اين جمله شعر نيست . يكي از جمله هاي كاميار است. يك روز صبح كه داشت از راهروي بخش رد مي شد ، بي هوا دم در اتاق ويزيت ايستاد و گفت"من از وقتي بچه بودم گم شده ام" و بعد هم راهش را كشيد و رفت . اين جمله را طوري گفت كه انگار همان لحظه اين واقعيت را كشف كرده باشد . در مورد كاميار بايد يك مثنوي هفتاد من كاغذ بنويسم از بس كه مريض تراژديكي بود . يك دانشجوي سال شش پزشكي كه حملات ناگهاني و بد خيم اسكيزوفرني از كار و درس و زندگي بازش داشته بود تا دنبال مادر و پدرش بگردد . تمام مدت داشت به اين مساله فكر مي كرد كه مادرش كدام زن است و پدرش كدام مرد؟
پرستار ها و پرسنل بخش را ذله مي كرد از بس كه آنها را مادر يا پدر صدامي زد و سووال پيچشان ميكرد . يك بار از خود من پرسيد : "تو مادرم نيستي؟" از من فاصله گرفت و نگاهي به سر تا پايم انداخت ومتفكرانه گفت : "نه! فكر كنم مادر من چادري بود. من گوشه چادرش را ول كردم كه بعدش گم شدم"
يك روز صبح مي شد پسر آلبرت انيشتن و تاكيد مي كرد كه تازه ايران آمده و قبل از اين هيچ وقت ايران نبوده است . با معصوميت ديوانه كننده اي سرش را جلوتر مي آورد و آهسته مي پرسيد: " تو مي داني چه كسي من را اينجا آورده است؟"
روان پزشك ها را هم مستاصل كرده بود. به هيچ دارويي جواب نمي داد و خانواده هم اجازه شوك نمي دادند . خداي من چه كابوسي بود! چه بدن لاغر و نحيفي داشت و چه چشم هاي درشت و حيرت زده اي در صورت استخواني اش دو دو مي زد ! هر روز صبح بايد منتظر بودي كه يك مادر جديد براي خودش پيدا كرده باشد .
با خودم ابلهانه فكر كردم حالا كه از دست كسي بر نمي آيد تا هذيان و توهم ها را ازبين ببرد كاش لااقل بشود از اهميت آن كم كرد.يك روز صبح گفتم : "كاميار چه اهميتي دارد كه پدر و مادر آدم كي باشند؟ از اين موضوع صرف نظر كن. "
خنديد . مثل بچه هاخنديد . ساده و بي غل وغش و گفت :" مگه مي شه خانم دكتر ؟! آدم بايد خودشو بشناسه" نگاهش طوري بودكه انگار كه موضوع بديهي و واضحي را دارد براي يك موجود خنگ توضيح مي دهد ،انگار كه به اين سادگي است!! انگار اگر فهميدي پدرت كيست و مادرت كي، خودت را شناخته اي !!!
در اين كارگاه "طرحواره درماني" يك مشق شب داده اند كه بد جوري فكرم را مشغول كرده است . قرار است اسكيما هاي خودمان را بشناسيم .
كهكشان كو زمينم؟
زمين كو وطنم؟
وطن كو خانه ام؟
خانه كو مادرم؟
مادر كو گهواره ام؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر