پنجشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۹

اي كاش چنين قرصي در كار بود !

سهراب برايم اسطوره جواني فنا شده است . شايد به خاطر اسمش اين احساس را دارم وگرنه موهايش همه جو گندمي است و اگر ريش هايش را يكي دو روز بهكار ها نزنند پر مي شود از تار هاي سفيد.
سهراب در فرانسه درس خوانده است. يكي از رشته هاي مهندسي. كتاب هم ترجمه كرده است . يك رمان پليسي. با همه اين اوصاف در حال حاضر همه زندگي و افكار و احساساتش خلاصه مي شود در چند جمله تكراري . الان كه دارم تايپ مي كنم ساعت 12 شب است ومن مي توانم شرط ببندم حدود 9 تا 10 ساعت ديگر سهراب چه مي كند و چه مي گويد . اول سرش را از لاي در اتاق ويزيت مي آورد تو و از هر روانپزشكي كه پشت ميز نشسته باشد مي پرسد: "آقاي دكتر من مي تونم بيام تو؟" هميشه براي ويزيت شدن عجله دارد . همان طور كه براي تمام شدن ويزيت هم، عجله دارد . هنوز چند دقيقه از آمدنش نگذشته كه از روي صندلي نيم خيز مي شود و با همان لحني كه اصرار داشت داخل اتاق بيايد، مي پرسد: " آقاي دكتر من حرفي ندارم . مي تونم برم؟"
بايد از زيد زبانش به زور همان جمله هاي تكراري را بيرون كشيد. دكتر الف  مي گويد: "به! به! جناب اجل الاكرم سهراب خان ! حالا چه عجله اي داريد ؟ تشريف داشته باشيد تا در خدمتتان باشيم. مشكلي، مساله اي، نداريد؟ چيزي نمي خواهيد؟"
سهراب چند جور تقاضا بيشتر ندارد. اگر سر حال باشد مي گويد : "آقاي دكتر لطفا بگيد مادرم دوشنبه به ملاقاتم بياد و برايم رولت بياورد" سهرابك بيمارستان ما ، عاشق رولت است اما كسي رولت خوردنش را نديده است. به محض اين كه شيريني به دستش برسد راه مي افتد در بيمارستان و شر وع مي كند به تعارف كردن به اين و آن و خلاصه دست آخر چيزي براي خودش باقي نمي گذارد .
اگر به هر دليلي فيلش ياد هندوستان كرده باشد هر روز و ماه و تاريخي كه باشد مي گويد : " آقاي دكتر لطفا من رو سه هفته ديگه همين موقع چهارشنبه ساعت 10 مرخص كنيد "
سهراب اما از هيچ چيز به اندازه اسپاسم بدش نمي آيد. حتي در روز هايي كه بي حوصله و افسرده است فراموش نمي كند كه يادآوري كند : " آقاي دكتر لطفا به من اسپاسم ندين" . اسپاسم را هم "ازپازم" تلفظ مي كند . حالا بيا و بپرس سهراب اسپاسم اصلا چيست كه تو اين قدر از دستش شكاري ؟ عوارض اكستراپيراميدال داروهايش را مي گويد؟ نمي دانم اما سهراب خودش مي داند كه ازپازم چيز بدي است و درمانش هم بي پيريدين است . سهراب را هر چه بازي بگيري و سر به سرش بگذاري چيزي بيش از اينها از او نخواهي شنيد. سهرابك بيمارستان ما در چرخش چرخ روزگار و در هماوردي با اسكيزوفزنيا چنان يال و كوپالش فرو ريخته كه هيچ از رستم نشاني ندارد كه ندارد. لاغر و نحيف و پر و بال ريخته روي صندلي اتاق ويزيت در خودش مچاله مي شود و زير لبي جواب توهم هاي شنوايي اش را مي دهد .
يك بار اما سر ويزيت سوالي پرسيد كه بد جوري در ذهن من حك شده است . سرش را بالا مي آورد و با چشم هاي درشت و براقش نگاهي اميدوارانه انداخت به دكتر الف  و پرسيد : " آقاي دكتر قرصي هست كه تصميم آدم رو درست كنه؟"
اي كاش اي كاش اي كاش
چنين قرصي چنين قرصي چنين قرصي
در كار در كار در كار
بود

هیچ نظری موجود نیست: