پنجشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۹

امان از دست پيري يا امان از دست زن ها



يك آقاي خيلي پير خانم خيلي پيرش را آورده است درمانگاه چون كه فكر مي كند تازگي ها كمي فراموشكار شده و با توجه به چيز هايي كه در روزنامه و اين طرف و آن طرف خوانده است مي ترسد نكند اين شروع يك آلزايمر باشد . اين تكه را به صورت فيلم نامه بخوانيد : داخلي - مطب دكتر – خانم سالمندي با موهاي يكدست سفيد روي صندلي مقابل مطب دكتر نشسته است و دست هايش را به عصايش تكيه داده . روي صندلي كناري شوهر سالمندش نشسته كه موهاي او هم يكدست سفيد است و او هم عصا دارد و هر دو لرزش دست دارند
دكترالف رو به خانم سالمند : خانم شما بگين ببينم يادتون هست ديشب شام چي خوردين؟
خانم سالمند : بله كه يادم هست آقاي دكتر . نون و پنير خورديم .
دكتر رو به پيرمرد : درست مي گن؟
پيرمرد با سر به آقاي دكتر اشاره مي كند كه "نه" و رومي كند به خانمش : عزيزم خوب فكر كن . ديشب شام چي خورديم ؟
زن رو به شوهرش : نون و پنير خورديم ديگه . اين كه فكر كردن نداره و با دلخوري لبخندي مي زند و به من نگاهي مي اندازد
شوهر رو به زن سالمندش : عزيزمخواهش مي كنم حواست رو جمع كن. ديشب من خودم برايت غذا كشيدم . يادت هست ؟ قورمه سبزي دست پخت ناهيد بود . چطور يادت نمياد ؟ گفتي كه خورشت هنوز جا نيافتاده . اشتها نداشتي. برات ترشي آوردم . يادت نيست ؟
زن رو به شوهرش : ناهيد ؟ چي داري مي گي مرد ؟ ناهيد الان يك هفته است رفته شهرستان پيش فاميل شوهرش . ناهيد كجا بود ؟ و با تاسف سري تكان مي دهد و باز به من نگاهي مي اندازد كه يعني مي بيني چه وضعيتي است .
مرد دستي به پيشاني اش مي كشد : آخ! راست مي گي دست پخت ناهيد نبود اما پس كي پخته بود ؟ من مطمئنم كه ديشب قورمه سبزي خورديم . چطور يادت نيست؟ گفتي قورمه را بايد با دوغ خورد . دوغ نداشتيم من رفتم از سوپري سر كوچه برايت دوغ با طعم نعنا خريدم . آخه چطور مي گي ديشب نون و پنير خورديم؟
زن با كمي عصبانيت رو مي كند به من و مي گويد : امان از دست اين آقايون .بعد از مدت ها يك ماه پيش يه بار پا شده رفته براي من دوغ خريده حالا هر جا بشينيم اول اين قصه را تعريف مي كند و آبروي مرا مي برد .
دكترالف با لبخندي بر لب رو به خانم سالمند : اصلا شام ديشب را فراموش كنيد! امروز صبح صبحانه چي خورديد ؟
خانم سالمند : نون و پنير .
مرد با حيرت و شگفتي رو به خانمش : ببين تو حتي يادت نيست امروز صبح چي خوردي !
خانم رو به دكترالف : چي مي گه اين شوهر من آقاي دكتر؟ صبح ها همه نون و پنير مي خورن ديگه . آدم مگه تو اين سن صبح ها چي مي خوره؟ كله پاچه؟
مرد رو به خانمش : يه بشقاب برات گرفته بودم . چطور يادت نيست ؟ يك طرفش چي ريخته بودم ؟ خودت بگو . زن باز رو مي كند به من و مي گويد : ديوانه شده اين شوهر من؟ جنون پيريه ؟
مرد اصرار بيشتري مي كند : برات سيب سرخ پوست كنده بودم و رنده كرده بودم . يادت مياد؟ اون گوشه ديگر بشقاب چي گذاشته بودم؟ گردوي تازه نبود؟
دكتر الف با لبخندي رو به زن : خانم محترم اين طور نمي شود كه آقا هر چه از شما پذيرايي مي كن شما فراموش مي كنيد!
زن با تاسف رو به من : پنجاه ساله با هم زندگي مي كنيم اما اين هنوز نميدونه من از گردوي تازه بدم مياد !!
ديگه كم كم دارم شك مي كنم به اين كه "بيمار" كدامشان است و "همراه بيمار" كدام. دست آخر جناب آقاي دكترالف اينطور نتيجه گيري اخلاقي مي كند :
دكترالف  رو به مرد : نگران نباشيد زن ها همه شان همين طورند هر چه خوبي در حقشان بكني حتي يكي مورد هم در يادشان نمي ماند !!

هیچ نظری موجود نیست: