جمعه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۹۰

این نان ها را برای که می پزی گل اندام؟



سکانس یک
خارجی _ روز_ حیاط یک خانه روستایی
حیاط محوطه کوچکی است که با چند پله به ایوان خانه می رسد. گوشه ای از حیاط تنورخانه است . تنور سوراخی است کف زمین که دور آن را آجرچین کرده اند .آجر ها سیاه و دود گرفته اند. تنور روشن است و آتش در آن زبانه می کشد. کمی آن سو تر از تنور تلی از خاک و خاکروبه ریخته اند که کودک عقب مانده ای روی آنها مشغول بازی کردن است.
کودک عقب مانده که "گنگی" نام دارد سری بزرگتر از تنه اش دارد. چشم هایی ریز است و با فاصله زیاد از هم. زبان بزرگش از دهانش بیرون افتاده و آب دهانش راه گرفته تا زیر گردنش.ستون فقرات بد شکلی دارد و دست هایی کوچک و بد فرم و شش انگشتی.
گنگی در میان خاک و خاکروبه غلت می خورد و بازی می کند. اول با دست های دفرمه اش روی خاک جاده ای می کشد و بعد چهار چرخه چوبی را که فقط یک چرخ دارد با دست روی جاده هل می دهد.
زنی قد بلند با لباس محلی و با قدم های تند و چابک از در خانه بیرون می آید. روی ایوان مکثی می کند. انگار با چشم به دنبال چیزی می گردد. از گوشه ایوان یک دسته بزرگ هیزم را بغل می کند و از پله ها پایین می آید تا برسد به تنور. هیزم ها را همان کنار روی هم تلمبار می کند.
زن کنار تنور چمباتمه می زند و  سرش را نزدیک آتش می برد تا به تنور نگاهی بیاندازد و بعد یک دسته هیزم را می ریزد داخل تنور. انگار راضی نمی شود بلند می شود و از گوشه حیاط یک پیت حلبی می آورد و نفت داخل آن را تا قطره آخر سرازیر می کند داخل تنور. آتش الو می کشد و شعله های زرد آن صورت زن را روشن می کند.
زن زیبایی است با ابرو های بهم پیوسته که تمام حواسش را به کارش داده است.
حالا می نشیند کنار تنور و پارچه نم دار را از روی ظرف سفالی بزرگی کنار می زند که خمیر در آن است. زن شروع می کند به چانه گرفتن.
دختر بچه ای دوان دوان وارد حیاط می شود و صدا می زند : خاله گل اندام!  خاله گل اندام!
زن با ابرو های درهم کشیده سرش را بلند می کند. نگاهی می اندازد به چهره دخترک که نفس نفس می زند و دوباره مشغول کارش می شود.
دختر : خانم جان گفت اگر خمیر ور آمده است بگو تا برایت کمک بفرستیم. گفت نکند غروب نان ها حاضر نباشد  مهمان ها گرسنه بمانند.
زن هرچه هیزم در کنار تنور باقی مانده را بغل می زند و میریزد داخل تنور. آتش زبانه می کشد.
زن : به مادرت بگو مهمان هایش گرسنه نمی مانند. دلش شور نان ها را نزند. بگو خاله گل اندام گفت کمک  هم نمی خواهم.
دخترک کنار گنگی روی خاکروبه ها می نشیند و جاده طولانی و پیچ پیچی که گنگی ساخته است نگاه می کند.
گل اندام همان طور که از جا بلند می شود و با گام های سریع خودش را به ایوان می رساند تا باقی مانده هیزم ها را بیاورد  می گوید: فقط بگو دم دمای غروب که شد چند نفری را بفرستد که نان ها را ببرند.
گنگی غلت می خورد و روی دستش می افتد. تقلا می کند اما نمی تواند از جا بلند شود.دخترک کنارش ایستاده  و پیچ و تاب خوردنش را تماشا می کند. می پرسد: خاله! گنگی را هم به عروسی می آوری؟
گل اندام چهار چوب پوسیده دری را روی زمین می کشد و می آورد تا بالای تنور. با حرکات چابک و قوی تبر را بلند می کند و بالای سرش می برد تا چهار چوب را تکه تکه کند. نگاهش می افتد به گنگی . تبر را پایین می آورد و می گوید : به مادرت بگو چند تا جوان را بفرستد که نان ها را ببرند نه یک جغله دختر!
دختر از جا بلند می شود. خداحافظی می کند و می رود اما زن جوابش را نمی دهد.
آب از کناره لب گنگی راه گرفته تا روی خاک و آن را گل کرده است. عاقبت غلتی می زند و دستش را از زیر تنه سنگینش بیرون می کشد. دستش را دراز می کند و چهار چرخه اش را که گوشه ای افتاده بلند می کند.
از لای دری که دخترک پشت سرش نیمه باز گذاشته است صدای خنده سر خوشانه دو زن به گوش می رسد. گل اندام ضربه های تبر را محکمتر فرود می آورد. قطعه های چوب به اطراف پرت می شوند. عاقبت چوب های قطعه قطعه شده را با حرکاتی فرز و سریع از این طرف و آن طرف جمع می کند و می برد داخل تنور می ریزدشان. درپوش فلزی دود گرفته تنور را هم می گذارد.
کنار ظرف خمیر می نشیند و تند تند چانه می گیرد و چانه های یک اندازه را کنار هم و روی یک سفره می چیند.
زن جوانی از بیرون حیاط صدا می زند: گل اندام!
کسی جوابش را نمی دهد.
زن جوان به داخل سرک می کشد و دوباره گل اندام را صدا می زند و می پرسد : گل اندام! کمک نمی خواهی؟
گل اندام سرش را بلند نمی کند و جوابی نمی دهد. سخت مشغول کارش است.
زن جوان جلو تر می آید. دستش را در گوشه چادری که به کمر بسته است می پیچد و سر پوش تنور را کنار می زند.
زن جوان : آتشت هنوز خوب نگرفته. هیمه اگر نداشتی خب می گفتی برایت می آوردم.
گل اندام خمیری را که در دست دارد روس سفره پرت می کند و به تندی از جا بلند می شود.از پله ها بالا می رود و ایوان را با قدم های تند پشت سر می گذارد و وارد خانه می شود.
زن با تعجب از جا بلند می شود و چند قدم دنبالش می رود.
کمی بعد گل اندام بر می گردد. با چند دست لباس و پارچه و چند کلاف پشم و یک لحاف کهنه. هر چه را که با خود آورده است قبل از آن که زن بتواند مانعش شود داخل تنور می ریزد. آتش زبانه می کشد.
زن بازوی گل اندام را می گیرد و به عقب می کشد.
زن : تو که خودت رضایت دادی گل اندام! خودت خواستی. جلوی همه. من هم بودم. برادرم که به زور نخواست...
گنگی خودش را چهار دست و پا تا نزدیک آتش می کشاند.
زن : تو را که هنوز طلاق نداده است .... تو هم هنوز زنش هستی..."
گل اندام بازویش را از میان دست زن بیرون می کشدو اجازه نمی دهد زن حرفش را تمام کند.
گل اندام در حالی که پای خمیر نشسته و مشغول کارش شده است بدون این که به زن نگاه کند با صدایی محکم می گوید: دم غروب چند نفر رابفرست تا نان ها را ببرند.
زن جوان گنگی را نگاه می کند که با خوشحالی و حیرت مجذوب شعله های آتش شده است.
زن از در حیاط بیرون می رود.
دست های گل اندام بی وقفه کار می کنند اما نگاهش به گنگی است که آمده و چمباتمه زده است لب تنور و چهار چرخه چوبی اش را  روی آجر فرش دور تنور می گرداند.
گل اندام دستش را دراز می کند تا چهار چرخه را از دست گنگی بگیرد. گنگی دستش را عقب می کشد و دوباره مشغول بازی می شود.
به یکباره حالت چهره گل اندام عوض می شود. با خشم و خشونت ناگهانی به سمت گنگی خیز بر می دارد تا چهار چرخه را از میان دست های معیوب گنگی بیرون بکشد. گنگی  مقاومت می کند. خودش را روی زمین می اندازد و فریاد و زوزهاش در هم می شود. در این گیر و دار چشم گل اندام می افتد به پیرمردی که سر خم کرده  و از میان در آن دو را می پاید.
پیرمرد : خسته نباشی گل خانوم!
پیرمرد جلو می آید و دست گنگی را می گیرد تا از روی زمین بلند شود.
گل اندام دوباره می نشیند کنار ظرف خمیر و سر به زیر مشغول کارش می شود و همانطور که چانه ها را کنار هم می چیند جواب می دهد : مونده نباشی عمو!
پیرمرد پای دیوار می نشیند و تسبیحی از جیب کت کهنه اش بیرون می آورد. می گوید : گفتم سری بزنم شاید کمکی بخواهی.
گل اندام : نه! کمک نمی خواهم. کار خودم است.
مدتی به سکوت می گذرد. پیرمرد محو حرکات سریع سریع و چابک دست های گل اندام شده است.
گنگی چهار چرخه اش را بر سینه می فشارد و از خودش صدا های نامفهومی شبیه مویه کردن در می آورد.
پیرمرد رو به گنگی : چه می خواهی تو زبان بسته؟!
پیرمرد تسبیح را می گرداند و زیر لب استغفار می کند و طوری که انگار با خودش باشد می گوید : قسمت...قسمت هر کس را هر جور مقدر کردند ... تا مقدرات چه باشد....
مدتی به سکوت می گذرد.
پیرمرد : به دلت بد نیاور تو هم گل خانوم! مرد بچه می خواهد. بچه سالم.
پیرمرد سرفه ای می کند. گل اندام جوابی نمی دهد. پیرمرد دنباله حرفش را می گیرد : اگر هنوز به تو نظری نداشت که نگه ات نمی داشت عمو جان! طلاقت می داد می رفتی پی کار و زندگی ات جان عمو!
چانه گرفتن های گل اندام تمام شده است. شروع می کند به باز کردن چانه ها
پیرمرد : مقدر این بوده که بچه های تو همه مرده بدنیا بیایند جان عمو.  قسمت این بوده که این زبان بسته هم که زنده ماند این طور جنی شود. با قسمت نمی شود جنگید گل خانم!
گل اندام تر و فرز نان ها را روی بالشتک گردی پهن و نازک می کند و به دیواره تنور می چسباند. وقتی روی تنور خم می شود از حرارت تنور صورتش سرخ می شود.
پیرمرد دستش را به زانو هایش می گیرد. از جا بلند می شود و می گوید : اگر کمکی خواستی...
گل اندام همانطور که سرش را پایین انداخته جواب می دهد : کمک نمی خواهم عمو
پیرمرد : امشب تنها ننشین گل اندام. بیا خانه ما. خانه خودت. قدمت روی چشم ماست گل خانم
پیرمرد همانطور که تسبیح می گرداند قبل از رفتن می آید بالای سر تنور می ایستد و می گوید : آتشت جان ندارد  دخترم! چطور می خواهی با این آتش این همه نان را تا غروب بپزی؟
گل اندام جوابی نمی دهد. پیرمرد از چهار چوب در خارج می شود.
گل اندام دست از کار کردن می کشد. چنگ می زند و چانه ای را که باز کرده بود در میان دست هایش مچاله می کند. از جا بلند می شود. تبر را از گوشه حیاط بر می دارد و حمله می کند به سمت نرده های ایوان و با تبر می افتد به جان نرده های چوبی ایوان و آن را خرد می کند.
تبر را با قدرت بالای سرش می برد و فرود می آورد. هجوم می برد به داخل خانه. صدای شکستن و خرد کردن به گوش می رسد و صدای ضربه های لاینقطع تبر زدن .
گل اندام نفس نفس زنان  در چهار چوب در خانه ظاهر می شود. خم می شود و نرده تکه تکه شده ایوان را به داخل حیاط پرت می کند در میان چوب های قطعه قطعه شده قسمتی از میز زیر سماوری یک گنجه چوبی که دو نیم شده و وسایل دیگری دیده می شوند.
یک قطعه چوب می خورد به صورت گنگی و زوزه اش را دوباره بلند می کند.گل اندام تبر را ازروی زمین بر می دارد و حمله می کند به سمت گنگی.
گنگی صدا ی فریاد یا جیغ مانندی از خودش در می آورد که به صدای هیچ حیوانی شبیه نیست. اشک هایش با آب دهان و دماغش یکی شده است.چهار چرخه اش را به سینه چسبانده و با صدای غیر انسانی زار می زند.
گل اندام بالای سر گنگی ایستاده است و تبر را بالای سرش برده است.
صدایی در حیاط می پیچد : دختر عمو!
گل اندام تبر را پرت می کند. سراسیمه کنار تنور زانو می زند و با یک سیخ سیاه شده شروع می کند به در آوردن نان ها. بوی نان تازه  حیاط را بر می دارد. از روی نان ها بخار بلند می شود.
دختر جوانی وارد حیاط می شود. لباس نوی سرخ رنگی پوشیده است. دختر همانطور که کنار دسته نان ها می نشیند می گوید : سلام دختر عمو
گل اندام مشغول باز کردن چانه های دیگر می شود.دختر جوان دستش را دراز می کند و تکه ای از یک نان را می کند و به دندان می کشد.
گل اندام می گوید : همین یک دسته است. زود آمده ای.
دختر جوان لقمه اش را فرو می دهد و می گوید : دست و پنجه ات درد نکند زن. عجب نانی پخته ای!
دختر جوان دامن لباسش را جمع می کند و کنار تنور می نشیند . می گوید : می گویند سه تا مطرب قرار است بیایند. می خواهند جلوی میدانچه ساز و دهل بزنند. جماعت از همین الان رفته اند آن جا نشسته اند منتظر.
همانطور که حرف می زند چوب های تکه تکه شده را در آتش تنور می اندازد بدون این که توجهی کند که چه چیز هایی هستند.
نگاه گل اندام به دست های حنا گرفته و النگو های زردی است که دور مچ دختر با هر حرکتی به هم می خورند و صدا می دهند.
گنگی هنوز در خاکروبه ها غلت می زند و زوزه می کشد.
دختر با دقت لبه های دامنش را جمع می کند که خاکی نشود و می پرسد : عروس را قبل از غروب می خواهند بیاورند. دختر عمو نان ها به موقع حاضر می شود؟
گل اندام جوابی نمی دهد. سرگرم کار خودش است. دختر از جا بلند می شود و بالای سر تنور می رود. سرش را جلو می برد و می گوید: با این آتش گمان نکنم ....
صدای هلهله و کل کشیدن می آید. دخترحرفش را نیمه کاره رها می کند. با اشتیاق سر بر می گرداند و می پرسد : اومدن؟
منتظر جواب نمی ماند. دامن لباسش را می گیرد میان دست هایش و می دود به سمت در.
صدای صلوات جمعیت به گوش می رسد. پشت بندش صدای ساز و دست زدن مردم.
گل اندام با نگاهی گیج و  هاج و واج زل می زند به دختر تا از در بیرون برود.
گنگی ناله می کند. دوباره روی دستش افتاده است و هر چه تقلا می کند نمی تواند از جا بلند شود. گل اندام خودش را به زحمت تا نزدیکی گنگی می کشاند. کمکش می کند که از جا بلند شود. با گوشه چارقد صورت خیس و گلی اش را پاک می کند.
صدای ساز و دهل به گوش می رسد. گنگی می خندد و دست می زند.
گل اندام بازو هایش را می اندازد دور کمر گنگی و او را به سمت خودش می کشاند. جمعیت دوباره صلوات می فرستند. گل اندام لب هایش را می گذارد روی لب های گنگی . تنش داغ می شود و دیگر چیزی نمی فهمد.






۴ نظر:

ناشناس گفت...

تداعي جان، سوزاندن وسايل خانه در آن وضعيت روحي نه تنها اوج اين نوشتار بود، بلكه "كشف" عالي بود كه از يك ذهن خلاق بر مي آيد.

Cap fluoxetin 20mg گفت...

!Dear vaccumed

فکر کنم دارم عاشقت می شوم.
تا تو نگاه می کنی کار من تایپ کردن است
ای به فدای نگه ات والخ
هیچ احتیاج نیست که بگویی نوشته ها خوب است. فقط پشت در خانه ام بنویس :
آمدم و خواندم و رفتم
همین سه کلمه برای این که مرا تا مدت ها شارژ نگه دارد کافی است.

یک موقعی به سرم زده بود مثل حاج کاظم در آژانس شیشه ای بروم یک جایی و جماعتی را گروگان بگیرم و مجبورشان کنم که داستان هایم را با دقت بخوانند و نظر بدهند
ممنونم که بدون این که اسلحه ای بالای سرت باشد کار هایم را می خوانی

قربان تو
تداعی

ماه بلند من گفت...

نیاز به کشیدن اسلحه نیست . من هم خواندم و احساست را احساس کردم

Cap fluoxetin 20mg گفت...

داستان وقتی احتیاج به توضیح داشته دارد معنی اش این است که خودش به تنهایی نتوانسته منظورش را برساند و این عیب کوچکی برای یک متن نیست. همه این را خودم اعتراف می کنم اما دلم می خواهد در مورد این داستان توضیحی بدهم :
این متن هیچ ربطی به مخالفت با چند همسری ندارد. به هیچ وجه هم نمی خواهد نقش یک مستند را بازی کند و توصیفی از وضعیت جامعه روستایی بدهد بخصوص که شخصیت ها همه فارسی را بدون لهجه حرف می زنند
این متن فقط و فقط یک وصف الحال بود در روزگاری که وسط حیاتم یک آتش بزرگ روشن کرده بودم و هر آنچه را که در زندگی برایم عزیز بود وسط آتش می ریختم و دوستان و نزدیکان همه تشویقم می کردند که به کارم ادامه دهم . هر چه بیشتر معشوقه هایم را به آتش می سپردم با وجود این که خوشان می آمد اماهیچکدام از سرعتی که در نابود کردن خودم داشتم راضی نمی شدند
این آتش را برای جلب تایید آنها روشن کرده بودم تا نقطه ضعف بزرگم (گنگی) را فراموش کنند
گل اندام در آخر گنگی را در آغوش گرفت اما من هنوز نتوانسته ام خودم را همانطور که هستم بپذیرم. هنوز هم تایید و تشویق اطرافیان را گدایی می کنم . آتش در حیات من هنوز هم که هنوز است روشن است و از من قربانی طلب می کند.