پنجشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۹

نفس كشيدن در يكي از اپيزود هاي فيلمي از مخملباف

اولين باري كه داخل بخش روان رفتم يادم نيست دقيقا كي بود اما يادم هست همان دوره اي از زندگي ام بود كه عاشق مخملبلف شده بودم . مي نشستم فيلم هايش را بار ها و بارها مي ديدم و ديالوگ ها و نما ها را يادداشت مي كردم و كف مي كردم از اين كه فيلم را هزار جور مي شود تعبير و تفسير كرد و از شدت هيجان در حالي كه دستم مي لرزيد، مدام در حال نامه نوشتن به شخص محسن خان بودم فقط و فقط براي اين كه به او بگويم دقيقا مي فهمم چه مي گويد . درست مثل نماي آخر فيلم" هنرپيشه "يك دفعه گنگ زبان باز كرده اي شوم و رو كنم به اكبر عبدي و يك كلام بگويم "فهميدمت اكبر" . نامه هايي كه هيچ وقت پست نشدند و به جاي صندوق پست سر از گوشه و كنار خانه در مي آورد و دست هر كس مي افتاد تا مدت ها سوژه خنده و مسخره كردن دستش مي داد . همان روز هايي كه بابا مرا "گبه خانم"ي صدا مي زد كه خاطر خواه ندارد . من سينما را واقعا با مخملباف فهميدم و چه لذتي بردم آن سالها و بعد ها كه از مخملباف استاد تر ها را يكي يكي كشف كردم.
ببين قضيه اين قدر ساده است . اگر در يكي از فيلم هاي مخملباف قهرمان از خانه بيرون بزند براي خريد نان .... تو بايد فكر كني منظور حركت ازلي و ابدي بشر است براي سير كردن شكمش .
بخش روانپزشكي بيمارستان سيناي همدان به نظرم درست شبيه سينما ي مخملباف بود . انگار كه جادو جمبلي چيزي شده باشد و يك دفعه آدم از پاي تلويزيون بپرد داخل خود فيلم . بشود يكي از سياهي لشگر ها و فيلم را لحظه به لحظه در اطرافش دنبال كند . بخش روان پزشكي آن سالها به نظرم يك همچين جايي به نظر مي رسيد و دقيقا به همين خاطر عاشقش شدم .
حالا بگذار بگويم اين همه صغرا كبرا را براي چه چيزي مي چينم كنار هم . امروز يك مريض عجيب و غريب داشتيم . خيلي تكان دهنده بود . اصلا نمي توانم از فكرش بيرون بيايم و هر چه قدر مهربان همسر در موردش شوخي مي كند تا از حال و هوايش بيرون بيايم من بيشتر و بيشتر به اين حقيقت مي رسم مردك تنها يك هذيان خيانت نداشت . چيزي بيشتر از يك مريض بود و شكايتش تنها يك سايكوز ساده نبود بلكه پديده اي بود به عمق همه تاريخ اين مملكت و فرهنگ نفس گير خاورميانه اي .....حالا برايتان توضيح مي دهم .
مرد سال هاي آخر ميانسالي را پشت سر مي گذاشت . خودش مي گفت كه 58 سال دارد و زنش 50 سال . روي سن زنش طوري تاكيد كرد كه انگار مي خواهد سر نخ مهمي به ما بدهد . در شرح حال روانپزشكي شكايت اصلي بايد دقيقا همان جملاتي باشد كه بيمار از دهانش خارج مي شود . با ربط و بي ربط . حالا مي گويم اين مرد 58 ساله كشاورز ساكن يك روستا قد بلند با ظاهري آشفته و پريشان چه شكايتي داشت : اول گريه كرد . با صداي بم و مردانه اش بلند زار زد بعد مدتي خودش را جمع و جور كرد و گفت: " سينه هاي زن من خيلي بزرگ است . زن من خيلي خوشگل است . خيلي آقاي دكتر . خيلي ." هر كدام از سينه هايش 20 كيلو وزن دارند . تازگي ها غده در آورده و رفته ايم بيمارستان سينه هايش را بريده ايم اما باز هم خيلي بزرگ است "
فكرش را بكن شكايت اصلي مردي "بزرگي سينه هاي زنش" باشد . خداي من! اين سوژه را با پست پيشتاز بايد فرستاد براي شخص محسن خان مخملباف. چه بار دراماتيك سنگيني پشت اين شكايت است . كدام خاك و كدام وطن جز خاك پيغمبر خيز خاورميانه ممكن است اين مردك را بار بياورد و تحويل دنيا بدهد؟ حتي سيسيل هم زير بار آن نمي رود ! به اين سادگي ها نيست ! 124 هزاز پيغمبر لازم است و تاريخي به اندازه عمر بشر تا يك همچين سايكوز بيزاري را نان بيزار كند .
مردك امان نمي داد تا كسي حرفي بزند. تازه سر درد و دلش باز شده بود :
" همه جوان هاي ده دنبال اين هستند كه زن من را نگاه كنند. اين جوان هايي كه نه پدر شان را مي شناسند و نه مادرشان را . اين دختر مرا ديده ايد آقاي دكتر؟ زن من از اين خيلي خوشگل تر است اصلا اگر همه تهران را بگردي مثل زن من پيدا نمي كني . همه جوانها و مرد هاي ده حتي داماد ها يمان هم به زن من چشم دارند . من دو ساله كه زنم را در خانه زنداني كرده ام اما باز هم دلم راضي نمي شود."
مردك باز هم زار مي زند . مكثي مي كند و بعد در حالي كه نگاهش را از من مي دزدد رو مي كند به دكتر فلاطوني و با لحن حق به جانبي مي پرسد: " آقاي دكتر زن ها بايد اين حجابشون رو رعايت كنند مگرنه؟" و ادامه مي دهد: " الان 35 ساله كه ما زن و شوهريم خدا شاهده كه من هيچ خطايي از اين زن نديده ام اما انگار باز هم بايد خيلي مواظبش باشم . از خانه پايش را كه بيرون بگذارد همه مرد ها به سينه هايش نگاه مي كنند . چادر هم مي پوشد. رويش را هم تنگ و كيپ مي گيرد اما باز از زير چادر هم آنچه نبايد ديده شود معلوم مي شود "
مردك دوباره زار مي زند و من دلم آتش مي گيرد براي زن پنجاه ساله اش كه چطور اين همه سال با هذيان هاي بي زار و مهوع شوهرش شكنجه شده است . دلم آتش مي گيرد براي انبوه همه زناني كه در همه سالهاي عمر در اين تكه از جهان دقيقا به دليل همين هذيان ها محدود شده اند. محبوس شده اند . پوشيده شده اند . زنده به گور شده اند يا از گوري به گور ديگري گذران عمر كرده اند .
دلم مي خواهد پنجره را باز كنم . حس مي كنم چيزي راه نفسم را بسته است اما انگار اين تنها من هستم كه به فكر "قرباني اصلي" اين سايكوز هستم . كسي نمي خواهد براي روح خسته اين زن پنجاه ساله فلووكساميني، آلپرازولامي، چيزي بفرستد ؟
مردك اما بس نمي كند :
" زنم مي گويد اين جوانها كه تو مي گويي جاي نوه ام هستند . خودم هم مي دانم . بعضي وقت ها هم براي اين كه خودم را راضي كنم به خودم مي گويم شايد اين جوان ها دارند به چشم مادري به زن من نگاه مي كنند اما تو بگو آقاي دكتر به چشم مادري نگاه مي كنند يا چيز ديگر؟ آخه بالاخره من عقل و شعور هم دارم . مي فهمم دارم چه مي گويم."
زهر خندي مي زنم براي همين يك جمله آخرش : " من عقل و شعور هم دارم"

هیچ نظری موجود نیست: