پنجشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۹

اندر باب رابطه پزشك و بيمار روان با نگاهي به جلد يك خلاصه كاپلان و سادوك و همكاران

خواهر يكي از نويسندگان مشهور ادبيات معاصر در بيمارستان بستري است . از خانواده اش سوال مي كنم كه آيا مي توانم از او يا برادر مشهورش در وب لاگم اسم ببرم كه با مخالفت جدي و بي چون و چراي ايشان مواجه مي شوم . از اين بابت متاسفم اما چاره اي نيست مي خواهم تا جايي كه مي شود در مورد اين مريض بنويسم پس شما هم در همين حد از من قبول كنيد . شهين دخت متين و موقر است. هيچ وقت از درد هايش شكايت نمي كند . فشار خون دارد و مشكلات كليوي . ادم اندام هاي تحتاني هم دارد و آرتروز زانو اما هر بار كه از او حالش را بپرسي يك جواب بيشتر نمي شنوي " خوبم. ممنون " شهين خودش هم اهل ادبيات است. در جواني با اسم مستعار شعر مي گفته است و حتي يك انتشارات هم داشته است . از شعر هايش فقط يك رباعي عاشقانه را به خاطر دارد و يك شعر سپيد كه از حفظ برايم مي خواند . شعر هايش كاملا گويا و زيبا هستند . شهين دخت مبارزه سياسي هم كرده است و يك زماني جز نيرو هاي چپي بوده است و اوايل انقلاب هم يك سالي آب خنك خورده است تا اين كه خانواده توانسته است با گواهي بيماري هاي روحي او را از زندان اوين بيرون بكشد و ساكن زندان با صفاي بيمارستان كند . شهين دخت كم حرف است. هر چه اصرار مي كنم حاضر نمي شود از اتاقش بيرون بيايد و در باغ قدمي بزند . حالا من و شهين دخت با هم دوست هستيم . هر روز به اتاقش مي روم . كنارش روي تخت مي نشينم و حالش را مي پرسم . از خاطراتش سوال مي كنم و يا اين كه در مورد آثار برادرش با هم حرف مي زنيم اما اولين بار كه او را ديدم داستان ديگري داشتيم .
روز هاي اولي كه به بيمارستان آمده بودم از پرستار ها در موردش شنيدم . از آنجا كه در ايام شباب كتاب هاي برادرش را هر روز به جاي شام و نهار مي جويدم و عاشق نثر رك و كثيفش بودم !! وقتي شنيدم شهين دخت در اين بيمارستان بستري است خيلي هيجان زده شدم و مخصوصا وقتي فهميدم يك موقعي سمپات فدائيان و زنداني اوين بوده حسابي جو گير شدم . خلاصه بگم براتون همين جور كه زير لب شعر "سر اومد زمستون" رو مي خوندم راه افتادم طرف اتاق شهين دخت . در زدم و داخل شدم . با شهين دخت دست دادم و خودم را به عنوان پزشك جديد بخش معرفي كردم و بي معطلي رفتم سراغ اصل مطلب . اول عرض ارادتي كردم به برادرش . شهين دخت هم از تعريف هاي من تشكر كرد و لابد پيش خودش فكر كرده بود كه اين ديگر چه جور دكتري است كه يه جاي پرسيدن از آرتروز زانو و ورم پاها و رژيم غذايي اش همه اش از كتاب ها و زندگي شخصي برادرش سوال مي كند . ماجرا اما به همين جا ختم نشد . چشمتان روز بد نبيند . با يك لبخند ژكوند و قيافه آدم هاي خيلي فهميده رفتم سر اصل مطلب و خيلي خودماني پرسيدم : " شهين جان راجع به فعاليت هاي سياسي ات چيز هايي شنيده ام اگه ممكنه خودت بيشتر توضيح بده" لبخند ژكوندم روي لب هام ماسيد وقتي قيافه رنگ به رنگ شده شهين دخت را ديدم اما ديگر براي جمع و جور كردن داستان خيلي دير شده بود . خانم محترم و آرامي كه روبرويم نشسته بود يك دفعه تبديل شد به يك موجود جنگجوي عصباني كه از شدت خشم مي لرزيد . دستش را گرفته بود سمت در و با صداي بلند به من مي گفت : "بيرون . بيرون . بيرون" حسابي ضايع كرده بودم . براي اين كه آرام اش كنم از جا پريدم و دم در ايستادم و شروع كردم به توضيح دادن اما شهين دخت انگار چيزي نمي ديد و نمي شنيد . داد مي زد : شما به من چه كار داريد؟ اين چه سوالهايي است كه مي پرسيد . من شما را تا به حال در اين بيمارستان نديده ام . از طرف كجا اومدي؟ با من چه كار داري ؟ و وسط تمام اين جملات بعنوان ترجيع بند مدام داد مي زد : بيرون . بيرون .
خدايي اش خودم خجالت كشيدم . كلا تريپ مريض و دكتري را فراموش كرده بودم و احساس خبر نگاري بهم دست داده بود . تنها را درز گرفتن ماجرا اين بود كه از اتاقش بيرون بيايم و سر و گوشي آب بدهم ببينم كسي مرا در حال اين مصاحبه حرفه اي ديده است يا نه ؟ بيرون اتاق شهين دخت خبري نبود. بر خلاف تصورم پرسنل و پرستارها جمع نشده بودند . خوشبختانه انگار كسي صداي داد و فرياد او را نشنيده بود . رو سري ام را مرتب كردم . نفس عميقي كشيدم . بادي به غبغب انداختم و به گشت زدن در بخش ادامه دادم .
راستش را بخواهيد حالا هم كه با شهين دخت رفيق شفيق شده ايم هنوز هم جرات نمي كنم در مورد فدائيان يا زندان اوين از او چيزي بپرسم . مي ترسم دو مرتبه من را با يك بازجو يا جاسوسي ، چيزي اشتباه بگيرد و از اتاقش پرتم كند بيرون

هیچ نظری موجود نیست: