چهارشنبه، تیر ۲۲، ۱۳۹۰

هی پسر ! من یک زمانی عاشق پدرت بوده ام!



کتاب تو  را خیلی اتفاقی دیدم و خریدم. فکر نمی کردم چیز بدرد بخوری باشد.
 هر چند انتشارات چشمه در این سالهای وبایی کار یک برند قابل اعتماد را می کند اما "بطالت" را با این حس خریدمش که فقط به خاطر احساسات نوستالژیک خودم دارم این کار را می کنم و نه به خاطر حس کنجکاوی در مورد یک نویسنده جوان و تازه کار.
تو باید از من خیلی کوچکتر باشی. آن موقع ها که من عاشق پدرت شده بودم مجرد بود و سالها بعد ازدواج کرد و بچه دار شد.
آن موقع ها من هنوز مدرسه نمی رفتم اما می توانستم خیلی خوب و روان بخوانم  و  این تک خال آن سال های زندگی ام بود و وقتی می خواستم دل هر آدم بزرگی را ببرم روزنامه یا مجله ای دستم می گرفتم و شروع می کردم به بلند بلند خواندن مطالب آن.
 رد خور نداشت که توجه آن آدم بزرگ را جلب می کردم  اما این یکی دیگر واقعا نوبرش بود.
پدرت را می گویم. آن موقع ها جوان لاغر و قد بلندی بود که عینک قاب فلزی می زد و صبح ها به خانه ما می آمد.
همین یک کارش برای این که شگفت زده ام کند کافی بود. صبح ها مامان و بابا سر کار بودند و مادربزرگم از من و برادر مراقبت می کرد تا آنها برگردند.
و او صبحها می آمد به خانه ما و می نشست با مادر بزرگ گل می گفت و گل می شنید.
بچه بودم اما این را می فهمیدم که یک جای این کار می لنگد.
 مادر بزرگ من را فکر نکنم دیده باشی. سواد نداشت اما قصه گوی بی نظیری بود.
امیر ارسلان نامدار و قصه ملک خاتون و ابراهیم ادهم و ... چیز هایی از این دست را که خودش بلد بود به کنار. هر قصه ای را که خودمان از روی کیهان بچه ها برایش می خواندیم یا از نوار قصه هایمان می شنید می توانست با چنان آب و تابی تعریف کند که انگار یک قصه جدید باشد.
قصه هایش خیلی خوب بودند قبول ! اما آخر ندیده بودم آدم بزرگی بیاید بنشیند پای این قصه ها ! تازه فقط مساله این نبود. خودم با گوش های خودم بار ها شنیدم که پدرت به مادربزرگم می گفت که از زندگی اش تعریف کند. از ازدواجش . از فامیل ها و خانواده اش. اینها دیگرحرف هایی بود که هیچ بنی بشری حوصله شنیدنشان را نداشت.
 بعد هم مساله دیگر این بود که پدرت صبح ها که می دانست مامان و بابا خانه نیستند می آمد. اگر هم گاهی آن قدر حرف هایشان طول می کشید که بابا و مامان از سر کار بر می گشتند طوری وانمود می کرد که انگار برای دیدن آنها آمده است نه مادربزرگ.
با مادربزرگ که بودند داخل هال و روی زمین می نشستند اما بابا که می آمد می رفتند روی مبل های اتاق پذیرایی می نشستند و پدرت اصلا به روی خودش نمی آورد که چند ساعتی است که آمده است.
چیز دیگری که مرا وا می داشت به پدرت شک کنم این بود که حوصله حرف های بابا و مامان را نداشت.
این مساله را شاید بابا نمی فهمید اما من که شاهد بودم پدرت چند لحظه قبل با چه شور و شوقی پای حرف های مادربزرگ نشسته بود می فهمیدم.
خلاصه این که روابط  پدرت و مادربزرگ من همه رقمه مشکوک بود.بدتر از همه این بی توجهی هایش به من بود که  لج ام را در می آورد.
وسط حرف هایشان دفتر نقاشی ام را بر می داشتم و می رفتم می نشستم روی زانوی مادربزرگم و از او می خواستم که نقاشی جدیدم را ببیند.
چیز تازه ای نکشیده بودم اما او که این را نمی فهمید. دفتر را سر و ته می گرفت میان دستانش و به به و چه چه می کرد بعد هم دفتر را می داد دست پدر تو تا ببیند نوه اش چه شاهکاری خلق کرده است.
قصد من هم همین بود. می خواستم پدرت دفتر نقاشی ام را ورقی بزند و مجذوب آن همه خانه و ماشین و درخت شود که کشیده بودم.
اما پدرت حوصله نقاشی های مرا نداشت. دفتر را می گرفت دستش و سرش را تند تند تکان می داد. یک "آفرین دختر خوب"ی می گفت که از صد تا "لطفا مزاحم ما نشو" بدتر بود.
کم کم با مادر بزرگم داشتیم رقیب عشقی می شدیم.
یک سارافون طوسی داشتم با خط های چهار خانه آبی و خیال می کردم با آن خیلی خوش تیپ می شوم. آن را می پوشیدم و موهایم را هم جلوی آینه شانه می زدم.
یکی از بزرگترین بدبختی های ان سالهایم این بود که مامان اجازه نمی داد موهایم را بلند کنم و به محض این که مو هایم به شانه ام می رسید مرا به زور می برد آرایشگاه و موهای نازنینی را که آن همه مدت برای بلند شدنشان صبر کرده بودم می داد دم قیچی بی رحم آرایشگر.
آن هم مو های صاف و بی حالتی که هیچ دوستشان نداشتم. شاید اگر موهایم فرفری بود می توانستم توجه پدرت را جلب کنم.
شاید اگر مامان می گذاشت مو هایم را بلند کنم. پدرت مرا صدا می زد و می گفت : "اوه! چه دختر نازی بیا این جا ببینم خانم کوچولو" و من می رفتم روی پاهایش می نشستم و از او می پرسیدم چرا با آدم بزرگ های دیگر فرق دارد. اما هیچکدام از این اتفاق ها نیافتاد. پدرت مرا آدم حساب نمی کرد. همه حواسش پیش تعریف های خاله زنکی مادربزرگم بود.


 می رفتم گوشه اتاق می نشستم و یک روزنامه ای چیزی را می گرفتم دستم و وانمود می کردم که غرق مطالعه هستم . آنقدر که متوجه نمی شوم که دارم بلند بلند کتاب را می خوانم. همه سعی ام را می کردم که سریع بخوانم و بدون غلط تا به پدرت حالی کنم که چه دختر با هوشی هستم اما  پدرت اصلا در باغ نبود.
 هر چه من صدایم را بالاتر می بردم او گوشش را به دهان مادر بزرگ نزدیک تر می کرد. طوری رفتار می کرد که انگار صدای من اذیتش می کند. من هم از لجم صدایم را یک پرده بالاتر می بردم.
آنقدر که آنها را عصبانی کنم تا حرفشان را قطع کنند و مرا بفرستند جایی دیگر دنبال نخود سیاه!
اما من از همان موقع هم کسی نبودم که به این زودی ها از رو بروم. می رفتم یک نوار قصه می گذاشتم داخل ضبط و صدایش را تا می شد بلند می کردم یا بهانه می گرفتم که گرسنه یا تشنه هستم.
هیچ نمی فهمیدم این حرف ها و خاطره های صد سال پیش چرا باید تا این حد برای پدرت جالب باشد.
بعد ها فهمیدم!
آن موقع چند سالی بزرگتر شده بودم و دیگر کیهان بچه ها برایم چندان جذاب نبود. اما در یکی از شماره های آن اسم پدرت را زیر یکی از داستان ها دیدم. با حیرت و شگفتی و ذوق زدگی اسم پدرت را به بقیه نشان دادم  اما انگار برای کسی مهم نبود. همه داستان نوشتن را برای یک مرد گنده کار لوس و بی هوده ای می دانستند . آن هم داستان نوشتن برای بچه ها !!
یکی از قصه هایش را خوب خاطرم هست. داستان دنباله داری بود در مورد زندگی یک دختر بچه به اسم گلاب که پدرش رفته بود جبهه و این حرف ها. آن سالها این جور داستان ها مد بودند. پدر دخترک در قسمت آخر به خانه برگشت در حالی که یک پایش را از دست داده بود.
یک داستان معمولی بود. بدون تعارف  چیز چشم گیری نبود اما چیزی که در آن برای من خیلی جالب بود پیدا کردن تکه هایی از حرف های مادربزرگم بود در داستان. مثلا خود این اسم "گلاب" . اسم مرسومی نبود. حالا هم نیست اما اسم یکی از فک و فامیل های مادربزرگ  بود.
خدای من!!!
هی پسر! نمی دانی وقتی راز پدرت را کشف کردم چقدر هیجان زده شدم.
پدرت داستان می نوشت و در میان حرف های مادربزرگ من دنبال سوژه های جدید می گشت. خیلی جالب بود. خیلی زیاد. پدرت قهرمان من شده بود هر چند از بزرگتر ها کسی او را تحسین نمی کرد. به نظر بقیه کارش یک جور وقت گذرانی بود. حتی وقتی که سردبیر کیهان بچه ها هم شد کسی به جز من در خانواده او را جدی نگرفت.
آخ! پسر ! اگر که مو هایم فر فری بود نمی گذاشتم پدرت به همین راحتی از دستم در برود. برود تهران ازدواج کند و بچه دار شود و هیچ وقت نفهمد که من راز بزرگ زندگی اش را فهمیده ام و همه داستان هایش را با چه شوقی دنبال می کردم. کتاب هایش را هم هر از چند گاهی می دیدم. یکی شان راجع به داستان یک جفت دو قلو بود. هر وقت اسمش را می دیدم به خودم می گفتم  من یکی از راز های زندگی این آدم را می دانم.
و حالا تو!
برداشته ای اسم خودت را گذاشته ای دن کیشوت و به یک باره معجونی ساخته ای از همه شخصیت های سینما و ادبیات از عهد بوق بگیر تا همین وودی آلن و اسکورسیزی و بورخس و... بدون حتی پاراگراف بندی!
ماجرایی که از زیر و رو کردن خاطرات مادربزرگ شروع شد حالا  به یک اثر پست مدرنیستی تمام عیار  ختم شده است.

پدرت باید به تو افتخار کند. این طور شخم زدن تاریخ ادبیات و سینما و تاتر کار شاقی است. شوخی نمی کنم واقعا کارت خوب بود . شنیدم که همین کتابت را بعد از چاپ دوم ممنوع کرده اند و از نمایشگاه امسال هم جمع شده است.
چیز جالبی از آب در آمده بود.مرا به یاد پدرت انداختی! و یاد موهایم که هنوز هم صاف و بی حالت است و اگر فر فری بود شاید سرنوشتم یک جور دیگر می شد.
فقط خواهش می کنم مراقب این بازی خطرناک "بطالت" باش. وقتی روی سیگاری زین می گذاری و سوارش می شوی نگرانت می شوم. باور کن زندگی از همین هم که هست می تواند بدتر هم باشد .


  

۲ نظر:

الهام گفت...

همچنان به خواندن دلگرمم مي كني تداعي جان. زياد بنويس تداعي جان زياد.

الهام گفت...

تداعي جان همچنان به خواندن و تخيل كردن و نوشتن دلگرمم مي كني. بنويس لطفا زياد بنويس.