پنجشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۹

آي خونه دار و بچه دار ! در اين مكان مكانيسم هاي رواني پيشرفته به فروش مي رسد !! زنبيل رو بردارو بيار.

 

فردريش ويلهلم بيمار مورد علاقه من است . حتي اگر هزار ساعت كنارش روي نيمكت در حياط باصفاي بيمارستان بنشينم و به حرف هايش گوش كنم خسته نمي شوم . علت اين كه اسمش را فردريش گذاشته ام فقط سبيل هاي بلند و عريض و پر و پيمانش نيست . فردريش من هم براي خودش يك پا فيلسوف مجنون است . از سالهاي دبيرستان در آمريكا بوده و در يكي از رشته هاي علوم انساني هم تحصيلاتي معادل ليسانس دارد اما بيماري امانش نداده و تحصيلات را نيمه كاره رها كرده و به ايران بازگشته است .
چيزي كه اولين بار توجهم را به فردريش جلب كرد شجره نامه پر افتخارش بود . پدر فردريش از سياست مداران خوش نام حدود 50 يا 60 سال پيش است و جالب اين جاست كه پدر هم با تشخيصي مشابه در همين بيمارستان بستري بوده است .
فردريش يك افسردگي شديد دارد بي هيچ هذياني . البته ظاهرا در سابقه اش هم دوره هاي مانيا داشته و هم هذيان ها و شواهدي به نفع سايكوز اما در حال حاضر خوشبختانه يا بدبختانه فقط و فقط با فاز افسردگي دست و پنجه نرم مي كند .
چشم هايش درشت است و آبي اما اغلب اوقات سرش را پايين مي اندازد و در خودش مچاله مي شود . عميقا احساس بي ارزشي و پوچي مي كند . هيچ عشقي در زندگي اش ندارد و هيچ دوستي . فقط و فقط يك كتابخانه هست كه آن هم به قول خودش به هيچ نمي ارزد . كلا اعتقاد دارد در همه گذشته اش هيچ چيز باارزشي ندارد .
سرش را بالا مي آورد و مي پرسد : "چرا اصلا چرا بايد به دنيا مي آمدم و اين همه اشتباه مرتكب مي شدم و اين همه رنج مي كشيدم ؟ چه كسي از زجر كشيدن من سود مي بره؟"
مي گويد : " اي كاش آزمايشي بود كه در بدو تولد مي شد نوزادان را غربالگري كرد و هر نوزادي را كه شك كردند ممكن است استعداد ابتلا به افسردگي را داشته باشد در همان روز هاي اول زندگي جانش را مي گرفتند و خلاص. فكرش را هم نمي كنيد كه خانواده من چه قدر از وجود من زجر كشيدند و شرمندگي و ناراحتي تحمل كردند . آخر چرا ؟ پدر و مادرم چه گناهي كرده بودند كه نمي توانستند مثل زن فرانسوي ام از من طلاق بگيرند و خودشان را از شر من راحت كنند؟"
من چه گناهي كردم كه تادم مرگ بايد اين طور روزي هزار بار به صليب كشيده شوم؟"
گاهي نت هايي كه در پرونده فردريش مي گذارم بوي شعر مي دهند مثلا مي پرسم:
- ديشب خوب خوابيدي؟ غذا خوب بود؟ اشتها داشتي؟ چيزي اذيتت نمي كنه؟ مشكلي نداري؟
- نه! فقط اين روح ام است كه درد مي كشد!
تمام سعي ام را مي كنم تا به فردريش بفهمانم كه درك مي كنم چه عذابي مي كشد . از هزار راه وارد مي شوم تا در او اين شك را ايجاد كنم كه شايد واقعيت هاي پيرامونش آن قدر ها هم زشت و ناگوار نباشند و فقط اين قضاوت ذهن بيمار اوست كه همه چيز را اين طور سياه و پوچ مي بيند .
نمي دانم حرف هايم را مي فهمد يا فقط براي دل خوش كردن من است كه مي گويد به حرف هايم فكر خواهد كرد.
از بينشي كه دارد لذت مي برم . از اطلاعاتي در مورد بيماري اش دارد و از اين كه اصطلاحات روان پزشكي را مي شناسد كيف مي كنم .
اين اولين مريضي است كه دارم اين همه از "روبرو" با او ارتباط بر قرار مي كنم . انگار كه دوستي يا خواهري در اوج افسردگي زنگ زده باشد به آدم و گفته باشد كه ديگر نمي تواند ادامه دهد . انگار كه خودم زنگ زده باشم به خودم و از ته ته ته چاه پي ام اس زير لب ناليده باشم كه " كم آورده ام" .
اين يك مكانيسم رواني پيشرفته است . محسن خان مخملباف پدرش را در كودكي از دست داده بود و در بزرگسالي علاوه بر اين كه وسواس داشت بهترين باباي دنيا براي سميرا و ميثم و حنا باشد، از اين ناراحت بود كه چرا نمي تواند پدر همه بچه هاي يتيم دنيا باشد . همه بچه هاي بي پدر دنيا! از افغانستان بگير تا آفريقا !!

هیچ نظری موجود نیست: