پنجشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۹۰

کارگردانی که هرگز زاده نشد!

نه! شما نباید تعجب کنید. حتی نباید برگردید و تیتر این نوشته را یک مرتبه دیگر بخوانید. اگر این کار را بکنید درست مثل این است که با نوک انگشت به دست مصنوعی معلولی که در تاکسی کنارتان نشسته است  بزنید و بخواهید که جنسش را امتحان کنید که از چوب است یا لاستیک یا همچو چیزی.
شما نباید به روی خودتان بیاوریدکه نکته عجیب و غیر واقعی به نظرتان رسیده است.در این صورت همه احساس و آرزو های آدمی را که در سرنوشت خودش تقصیری نداشته است به سخره گرفته اید.
باور کنید این کارگردان یکی از بزرگترین و خلاق ترین کارگردان های معاصر است و در مورد مشکلی که دارد منظورم "هنوز زاده نشدن" است هیچ تقصیر و کوتاهیی از او سر نزده است.
بیشتر به نظر می رسد که مقصر اصلی پدر کارگردان بوده است که در بیست و پنج سالگی وقتی تصمیم گرفت سر و سامانی به زندگی اش بدهد به جای این که با دوست دخترش که سالها عاشق او بود ازدواج کند به سراغ دختری رفت که مادرش اعتقاد داشت مثل پنجه آفتاب است و از هر پنج انگشتش هنر می بارد.
الان هم صاحب دو تا دختر است که هر دویشان مثل پنجه آفتاب اند و در حال یادگیری هنر های  مادرشان هستند که بعد ها از پنج انگشتشان چکه کند.
اما هیچکدام این دختر خانم ها کارگردان قصه ما نیستند.
از طرفی مادر کارگردان هم وقتی فهمید که دوست پسر عزیز تر از جانش زن گرفته است تقویم را بالا و پایین کرد و با خودش حساب کرد و دید که ای دل غافل امروز و فرداست که تاریخ مصرفش سر برسد و دیگر کسی نخواهد که پاشنه در خانه بابا جانش را از در دربیاورد و روی همین حساب ها بود که به عقد و ازدواج دائم اولین کسی در آمد که برایش یک سینی چای نجوشیده برده بود.
و به این ترتیب صاحب سه تا پسر کاکل زری شد که اگر چه هیچکدام شبیه پدرشان نبودند اما هیچکدام هم کارگردان قصه ما نبودند.
کارگردان ما که از روز ازل می دانست گوشت و پوست و استخوانش کارگردان است نشسته بود یک جایی در میان "عدم" و همین طور فیلم نامه پشت فیلم نامه می نوشت و می گذاشت روی هم.  به امید این که روزی روزگاری  گذر پدرش بیافتد به کوچه مادرش و او را پشت پنجره ای چیزی ببیند و عشق فراموش شده جوانی اش را به یاد بیاورد و مادر ش هم بتواند که پدر را ببخشد و خلاصه دست از چا خطایی کنند و این وسط کارگردان قصه ما تکلیفش روشن شود .
خدا کند فقط با این همه شور و شوقی که دارد سر زا نرود یک وقتی .
 بلند بگو ان شا الله!

۱ نظر:

ناشناس گفت...

نمي دانم چرا من را ياد شبي از شب هاي زمستان مسافري اثر كالوينو انداخت اين متن.
عالي بود واقعا