دوشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۹۰

چراغ قرمز



پسر پایش را محکم و سریع روی پدال  گذاشت و ترمز کرد. گفت : بخشکی شانس این هم قرمز شد
لحنش طوری بود که انگار با خودش حرف می زند اما سرش را برگرداند تا دختر را ببیند که روی صندلی کناری نشسته بود و خیره شده بود به نقطه نامعلومی در روبرو.
دختر جوابی نداد. در تاریک و روشن غروب صورتش رنگ پریده به نظر می رسید.
پسر دور و برش را نگاه کرد تا حرفی برای گفتن بیابد. از داخل آینه بغل ماشین موتور سواری را دید که از لابلای ماشین هایی که پشت چراغ قرمز ایستاده بودند جلو می آمد. منتظر شد تا موتوری کنار آنها رسید.  زن جوانی که ترک موتور سوار شده بود مانتوی  صورتی اش را زیر پاهایش جمع کرده بودو پاشنه بلند کفشش را  با ترس و احتیاط به کناره های موتور تکیه داده بود.
نگاه پسراز دست های زن که محکم دور کمر مرد همراهش حلقه شده بود گذشت و خیره شد به کیف  کوچک صورتی  زن  که دور تا دورش را یک نوار قرمز براق دوخته بودند و یک عروسک  کوچک شرک  از گوشه آن آویزان شده بود.
پسر گفت : کاشکی ما هم مث اینا موتور سوار بودیم آ . نه؟
دختر نگاهش را چرخاند سمت زوج موتور سوار و بی آن که اظهار نظری بکند دوباره زل زد به جلو.
پسر خنده بلندی کرد و گفت : نیگا کن دختره چطور نشسته! می ترسه بیافته! یکی نیست بهش بگه اگه می ترسی واسه چی سوار شدی؟
این را گفت و زیر چشمی دختر را نگاه کرد که همچنان ساکت نشسته بود. ناگهان تمام رخ به سمت دختر برگشت و گفت : بیا دفعه بعد برویم دربند. با موتور. موتور سوار می شی؟
دختر داشت ساعت مچی اش را نگاه می کرد. پسر خودش را از تک و تا نیانداخت و ادامه داد : موتور این آشغاله! موتور من مث این نیست. بزرگ و جاداره. با دوستام سه تر که هم سوارش می شیم. باهاش یه بار رفتم شمال. باورت می شه؟ تا خود شمال با موتور؟ زمستون هم بود. کلاه کاسکت هم نگذاشته بودیم.
دختر چیزی نگفت. نگاه هم نکرد.
پسر گفت : خیلی حال داد. رسیده بودیم اونجا دیگه شب شده بود. هر سه تامون هم آس و پاس. نه می تونستیم بریم جایی رو کرایه کنیم و نه توی اون هوا می شد بیرون خوابید. اون دوتای دیگه هم مدام به جون من غر می زدن. آخه من راهیشون کرده بودم. هیچ چی دیگه !
مجبور شدیم برگردیم خونه. آقا یه هفته مریض بودیم. بدن درد و مریضی یک طرف   نیش و کنایه  مامانم اینها یک طرف.  اما چه تب و لرزی کردم! چه تبی ! چه لرزی!
پسر با یک دست کوفت به فرمان و با عصبانیتی ساختگی  صدایش را بالا برد و گفت : کشته منو این همه احساسات عاشقانه ات!  دارم برایت می گویم تب و لرزی کرده بودم که نزدیک بود بمیرم آن وقت  تو یک " آخی! حیوونی! " هم نمی گویی ؟
دختر غافلگیر شده بود و وحشت زده نگاه می کرد. پسر از حالت جدی صورت دختر خنده اش گرفت. سرش را کمی کج کرد. چشم هایش را خمار کرد و آرام و قهر آلود پرسید : یک " آخی ! حیوونی ! " هم نمی گویی؟
لب های خشک شده دختر به لبخندی کمرنگ باز شد. پسر فریاد کوتاهی از شادی کشید و گفت : دیدی بالاخره خندوندمت؟!
چراغ سبز شد. موتوری  جلوتر رفت. سبقت گرفت. از بین چند ماشین لایی کشید و لابلای آنها گم شد. پسر همانطور که با عجله دنده عوض می کرد پرسید : مستقیم دیگه؟ نه؟
دختر سرش را به علامت تایید تکان داد. چند لحظه بعد پسر دوباره پرسید : چی شد ؟ نمی خوای بگی ؟
دختر پرسید : چی رو ؟
_ "آخی! حیوونی " رو . یا شاید هم بخوای بگی " آخی! طفلکی من! " هان؟ این یکی بهتره!
دختر باز هم لبخند زد ولی چیزی نگفت. پسر جلوی یک فرعی سرعتش را کم کرده بود. پرسید : چطوره از اینجا بریم بالا؟ می ترسم داخل اتوبان دوباره بخوریم به ترافیک.  تو چی می گی ؟
دختر شانه بالا انداخت. پسر دنده را عوض کرد و سرعت گرفت. دختر دوباره ساعتش را نگاه کرد.
پسر گفت : تو رو خدا اینقد نگای ساعتت نکن! این جوری فک می کنم وختی با منی خیلی بهت بد می گذره . تو گفتی قبل از ساعت شش باید در آموزشگاه باشی. خیلی خب! هنوز یک ربع مونده. بهت قول می دم سر موقع می رسیم.
بعد صدایش را انداخت ته گلو و با صدایی دو رگه ادامه داد : آقایان و خانوم های عزیز ! لطفا کمربند هایتان را محکم ببندید. هم اکنون ما اتوبان همت را به قصد آموزشگاه کنکور دور فلکه آریا شهر ترک می کنیم. خلبان و خدمه هواپیما  پرواز خوشی  را برای شما آرزو می کنند. وی ژژژژژژژژژژ
چشم پسر افتاد به دست های لاغر و استخوانی دختر که چنگ زده بود به کیف دستی اش. ناخن های دختر در تن چرمی کیف فرو رفته بود. دلش خواست دستش را بگذارد روی دست های دختر و برای دلداری اش چیزی بگوید. چیزی مثل " تا من رو داری از هیچ چیز نترس"
ذهنش مجذوب تصویری شد که در خیال می دید اما هنوز دستش را از روی دنده بلند نکرده بود که دست های دختر از آن حالت منقبض و ترسخورده بیرون آمد.
دختر نفسی را که در سینه حبس کرده بود بیرون داد . جثه لاغرش را که سیخ نگه داشته بود رها کرد روی صندلی و بی این که پسر چیزی پرسیده باشد تو ضیح داد : یک پرشیای سفید بود.
پسر وانمود کرد منظورش را نفهمیده است . گفت : خب باشه! همه جا پر از پرشیا های سفیده!
_ آخه! رو کش صندلی هایش هم طوسی بود. از آینه اش هم یه تسبیح آویزون بود. گفتم نکنه...
_ گفتی نکنه چی ؟
دختر  نگاهش را دزدید و گفت : اصلا نگه دار. من بقیه اش را با تاکسی می روم.
_ بی خود نیس می گن دخترا یه تختشون کمه ! آخه ! مسیر اون که از این سمت نیست.
_ می دونم ولی ...
_ ولی چی ؟
_ چه می دونم؟! اگه به سرش بزنه  یا براش کاری پیش بیاد و بیاندازه تو این اتوبان... اگه ببیندمون.... 
_ اینجا تاکسی گیر نمیاد. چطور می خوای تا یک ربع دیگه دم آموزشگاه باشی؟
دختر ناخن انگشت کوچکش را به دندان گرفت و جوابی نداد.
پسر همانطور که روبرو را نگاه می کرد گفت :  این چراغ قرمز رو که رد کنیم دیگه تمومه .
صدایش آشکارا دلخور بود. دختر سرش را پایین انداخت و شروع کرد به بازی کردن با دسته کیفش.  پسر در سکوت یک بار دیگر دنده عوض کرد.
دختر گفت : هیچوقت ترافیک اینجا اینقدر سنگین نمی شد.
سرش را بالا آورد ومنتظر جواب پسر شد.
پسر لبخند همدلانه ای زد  و گفت : خودمونیم  این  بابای تو هم عجب گیریه ها!  از در مغازه اش بلند می شه این همه راه رو می کوبه میاد خونتون که تو رو خودش برسونه . بعد هم دوباره سر ساعت خودش میاد از در آموزشگاه برت می داره و می رسونه خونه. حوصله ای داره! نه؟
_ تازه اگه هم خودش نتونه بیاد یا شاگردش رو می فرسته یا به مامانم می گه یه آژانس بگیره و منو برسونه. بعدش هم خودش با همون آژانس برگرده خونه.
_ پس هم حوصله داره هم پول زیادی
_ همه اش می ترسم به سرش بزنه و زودتر از اون ساعتی که قرارمونه بیاد دم آموزشگاه.
_ نه بابا! مگه بیکاره؟
_ بعضی وقت ها هم می ترسم  وسط ساعت زنگ بزنه آموزشگاه و منو بخواد. بچه ها سر کلاس به جام حاضری می گن اما اگه یه وخت  تلفن کنه...
_ تو هم چه فکرایی می کنی ؟! مگه هرکول پوئاروئه؟
دختر از گوشه چشم نگاهی کرد و خندید. پسر بی خودی دنده عوض کرد و گفت : تازه اگه اون هرکول پوئاروئه من و تو هم شر لوک هلمزیم  با  دکتر واتسون.
دختر باز هم خندید. دندان های سفید و مرتبی داشت. پسر دستش را روی دنده نگه داشته بود. می خواست دستش را بگذارد روی دست های لاغر دختر و بگوید " تا من رو داری از هیچی نترس"  اما صدای درمانده و وحشت زده دختر  رشته افکارش را از هم گسیخت.
دختر گفته بود " اون جا  رو ! "
_ کجا رو؟
دختر خشکش زده بود و خیره مانده بود به منظره ای که در مقابل می دید.  به زحمت از میان لب های ترک خورده و بی رنگش نالید : دارن ماشینا رو می گردن.
پسر هم حالا خیره شده بود به روبرو . جواب داد " فکر نکنم! " در صدایش هیچ نشانی از اطمینان نبود.
 دختر بغض کرد و زیر لب گفت  " ای خداآآآ ! "
پسر هم حالا خیره شده بود به روبرو . جواب داد " فکر نکنم! " در صدایش هیچ نشانی از اطمینان نبود.
 دختر بغض کرد و باز زیر لب گفت  " ای خداآآآ ! " چیزی در صدای دختر بود که پسر را واداشت تا حرفی بزند. گفت " دنده عقب بگیرم تا از همان فرعی که رد کردیم برویم؟ " سرش را برگردانده بود و به صف ماشین هایی که پشت سرشان بودند نگاه می کرد.
 دختر زیر لب به شخص نامعلومی التماس می کرد. دهانش خشک شده بود و حس می کرد تمام تنش داغ شده و گر گرفته است . نفسش به سختی بالا می آید. زیر لب نالید " خدایا ...خدایا ...خدایا "
ماشین های پشت سری بوق می زدند.  نباید بیشتر از این معطل می کردند . این طوری فقط  مشکوک تر به نظر می رسید.
پسر پدال گاز را زیر پا نرم فشار داد و آهسته به راه افتاد. دعا های دختر عصبی اش کرده بود. به خودش لعنت فرستاد که امروز سراغ دختر رفته بود. دو تا ماشین را نگه داشته بودند. چراغ گردان پلیس هر لحظه نزدیک و نزدیک تر می شد.
پسر با همان صدای بلند و پر از تحکم  انگار که دارد درسی را برای دختر یاداوری می کند گفت  " قبلا قرارمون چی بود؟ هان؟  خواهر و برادریم. در مورد خونواده هر چیزی پرسیدن مال خونه شما رو می گیم به دختر نگاهی کرد و ادامه داد  "پس این شد. اسم بابامون احمده و فرش فروشی داره. مامان ناهیده و خونه دار. سه تا بچه ایم. من داداش رضای تو هستم"
دختر حتی نگاهش هم نمی کرد. فقط به خدا  التماس می کرد که او را ببخشد و نجاتش دهد. پسر محکم و عصبی فریاد کشید "مگه بچه ای؟"  و دو مرتبه شروع کرد " اسم هر کدام از فامیلا رو پرسیدن اگه زن بود بگو فاطمه. اگه مرد بود بگو علی . خونمون سی متری جی است. تلفن هم نداریم. یعنی داریم ولی دو سه روزیه دارن خط رو تعمیر می کنن. از خونه خاله مون اومدیم  که سمت فرحزاده و الان هم داریم می ریم خونه خودمون."  
دختر دوباره گفت "خدا" صدایش انگار از ته چاهی به گوش می رسید.
 پسر ناگهان چیزی را به خاطر آورد. زیر چشمی نگاهی به دختر کرد و  گفت " فامیلی! فامیلیتون چی بود؟"  دختر گیج نگاهش می کرد.
پسر گفت " خیلی خوب!  فامیلی مون اکبر زاده است. یادت نره. اکبر زاده. حالا هم این قیافه رو به خودت نگیر. آروم و بی خیال باش " دختر همانطور خیره مانده بود به جلو. انگار نه انگار که پسر با او بوده است. پسر کیفی را که دختر در دستش مچاله کرده بود از میان دست هایش بیرون کشید و گفت " هیچ حواست هست؟" دختر مثل آدم های مسخ شده به رویش  لبخند می زد.
پسر هم به روبرو نگاه کرد. با دستش محکم روی فرمان کوبید و فریاد زد" زکی ! "  دختر صورتش را با هر دو دست پوشانده بود . شانه هایش می لرزید اما معلوم نبود که می خندد یا گریه می کند.
پسر روی  صندلی اش جا به جا شد و نفس عمیقی کشید. پلیس راهنمایی و رانندگی با یک تابلوی ایست در دستش کنار جاده ایستاده بود و ماشین ها را به ترتیب رد می کرد.
یک وانت مزدا چپ کرده بود و  اتوبان را بسته بود همین باعث شده بود تا ماشین ها تک تک از کنار پلیس رد شوند و از دور به نظر برسد که دارند ماشین ها را می گردند.
 جلوتر یک پراید بود که یک طرفش تو رفته بود. روی آسفالت خیابان پر بود  از خرده شیشه و خون تازه . چشم های پسر رد خون را گرفت و رسید به تن در هم مچاله شده زنی که مانتو صورتی اش به نظر آشنا می آمد.
به دختر گفت که اگر از مرده می ترسد صورتش را برگرداند. دختر مطیعانه صورتش را به سمت پنجره کنار خودش گرداند.
آن سو تر موتوری افتاده بود که از کمر تا شده بود. مردی پشت به اتوبان نشسته بود کنار پاهای زن و زار می زد . داشت سعی می کرد تن زن را با چند روزنامه بپوشاند. پسر هنوز به یاد نیاورده بود که چرا زن به نظرش آشنا می آید.
پلیس سوت زد و با دست اشاره کرد که زودتر رد شود. چشمش افتاد به یک کیف صورتی که خون روی آن شتک زده بود. دسته اش پاره شده بود و چند متر جلوتر از موتور روی زمین افتاده بود. عروسک شرک خون آلود و خاکی  هنوز از کیف آویزان بود.
پسر بی اختیار پایش را روی پدال گاز فشرد و بوق زد تا ماشین جلویی عجله کند.
وقتی رد شدند دخترهمانطور که  وا رفته بود روی صندلی صورتش را برگرداند . از گوشه چشم نگاهی به پسر کرد و گفت " به خیر گذشت مگه نه؟" پسر سرش را تکان داد  و چیزی نگفت.اتوبان خلوت شده بود و می توانست با سرعت بیشتری براند.
سکوت طولانی شده بود اما انگار پسر متوجه نبود.دختر ساعتش را نگاه کرد و انگار از یک موفقیت مشترک حرف بزند گفت " به موقع می رسیم" پسر حرفی نمی زد. مثل یک مجسمه خیره شده بود به مقابل.
دختر دوباره پرسید " فردا صبح بهت زنگ بزنم یا عصر؟" 
رسیده بودند سر کوچه ای که به آموزشگاه راه داشت. همیشه همینجا نگه می داشتند و خداحافظی می کردند. بقیه راه را دختر پیاده می رفت.
دختر ساعتش را نگاه کرد و گفت " هنوز پنج دقیقه ای وقت داریم" پسر در جوابش لبخند کمرنگی زد اما مثل همیشه دستش را دراز نکرد تا برای خداحافظی با دختر دست بدهد.
دختر دستش را برد سمت عروسکی که از آینه ماشین آویزان بود و موهای عروسک را ناز کرد. یکدفعه تمام رخ برگشت سمت پسر و پرسید " راستی! نگفتی چرا نصفه شبی رفتید؟" پسر گیج و مبهوت نگاهش کرد و پرسید "کجا؟"
_ شمال دیگه!
پسر هنوز متوجه سوال نشده بود. دختر توضیح داد" واسه چی نصفه شبی رفتید شمال و برگشتید که سینه پهلو کنی؟"
پسرابرو هایش را بالا برد .
_ آها! شمال رو می گی؟ شرط بسته بودیم.
_ همین؟
_آره شرط بسته بودیم که دستمون رو بزنیم به آب و برگردیم. همین!
دختر با شیطنت نگاهش کرد و پرسید " سرما خورده بودی حالت خیلی بد بود؟"
پسر منظور از این سوال و جواب ها را نمی فهمید. با لبخندی که روی لبش ماسیده بود جواب داد" آره . گفتم که!"
دختر یک ابرویش را با شیطنت بالا برد و گفت : الهی من بمیرم که تو سرما خورده بودی!!" 
پسر چیزی نگفت.تمام سعی اش را کرد تا بخندد اما نتوانست فقط عضلات صورتش کش آمدند و صدای آه مانندی از لای لب هایش بیرون آمد.
 دختر دستش را گذاشت روی دست پسر که روی دنده بود و گفت "خداحافظ" پسر مثل همیشه منتظر شد تا دور شدن دختر را ببیند. وقتی که سایه اش در پیچ کوچه گم شد ماشین را روشن کرد که راه بیافتد اما برای لحظه ای گیج شد و مات ماند.
نفهمید خیالاتی شده است یا همزمان با صدای استارت  جیغ دختر راشنیده است. خواست پیاده شود و دنبال دختر برود در آموزشگاه. اما این کار را نکرد. دنده عقب گرفت و به سرعت برگشت و دور شد.
تابستان 82




۲ نظر:

ماه بلند من گفت...

شبیه یک عکس بود تا یک فیلم. یعنی انگار مشکلات یک لحظه یک صحنه را داشت به نمایش می کشید. ولی آکسیون نداشت. توصیفات دقیق و خوب و واقعی بود و چیزی بود که همه می دانند و احتمال زیاد لمسش کرده اند.

Cap fluoxetin 20mg گفت...

دکتر جان!
نظرت کاملا حرفه ای است. کاملا پیدا است ایده کسی است که خودش دستی بر آتش دارد!
حقیقتش را بخواهی من ابتدای داستان را تایپ کردم که همانطور که گفته بودی سرتاسرش توصیف یک فضا بود و تیپ سازی و مقدمه چینی برای طرح اصلی.
اما بعد یک دفعه یادم آمد که قدیمی ترین دوست وقتی این داستان را خوانده بود گفته بود که خسته کننده است و یکدفعه حس کردم هیچ انگیزه ای ندارم که بقیه اش را تایپ کنم.
موجود چموشی در من هست که چندان از من فرمان نمی برد نه برای درس خواندن آن طور که باید و نه برای نوشتن آن طور که شاید.
اما هیچکدام این ها از ارزش نقد حرفه ای شما چیزی کم نمی کند. از این به بعد با دقت و توجه بیشتری کار ها و کامنت هایت را می خوانم.