پنجشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۹

زن روپوش سفيد اثيري يا لكاته ؟

خودم را جاي شهين دخت مي گذارم . تمام روز با پاهايي آويخته از تخت در يك اتاق نشسته ام و چشم دوخته ام به پنجره . پنجره به يك راهرو ي دلگير باز مي شود كه بخش مردان را به بخش زنان مربوط مي كند و محل عبور و مرور است اما چندان هم شلوغ نيست . تمام اتفاقات روز منحصر مي شود به آدم هايي كه از اين راهرو مي گذرند . كوتاه ، بلند ، چاق ، لاغر ، مرد ، زن. آدم هاي تكراري كه اغلبشان هم عجله دارند و در ها را پشت سرشان به هم مي كوبند . بي هيچ شادي يا غمي . بي هيچ انتظاري يا دل نگراني. روز ها قطار وار پشت سر هم مي گذرند بي هيچ عشقي يا نفرتي و من پشت همين پنجره پير مي شوم و پير تر . فرق روز ها فقط در غذا هايي است كه صبح و شب مي دهند . امروز چند شنبه است ؟ ظهر زرشك پلو با مرغ ، شب عدس پلو با گوشت . امروز چند شنبه است ؟ مي دانم چه كساني شيفت هستند و امروز با عجله از اين راهرو رد مي شوند. حتي ساعت هاي رد شدنشان را هم حفظ هستم . تازگي ها اما يك زن روپوش سفيدي هم به شان اضافه شده . زني كه هر روز صبح يك بار با عجله و حدود هشت صبح از بخش مردان به سمت بخش زنان مي دود و يكي دو ساعت بعد با دكترالف  آهسته و در حالي كه با دقت به حرف هاي دكتر گوش مي دهد و لبخند تحويل مي دهد بر مي گردند و از همين راهرو رد مي شود . جلوي هر درب مي ايستند و به هم بفرما مي زنند و از بخش زنان به سمت بخش مردان مي روند . اوايل اين زن هم يكي بود مثل بقيه . اما بعد مدتي متوجه شدم هر موقع كه از راهرو مي گذرد سرش را بر مي گرداند و از پنجره اتاق مرا مي پايد . يك بار هم برايم دست تكان داد . يك بار بيشتر . به گمانم هر بار كه از جلوي پنجره رد مي شود سرش را بر مي گرداند و مرا مي بيند كه روي تخت نشسته ام و زل زده ام به آنها ، دستش را تكان مي دهد . چرايش را نمي دانم . اوايل فكر نمي كردم با من باشد . مدتي هم فكر كردم شايد مرا با كس ديگري اشتباه گرفته اما بعد ديدم كه انگار با خود خود من است . حالا يك جور هايي هر روز منتظرش هستم . تازگي ها من هم در جوابش دست تكان مي دهم .
همه اينها چيز هايي است كه اميدوارم از ذهن شهين دخت بگذرد . آرزو مي كنم به من فكر كند . فقط به خاطر اين كه من تنها كسي هستم كه هر بار از راهرو رد مي شوم برايش دست تكان مي دهم ؟ قبل از من هم كسي بوده كه اين طور با لبخند هاي ژكوند برايش دست تكان بدهد؟ اين بيمارستان خيلي قديمي است و شهين دخت خيلي سال است كه اين جا زندگي مي كند . حتما كسي بوده است . اصلا بيا يك طور ديگر به اين قضيه نگاه كنيم. اگر همين الان بي خيال بيمارستان بشوم و گورم را يك جايي گم كنم شهين دخت تا چند روز منتظر من خواهد بود؟ چند روز بعد مرا و دست تكان دادن هايم را فراموش خواهد كرد؟
ياد يك قصه قديمي مي افتم . نوزادي كه عادت داشت قبل از خواب انگشت پدرش را بگيرد و به خواب برود . بعد از مدتي نوزاد بدون گرفتن انگشت پدرش مي توانست به خواب برود اما حالا اين پدر بود كه بدون اين كه نوزاد انگشتش را بگيرد نمي توانست بخوابد .
حالا اين خود من هستم كه معتاد اين رويا شده ام روياي زن اثيري سفيد پوشي كه آرزو مي كنم در ذهن شهين دخت ساخته باشم . اگر از راهرو بگذرم حالا اين منم كه اگر نگاه او را نداشته باشم سرگردان مي شوم و احساس مي كنم چيزي را گم كرده ام و از دست داده ام .

هیچ نظری موجود نیست: