره كنم .
 از بس كه شلخته  و شيطان بود گمان نكنم هيچ وقت از خودش پرسيده باشد كه چرا هر از چند گاهي كتاب و دفتر هايش از وسط جر مي خوردند. در عوض مامان مي فهميد و حسابش را  كف دستش مي گذاشت تا از اين به بعد مراقب وسايلش باشد و چشم هاي من از بد جنسي برق مي زد. گاهي هم اگر از دعوايمان مدت زيادي گذشته بود مي رفتم و وساطت مي كردم كه مامان اين بار به خاطر گل روي من از سر تقصيراتش بگذرد!!  بشر هميشه معصومانه جنايت مي كند .
شايد هيچ وقت ديگر مثل آن موقع ها به هم نزديك نشويم. همه حرف هايم را برايش مي گفتم.  همه داستان هايي را كه مي خواستم بنويسم برايش تعريف مي كردم حتی قبل از این که پیش نویسش را روی کاغذ بیاورم. هرچند این یکی بر خلاف توصیه های هدایت بود که می گفت داستان نیمه کاره مثل دختر باکره است و نباید آن را دست غریبه ها بدهی. برادر غریبه نبود آن سالها.
و یک قران مجید هم داشتیم. قرانی که من و او  به آن با اخلاص تمام ایمان آورده بودیم  کاری بود از م. فرزانه به اسم " آشنایی با صادق هدایت " که من و او وقتی هنوز اسمش را نگذاشته بودیم "قران مجید" به اختصار می گفتیم " آشنایی" .
هر دو نفرمان حافظ کامل جز به جز این قران بودیم. آن روز ها واقعا هدایت را می پرستیدیم و حالمان از هر چه رجاله  و لکاته بود به هم می خورد. روشن فکری خون  هردویمان حسابی پیک زده بود.
قدم به قدم از روی نام هایی که هدایت به م.فرزانه  معرفی کرده بود کتاب می خریدیم و می خواندیم. آن روز ها من  یادداشت های روزانه ام را فقط با خود نویس می نوشتم و انگشت هایم همیشه جوهری بود.
 به نظر دادن می گفتیم اظهار لحیه کردن. وقتی چیزی می نوشتیم و برای هم می خواندیم آخرش پوزخند می زدیم و می گفتیم بچه با گه خودش بازی می کند. وقتی به هم می رسیدیم به جای سلام می گفتیم یا هو و یا یا حق. یک وسواس هم پیدا کرده بودیم که در متن هایمان تا جایی که می شود فقط از واژه های پارسی سره استفاده کنیم.
وقت و بی وقت هم از هر چیزی خوشمان نمی آمد زیر لب می گفتیم  "مرده شوی" و در همان حال با انگشت در هوا می نوشتیم Merdre
این اولین لغت فرانسه ای بود که یاد گرفتیم . فرانسه من هنوز هم در همان حد است اما  برادر بعدا  کلی کلاس رفت و مدرک گرفت و حالا با لهجه به قول خودش پاغی  می تواندحرف بزند.
همه کتاب داستانهایی را که من خوانده ام او هم خوانده است اما مثل من غرق در داستان ها نمی شد. کتابی را که خوانده بود می بست و  از خانه بیرون می زد. می رفت  باشگاه. با دوست هایش بیرون می رفت و ...
اما من دور اول را که می خواندم تازه می نشستم کتاب را جلد می کردم. در موردش  به خیال خودم نقد می نوشتم. بعد هم دور  دوم  را  با دقت بیشتری شروع می کردم.
داشتم فکر می کردم  از کی شروع کردیم به فاصله گرفتن از هم؟  از وقتی من ازدواج کردم؟ یا بعد تر ها که او ازدواج کرد؟
یا اصلا بعد از همان شام لعنتی در رستوران بوف با یک دوست مشترک ؟  همان شامی که بعدش هر سه تایمان گند زدیم به امتحانات پایان ترم و علوم پایه !
فکر کنم از همان موقع بود که  تصمیم گرفت  تعقل مدرنیسم را با همه کبکبه و دبدبه اش رها کند و بیافتد دنبال  یک مرشد تا راه و چاه سیر و سلوک را نشانش بدهد.
الان که فکرش را می کنم خنده ام می گیرد. آخر این حرف ها را با یک من سریشم هم نمی شد هیچ جوری بچسبانی به او. جستجوی خدایی "دیگر گونه" !  آن هم با مرشدی که خودش می گفت بوی گند دهانش حال او را به هم می زده اما با خودش می گفته که شاید این هم یک مرحله باشد.
مرحله امساک از مسواک و نخ دندان!!
و نمی دانم کی از خط عرفان هم در آمد و افتاد دنبال به قول خودش "پیشرفت" . پیشرفت یعنی به دست آوردن چیز هایی مثل مدرک و ادامه تحصیل. .مثل شغل .مثل پول . مثل پاسپورت کانادا. چیز هایی که بشود با عدد آنها را اندازه گرفت. معیار هایی که قابل لمس کردن باشند. آدمیزاد بتواند آنها را  در دستش بگیرد و به آن افتخار کند. یا حتی از آن شرمسار باشد. هر چه هست باید دیده شود.
بعد از آن همه معلق زدن خودش در موسیقی سنتی  و غربی حالا جناب برادر به من نصیحت می کرد که : فقط یک جور موسیقی به درد می خورد. موسیقی که عملکرد تو را بالا ببرد. موسیقی که موقع درس خواندن تمرکزت را بیشتر کند یا به درد لغت حفظ کردن لغت های جدید زبان بخورد.
آخرین باری که با هم در مورد هدایت حرف زدیم  بعد از مستندی بود که بی بی سی پخش کرد. برادر می گفت : وقتی همه شان  از فرانسه برگشتند یک مدرک دستشان بود. هر کدام برای خودشان شغلی داشتند به جز هدایت. خب معلوم است که  افسرده می شود.
حالا که فکرش را می کنم می بینم هیچ بعید نیست که حق با تو باشد. یک روز بالاخره من هم باید دست از این رویا پردازی هایم بردارم و بیافتم دنبال پیشرفت. ولی راستش را بخواهی من هنوز هم دلم تنگ می شود برای این که در کتابخانه بیمارستان امیر اعلم راه بروم و مدام به این فکر کنم که هدایت همینجا پشت همین پنجره می ایستاده است و با انگشت  روی هوا می نوشته است :  Merdre

هیچ نظری موجود نیست: