پنجشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۹

ويلهلم غير قابل پيش بيني من

 

صبح از شخص فردريش ويلهلم نيچه يك درخواست مي كنم : "ظهر كه دوباره ديدمت بايد برايم يكي از بهترين خاطراتت را تعريف كني. يكي از آن لحظاتي كه احساس كردي خوشبختي و به خودت افتخار كرده اي "
اول نه و نو مي كند و هزار جور دليل مي آورد اما دست آخر در مقابل اصرار من تسليم مي شود . به اين ترتيب اميدوارم در چند ساعت آينده هر چه خاطره خوب ته ذهنش باقي مانده است را زير و رو كند و در اين جستجوي ذهني احساسش نسبت به خودش كمي بهتر شود.
نتيجه اما چيز غير منتظره اي است :
- خب؟ بگو . من منتظرم
- خيلي فكر كردم ( مكث طولاني) ديدم واقعا يه لحظاتي در طول عمرم بوده كه احساس خوبي داشته ام.
- خب؟ ( من با هيجان و اشتياق )
- مربوط به سالها پيش است .وقتي كه خيلي جوان بودم .
- خب؟ ( منتظر شنيدن يك داستان عاشقانه هستم يا حد اقل يك موفقيت تحصيلي و كاري )
- در سانفرانسيسكو بودم ( سرش را كه طبق معمول در گريبان فرو برده بود ،بالا مي آورد و در چشمان درشت و آبي اش برقي مي بينم )
- خب؟ ( به خودم مي گويم ديدي موفق شدم. مي بيني چه روان پزشك موفقي مي شوم در آينده؟ مي بيني؟ وقند در دلم آب مي شود )
- ال اس دي زده بودم !!!
- ( اول سكوت بعد سه تا نقطه به علامت هنگ كردن و بعد هم يك خب شل و وا رفته) خب؟!!!!!
- حس خيلي خوبي بود ( مكث طولاني ) لحظه اي بود كه حس مي كردم با عالم هستي و حيات يكي شده ام.
- (در حالي كه سعي مي كنم سر خوردگي ام را پنهان كنم با بي انگيزگي هر چه تمام تر ) اوه! چه جالب ! حالا منظورت از "يكي شدن با عالم هستي" چي هست ؟
- يعني اصلا هويتم حل شده بود در آفرينش . شده بودم يك جزو كوچكي از يك كل عظيم . انگار مسائل و مشكلات من مهم تر از مسائل و مشكلات اين درخت نبود .
ويلهلم اشاره مي كند به يكي از درخت هاي پير و تنومند بيمارستان و سرش را دو مرتبه پايين مي اندازد . برگ هاي درخت سرخ و زرد شده اند و كم كم شاخه هاي لخت خودشان را از ميان زردي و سرخي ها نشان مي دهند. زير پاي درخت پر است از برگ هاي خشكيده و زرد . با هر باد سرد پاييزي كه مي وزد چندين برگ ديگر از شاخه ها جدا مي شوند و رقص كنان به خاك مي افتند . زمستان در راه است .
نگاهي مي كنم به فردريش ويلهلم نيچه بيمارستان و لبخند مي زنم . هيچ وقت همچين نگاه و احساسي نسبت به درخت ها نداشته ام. حس جالبي است! بي خودي نيست كه اسمش را گذاشته ام ويلهلم! فيلسوف و مجنون و شاعر ماب !

هیچ نظری موجود نیست: