پنجشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۹

درخت گلابي كه من باشم

كي حرف مي زنم؟ كي قرار است آنقدر آرام بگيرم كه بتوانم چيزي بنويسم؟ چند روز ديگر مانده تا آن لحظه كه يك نفس بنويسم ؟ بنويسم و كارم اين قدر خوب باشد كه نگران نظر اين و آن نباشم ؟ يك داستان كوتاه درجه يك . تر و تميز . بي حتي يك كلمه حرف زيادي . يك آرزوي دست نيافتني است؟ شبيه نويسنده اي كه در "طاعون" ا آلبر كامو آرزو مي كرد چيزي بنويسد كه وقتي به دست ناشر رسيد و ناشر آن را خواند از جا بلند شود و به همه كارمندانش بگويد : آقايان لطفا كلاهتان را برداريد اين جا روي ميز من يك نوشته ادبي خالص هست .
نه من آرزو هاي بزرگي ندارم . فقط و فقط يك داستان كوتاه كه دلكم را بتوانم به آن خوش كنم برايم كافي است .
آدم ياد فيلم درخت گلابي مي افتد . يك نماي افقي طولاني ونفس گير از يك در بسته و يك درخت كه بار نمي دهد و صداي همايون ارشادي : نوشتن مثل راه رفتن ، مثل خوردن و نوشيدن ،نوشتن مثل نفس كشيدن ....
در به در دنبال كسي مي گردم مثل كدخدا و باغبان باشي فيلم مهر جويي . كسي كه تبر بگيرد دستش و با هزار جور اخم و تخم و خط و نشان كشيدن تهديدم كند كه تيشه به ريشه ام خواهد كوفت اگر همچنان بخواهم از آب و خاك و نور استفاده كنم اما ثمري ندهم . شاعر لابيرنت مي گفت : دستگاه تبديل آب و غذا و ميوه به زباله
شايد واقعا ترس از تبر معجزه كند !! يا ريشه ام را مي زند از بيخ و بن و يا وادارم مي كند كه يك سيب سرخ بزايم

هیچ نظری موجود نیست: