یکشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۹

يك مريض بد حال!!

خسته شدم از بس از اين وبلاگ به آن وبلاگ اسباب كشي كردم  و هيچ كجا نمي شود  نشست و  دو كلمه حرف زد . اين بار تصميم گرفته بودم فقط و فقط در مورد مريض ها بنويسم . چه زود يادم رفته بود كه خودم هم گاهي دست كمي ندارم از  آنها!  حالا  قرار است اين مريض بد حال را كجا و در كدام فضاي مجازي ريپورت كنم؟ چه كسي قرار است ويزيتم كند؟ كاش مي شد مثل يكي از مريض هاي بخش زنان پتو را دور خودم بپيچم و ساعت هاي طولاني زل بزنم به سقف . كاش مي شد  به من هم شوك بدهند . چقدر  احتياج دارم به فراموشي. 
امروز بيمارستان نرفتم . به همه دلايلي كه ممكن است به عنوان بهانه بياورم فكر كردم . چطور است بگويم سرما خورده ام؟  يا بگويم مهربان همسر سرما خورده بود و من بايد كنارش مي ماندم .
كاش مي توانستم مثل ويلهلم ساده و سر راست توي چشم بقيه نگاه كنم و بگويم امروز روح ام حال خوشي ندارد . بگويم روح ام تب كرده است و گيج و منگ است . اصلا تعادل ندارد . مثل آدم هاي مست تلو تلو مي خورد . بالا مي آورد و گند مي زند به همه چيز هاي دور و برش. 
دلم مي خواهد خودم را بسپارم به دست سوپر ايگوي خشنم تا با  شلاقش بيافتد به جانم و همه اشتباهاتم را از بدو تولد به رخم بكشد و به يادم بياورد كه چه موجود پليد و زشت و ناتواني هستم . دلم مي خواهد اما مي بينم كه سوپر ايگو هم كاري از دستش ساخته نيست.  شلاقش را كنارش گذاشته  تكيه داده به ديوار و نا اميدانه  چشم دوخته به ديوانه بازي هاي من . تا كجا پيش مي روم؟ اصلا كجا مي خواهم بروم؟
خدايا پس اين پرسنل كجا هستند كه مرا فيكس كنند به تختم .  از خيلي نظر ها نياز به كنترل شبانه روزي دارم.

هیچ نظری موجود نیست: